یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا

داستان همای


پیش جمع آمد همای سایه بخش    خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او    کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر    من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست    عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم    عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد من‌اند    بس گدای طبع نی مرد من‌اند
نفس سگ را استخوانی می‌دهم    روح را زین سگ امانی می‌دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام    جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او    چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست    تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من    بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند    سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان    همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی    خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان    جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر داز    جمله از شاهی خود مانند باز
سایه‌ی تو گر ندیدی شهریار    در بلاکی ماندی روز شمار


همچنین مشاهده کنید