جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

عمو روباه گول بزن


در زمان قديم يک نفر خودش به تنهائى در يک جاى بيابان گندم مى‌کاشت و چون هيچ‌کس به او کمک نمى‌کرد هميشه دنبال يک شريک بود. تا روزى عمو روباه گذرش به مزرعه اين شخص افتاد، همين که او را ديد سلامى داد و گفت: 'آه رفيق مثل اينکه تنها هستي؟' مرد دهقان گفت: 'آره هر چه دنبال شريک مى‌گردم گيرم نمى‌آيد.' روباه گفت: 'من حاضرم با شما پيمان شرکت ببندم مشروط بر اينکه هر چه گفتم قبول کني.' دهقان هم که از تنهائى رنج مى‌برد و روباه هم خيلى تعريف از شجاعت و زرنگى خودش کرد قبول کرد که با هم شريک بشوند. روباه گفت: 'حالا شما در بذرافشانى بيشتر از من تجربه داريد بهتر است گندم را بکاريد و ديگر کارهايش را به‌عهده من بگذاريد.' دهقان قبول کرد و گفت: 'عمو روباه تو براى حفاظت کشت از هجوم حيوانات آماده باش.' روباه تکانى به دمش داد و با زبان لبهاى خود را ليسيد و گفت: 'روى چشم!' اين را گفت و از مرد خداحافظى کرد. مرد دهقان هر روز به مزرعه مى‌آمد و بذرافشانى مى‌کرد و به اين ترتيب کشت را تمام کرد اما از عمو روباه خبرى نبود.
پائيز تمام شد و زمستان هم گذشت و فصل بهار آمد. مرد دهقان که از شريکش هيچ خبرى نبود دشتبانى کشت را هم خودش کرد. حالا اول تيرماه است و هنگام درو کشت رسيده، مرد دهقان هم در گوشه‌اى از مزرعه بر روى تپه‌اى نشسته بود. يکهو صدائى او را از حالت خواب و بيدارى بيرون آورد، نگاهى به دنبال صدا کرد و ديد عمو روباه دارد به طرفش مى‌آيد از جا بلند شد و به استقبال او رفت. روباه با حيله و مکرى که داشت گفت: 'سلام رفيق بسيار عزيز من در اين مدت بسيار مريض شده بودم و حالا که حالم بهتر شده براى کمک فکرى پيش شما آمده‌ام.' دهقان که از روباه اين همه حرف به اصطلاح کاه در پالون تپانى (مترادف است با پيزر به پالان کردن) را شنيد در جوابش گفت: 'الحمدالله که خوب شديد، خيلى به اينجا خوش آمديد.' روباه گفت: 'حالا شما بايد گندم را درو کنيد و آن را به خرمن ببريد و بکوبيد تا شانه کردن گندم براى من باقى بماند.' دهقان بيچاره که در اين دام افتاده بود قبول کرد، اما کشت درو شد و به خرمن درآمد و دهقان خرمن را کوبيد ولى خبرى از عمو روباه نبود، گندم را هم از کاه جدا کرد. روباه به بالاى تپه‌اى نزديک خرمن آمد ديد به به چه گندم تميزى خوشحال پيش خودش گفت درست سر موقع آمده‌ام بايد منتظر بمانم تا وقتى شريکم آمد قِسم (سهم) خودم را به لانه حمل کنم.
اما برخلاف روباه مرد دهقان هم کلکى براى او سوار کرده بود وقتى دهقان به خانه رفت و به زنش گفت: 'همسر عزيزم تو مى‌دانى که عمو روباه با ما شريک است اما جز فرمان دادن هيچ کارى براى ما نکرده و همه وعده‌هايش دروغ بوده ما بايد براى او حقه‌اى به کار ببريم بيا يک من نخود توى آب بريز تا خيس و نرم بشود.' زن دهقان امر شوهرش را اطاعت کرد و نخود را که خيس و نرم شده بود پيش او برد. مرد دهقان تمام آن نخود را بخورد و تا نزديک ظهر در خانه بماند بعد عازم مزرعه شد. وقتى به آنجا رسيد ديد روباه با حالت متکبرانه‌اى کنار گندم‌هاى پاک شده نشسته است، مرد نه اينکه نخود زيادى خورده بود و نخودها هم نپخته بود شروع کرد به باد دادن. روباه گفت: 'آه رفيق ديگر اين چه سر و صدائى است که از شکم شما مى‌آيد؟' مرد دهقان گفت: ' دوست عزيزم خيلى بايد ببخشيد تو بايد بدانى که من در زمان قديم چند تا بچه تل و تازى قورت داده‌ام آنها شکم من بزرگ شده‌اند و حالا که بوى روباه به دماغشان خورده مى‌خواهند بيايند و اين براى شما يک خطر بزرگ است.' روباه همين که اينها را شنيد به لرزه افتاد و گفت: 'رفيق، رفيق خواهش مى‌کنم جلو آنها را بگير تا من فرار کنم قسم من مال شما، خداحافظ.' روباه اين را گفت و دم علم کرد و چون باد از پيش دهقان دور شد. دهقان هم محصول را برداشت و به خانه برد اما يک انبان داشت که يادش رفت با خودش ببرد.
مدتى گذشت روباه به‌جاى خرمن آمد خيلى ترسيده بود يکهو چشمش به انبان افتاد و يک‌دانه گندم هم پيدا کرد، دانه را با يک ريگ کوچک انداخت در انبان آن را آنقدر باد کرد که به‌نظر مى‌آمد پر باشد بعد در آن را بست و روى دوش گرفت و به آسياب برد و به لوئينه (آسيابان) داد و گفت: 'رفيق تا من برگردم آردم را آماده کنيد، حواستان هم باشد که کسى کيسه‌ام را عوض نکند، راستى يادتان باشد آرد را کاملاً نرم آسياب کنيد.' لوئينه هم قبول کرد و گفت: 'روى چشمم!' لوئينه پاى آسياب را کم کرد تا آرد عمو روباه را در جاى گندم آسياب بريزد و به قول روباه آنرا خوب نرم کند، اما همين که در انبان را باز کرد ريگى که توى انبان بود با فشار تمام از انبان بيرون آمد و زد چشم لوئينه را کور کرد. روباه هم در کنار جوى آسياب چند تا قورباغه که بيرون از آب بودند شکار کرد وقتى سير شد پيش خودش گفت: 'حالا به آسياب بروم نتيجه حقه‌ام را ببينم. وقتى به آسياب رسيد لوئينه چوب آردمال را برداشت و گفت: 'عمو روباه بايد به حسابت برسم.' روباه گفت: 'چرا مگر چطور شده عجب بنى‌آدم حقه‌بازى هستى زود آردم را بده که بيشتر از اين نمى‌توانم معطل باشم.' خلاصه جر و بحث‌شان بالا گرفت و مردم دهات نزديک آسياب با سر و صداى آنها آمدند دم در آسياب جمع شدند روباه گفت: 'شما را به خدا سزاوار است اين کيسه گندم را که من با خون دل از اين و آن به گدائى گرفته‌ام اين لوئينه حقه‌باز ببرد و مرا در زمستان سرگردان کند، او وقتى که آسياب را تيز مى‌کرده ريگى به چشمش خورده حالا مى‌خواهد از اين فرصت سوءاستفاده کند و آرد مرا ببرد.' مردم حرف‌هاى روباه را شنيدند دلشان به رحم آمد و نمى‌دانستند که روباه چه حقه‌اى سوار کرده لوئينه را مجبور کردند که کيسه را از آرد پر کند و به روباه بدهد.
- عمو روباه گول بزن
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۷۶
- گردآوردنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید