سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

عقل و اقبال


ميان عقل و اقبال گفتگو در گرفت. اقبال گفت:
- اگر من آدمى را ترک گويم، از دست تو. تنها، هيچ کارى ساخته نيست!
عقل جواب داد.
- کسى که عقل در سر نداشته باشد، اقبال به چه کارش آيد و چه سودى برايش دارد. بيا، من آن آدمى را که مشغول شخم‌زدن زمين است متوقف مى‌کنم، ببينم از دست تو چه بر مى‌آيد.
اقبال رضا داد و گفت:
- بسيار خوب.
- در همان لحظه گاو آهن مرد کشاورز ـ که نامش ميرزا بود ـ به چيزى برخورد و در زمين گير کرد. ميرزا خم شد و نگاه کرد و ديد توى خاک دو خم دفن شده: يکى پر از طلا و آن ديگر پر از جواهر. ميرزا ـ که عقلش پريده بود ـ به خود گفت: 'يقين پنبه‌دانه است، به گاوها مى‌دهم، بگذار بخورند و کيف کنند!' خم‌ها را جلوى گاوها گذاشت. گاوها از برق طلا جواهر رم کردند و شلپى پريدند به کنار.
در اين موقع کاروانى آن حوالى مى‌گذشت. ميرزا خيلى گرسنه‌اش بود. مشتى طلا و جواهر برداشت و به نزد کاروان سالار رفت و گفت:
- يک خرده از اين پنبه‌دانه‌ها دارم، شايد شترهاى شما بخورند. عوضش به من کمى خوردنى بدهيد.
- آره،آره، شتران ما همه چيز مى‌خورند! بگو ببينم، ديگر از اين پنبه‌دانه‌ها نداري؟
ميرزا جواب داد: چرا، چرا! دو تا خم پر دارم!
کاروان سالار به ميرزا گفت: بيا برويم و بياوريمشان اينجا، بگذار شترها بخورند.
هر دو خم را آورند. کاروان سالار به ميرزا خوردنى داد تا بخورد و سير شود و به دستيار خود گفت:
- بيا زودتر تا نفهميده که گولش زده‌ايم از اينجا حرکت کنيم. دستيارش گفت: نه، بهتر است با خودمان ببريمش وگرنه ممکن است چند تا جواهر نزدش باقى مانده باشد، کسى ببيند و بپرسد 'از کجا آوردي؟' و او در جواب بگويد 'از اينها خيلى داشتم و کاروان سالار آن کاروانى که الساعه از اينجا حرکت کرده، از من گرفت!' آن وقت آنها هم به دنبال ما بتازند. لزومى ندارد که براى خودمان دردسر درست کنيم. بهتر است او را با خود ببريم و وقتى به بيابان خلوت رسيديم سر به نيستش کنيم. کاروان باشى رضا داد.
ميرزا را بر شترى نشاندند و سخت طناب پيچش کردند و حرکت کردند. ولى نتوانستند بيابان و جاى خلوتى پيدا کنند؛ هر جا رفتند آباد بود و پر از آدمي. به شهر ى وارد شدند. چنانکه رسم است به ديدن پادشاه آنجا رفتند و يکى از گوهرها را به رسم هديه تقديمش کردند. پادشاه گوهر پر بهاء بى‌مانندى ديد و همهٔ حکيمان و خردمندان شهر خود را دعوت کرد و فرمود تا قيمت آن سنگ قيمتى را معين کنند. آنها کنکاش کردند و گفتند:
- پادشاه به سلامت باد! بهاء اين گوهر خراج ده سالهٔ کشور تو است!
پادشاه از وزير خود پرسيد:
- چگونه اين هديه را جبران کنم که زير بار وام و منت آنها نمانم؟
- از کاروان سالار بپرس که پسر دارد يا نه و اگر پسر دارد دختر خود را به عقد ازدواج او درآور!
پادشاه هم رضا داد و کاروان سالار را احضار کرد و پرسيد: پسر داري؟
کاروان سالار خواست بگويد 'نه' ولى ناگهان ميرزا به يادش آمد و گفت: دارم، دارم!
پادشاه گفت: مى‌خواهم دخترم را به پسرت بدهم!
کاروان سالار گفت: ميل ميل مبارک است.
خوردنى آوردند. و پادشاه در همان مجلس دختر خود را نامزد ميرزا کرد. پس از مدتى پادشاه فرمود به همه خبر دهند که: 'پادشاه دختر خود را به شوهر مى‌دهد و در مجلس عروسى حاضر شوند!
همه در مجلس عروسى گرد آمدند.
مهمانان گفتند: داماد را بياوريد مى‌خواهيم ببينيمش!
به کاروان سالار خبر دادند و او به ميرزا گفت:
- بيا امروز به ميهمانى پادشاه برويم، ولى مواظب خودت باش، همهٔ بزرگان در آن مجلس ضيافت حاضر خواهند بود، رفتارت بايد شايسته باشد، هر جائى که نشانت مى‌دهند در آنجا بنشين و بر نخيز تا از تو سؤال نکنند حرف نزن!
ميرزا گفت: خوب، خوب!
راهى شدند. وقتى که وارد قصر شدند همه پيش پايشان برخاستند. آخر داماد پادشاه وارد شده بود! ميرزا کفش‌هايش را از پا در آورد و به زير بغلش زد و با هيچکس تعارف و سلام نکرد و راست رفت و در صدر مجلس نشست. مردم ديدند و تعجب کردند.
وزير از او پرسيد:
- زير بغلت چيست؟
- کفش‌هايم است.
- چرا کفش‌هايت را زير بغلت زده‌اي؟
ميرزا گفت:
- مى‌ترسم بدزدندشان!
پادشاه با وزير مشورت کرد و گفت:
- وزير، چه کار کنيم اين داماد به دردم نمى‌خورد؟
وزير جواب داد:
- اگر زير قولت بزنى هم خوب نيست. مجبوريم عروسى را برگزار کنيم. معلوم است از روز ازل سرنوشت چنين بوده!
عروسى برگزار شد. ميرزا را به اطاق عروس بردند.
عروس نگران و ناراحت نشسته بود و در اطرافش دختران قرار داشتند.
عروس از ميرزا پرسيد:
- چرا داخل شدى و حتى سلام و تعارف هم نکردي؟
ميرزا گفت:
- تو زن منى و من شوهر تو و آمده‌ام با تو هم بستر شوم! اين حرف‌ها که نداريم!
دختر پادشاه به دختران نديمهٔ خود گفت:
- اين الدنگ را بزنيد و از اينجا بيرون کنيد!
دختران هم هر يک چوبى برداشتند به ميرزا حمله کردند. ميرزا پا به گريز نهاد و به روى بام قصر رفت و آمادهٔ پريدن به پائين شده بود که در آن لحظه اقبال عقل را به کمک طلبيد و گفت:
- زود بيا که کار خراب است!
عقل بيدرنگ به سر ميرزا برگشت. ميرزا نگاه کرد ديد، کنار بام قصر ايستاده و اگر بيفتد مرگش حتمى است! نشست و به فکر فرو رفت و به خود گفت: 'چطور شد که وارد قصر شدم و آنجور حرفها زدم' . بارى برگشت و پائين رفت و بعد پيش کاروان سالار رفت و آنچنانکه بايسته و رسم است سلامش گفت و اجازهٔ نشستن خواست. کاروان سالار ديد ميرزا عاقل شده، ولى معهذا تصميم گرفت امتحانش کند و به جوان گفت:
- ميرزا برو ماست بياور و با سرکه مخلوط کن تا بخوريم.
- کاروان سالار، اين چه حرفى است؟ مگر هيچکس ماست را با سرکه قاطى مى‌کند؟ هر دو، ترش است! ماست را بايد يا با شکر خورد و يا با شيره!
کاروان سالار ديد حرف‌هاى ميرزا عاقلانه است. ماست و شکر خوردند و بارى ديگر به قصر پادشاه رفتند.
اين بار ميرزا به اندرون رفت و خدمتکار را صدا کرد و گفت:
- برو به بانويت بگو که چاکر صادق و وفادارش آمده است و اجازه مى‌خواهد که وارد شود.
خدمتکار نزد دختر پادشاه رفت و گفته‌هاى ميرزا را به دختر پادشاه بازگو کرد. دختر پادشاه هم اجازه داد و گفت: بگذار داخل شود.
ميرزا داخل اطاق شد و آنچنانکه شايسته و بايسته است احترام به‌جا آورد و گفت:
- من بندهٔ وفادار تو هستم. آيا راضى هستى که به ميل پدرت عمل کرده همسر من شوي؟
دخترک پاسخ داد:
- راضيم.
و بدين گونه عقل بر اقبال غالب و چيره شد.
- عقل و اقبال
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۱۹۲
- گردآورند: م.ب. رودنکو.
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید