پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


سرطان عشق


سرطان عشق
می‌گویم: «خیلی بی رحمی راحله. همانوقت هم بی رحم بودی». لبخند می زنی: «قبول اما تو چوب کم صبری‌ات را خوردی آقا یونس». مادرت می‌گوید: «چه عجب بعد از سالها یادی از ما کردید آقای دکتر». بغضم را فرو می‌خورم.
- رفتنم به اختیار نبود حاج خانوم. شما که بهتر باید بدانید.
سر تکان می‌دهد:« با خانوم بچه ها...». به تو نگاه ‌می‌کند من هم. دوباره می‌گوید:«با خانوم بچه ها تشریف آوردید؟». نگاهم نمی‌کنی. آهسته می‌گویم: «مدتی است از هم جدا شده‌ایم. اینست که تنها خدمت رسیدم». تنهایمان می‌گذارد. می گویم :«تمام این سالها نگرانت بودم راحله». برعکس آن وقتها نمی خندی: «با زبان روزه دروغ نگو آقا یونس». به حلقه‌ی نازک انگشت دست چپت نگاه می‌کنم.
- من چه طور باید به تو ثابت کنم که تو را دوست دارم تا به دروغ گویی متهم نشوم؟
آه‌ می‌کشی: «تو راحله‌ی شش سال پیش را دوست داری یونس. به دنبال آن راحله آمده‌ای». نامم را که بر زبان می‌رانی جوشش عشق را دلم حس می‌کنم. می ‌ایستم روبرویت. حالا بهتر میتوانم ببینم که لاغر شده‌ای. با ملایمت می‌گویم: «من در این صورت تغییری نمی‌بینم. اگر جرات کنم می‌گویم که زیباتر از قبل هم...». سکوت می‌کنم. انتظارم برای جواب بی حاصل است. تو همچنان به گلهای قالی خیره مانده‌ای. می‌گویم: «اما من پیر شده‌ام راحله. موهای سفید سرم بیشتر شده است و صورتم...». بی آنکه چشم از قالی برداری به سرعت می‌گویی: «همان وقت هم برای من پیر بودی آقا یونس. این را همه می‌گفتند».
- این زبان همچنان تیز است مثل شمشیر. دروغ نگفتم که تغییر نکرده‌ای
لحظه ای مکث می‌کنم و دوباره می‌گویم :«با اینهمه من هنوز صاحب این زبان تند و تیز را از جانم بیشتر دوست دارم»
سربلند می‌کنی. گونه هات گلگون نیستند اما چشمهات از شرم و عشق می‌درخشند.
- زبانی که حق را نگوید...
می‌خندم: «به درد لیسیدن بستنی می‌خورد یادم هست».
مقابل میز که می‌ایستی سر بلند می‌کنم.
- ببخشید با من کار دارید؟
خاطره‌ی یک جفت چشم درشت و اشک آلود در ذهنم تداعی‌ می‌شود. با دست اشاره می‌کنم که بنشینی. سر تکان می‌دهی.
- این طور راحت ترم.
من هم بلند می‌شوم. دلیلش را نمی‌دانم اما آشفته‌ام. هیچوقت آغاز صحبت انقدر برایم مشکل نبود که حالا. می ایستم روبرویت.
- خیال می‌کنم از حذف واحدتان مطلع شده باشید.
بی تفاوت سر تکان می‌دهی. به من نگاه نمی‌کنی. متوجه می‌شوم که لبهایت را به سختی روی هم می‌فشری تا چیزی نگویی.
گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم: «کار شما اصلا درست نبود». به سرعت می‌گویی: «حرفهای شما هم». بیش از آنکه گستاخی و بی پروایی ات در بیان متعجبم کند صراحت لهجه ات برایم جالب است.
- اما شما باید حرفهای مرا تا انتها گوش می‌کردید. شما حتی اجازه ندادید کلام من منعقد شود. از کجا می‌دانید که ادامه‌ی صحبتم دلایلی بر رد آنچه گفتم نبود؟
نگاهت می‌کنم تا تاثیر کلامم را بدانم. دسته‌ی کیف را با هر دو دست می فشری. برافروخته‌ای و معذب. از اینکه احساس عذاب وجدان می‌کنی لذت می‌برم. مایلم نشانه‌های بیشتری از پشیمانی را در صورتت ببینم. می‌گویم: «شما نه فقط احترام مرا به عنوان یک استاد نگه نداشتید و هرچه دلتان خواست بر زبان آوردید بلکه بقیه‌ی کلاس را هم به شورش دعوت کردید». نفس عمیقی می‌کشم. دوست دارم در سکوت به تماشای پیروزی‌ام بنشینم. به پشتی صندلی لم می‌دهم و نگاهت می‌کنم. چشمهات برق عجیبی دارند. می‌گویی: «وقتی شما به خانومها توهین کردید نتوانستم ساکت بنشینم». سر تکان می‌دهم :« زبان تند و تیز کار دست صاحبش می‌دهد».
- زبانی که حق را نگوید به درد لیسیدن بستنی می‌خورد.
از حاضر جوابی‌ات خنده‌ام می‌گیرد: «اما هر حقی را نباید هرجایی گفت. دیدی که این زبان تند و تیز باعث شد یک ترم دیگر سر کلاس من بنشینی و این بار توصیه می‌کنم صبورتر از قبل باشی».
صورتت سرخ می‌شود. با صدایی که از خشم می‌لرزد می‌گویی: «ظاهرا شما قصد ندارید از موضعتان برگردید؟»
می‌خندم: «در برابر زن‌ها؟». تو بی حرف و با گام‌های بلند به سمت در می‌روی.
سر به زیر سینی چای را مقابلم می‌گیری. دوست دارم سر بلند کنی تا چشمهایت را ببینم. وقتی می‌نشینی چادر سفیدت را بیشتر روی صورت می‌کشانی. مادرت اشکهایش را با گوشه‌ی چادر پاک می‌کند.
-کاش پدرت زنده بود.
می‌گویم: «خدا رحتمشان کند». لبخند می‌زند: «اگر زنده بود به داشتن دامادی چون شما افتخار می‌کرد» به تو نگاه می‌کنم. لب می‌گزی. از حالت صورتت معلوم است که به سختی جلوی زبان تند و تیزت را گرفته‌ای. خنده‌ام را فرو می‌خورم. مادرت به صورتش می‌زند: «خدا مرگم بدهد. چرا قندان نیاورده‌ای دختر؟» و از اتاق بیرون می‌دود. لب که باز می‌کنی دستهایم را بالا می‌برم.
- می‌دانم! شما هنوز بله نگفته اید! تقصیر من نبود. باور کنید.
یک ابرویت را بالا می‌بری: «و اگر نگویم؟». لبخند می‌زنم : «از شما بعید نیست». می‌دانم که این پاسخ مجابت نکرده‌است. سر خم می‌کنم و با صدایی که سعی دارم آهسته باشد می‌گویم: «اگر بگویی نه، می‌روم و دوباره به خواستگاری‌ات می‌آیم». این بار منم که خجالت می‌کشم در چشمهایت نگاه کنم.
- و اگر باز بگویم نه چه؟
دلم می‌خواهد حرف دلم را بر زبان بیاورم. بگویم آخر تو چقدر سرتقی دختر! دستم را مشت می‌کنم تا خشمم را فروبنشانم.
- من باز به خواستگاری‌ات می‌آیم.
به سرعت می‌گویی :«حتی اگر تنها دلیلم لجبازی کردن با شما باشد؟». با تردید خیره‌ات می‌شوم. برق شیطنت را در چشمهای درشتت می‌بینم. چشمهایی که مرا شیفته‌ی خود کرده‌اند.
- حتی اگر تنها دلیلت لجبازی با من باشد.
با صدایی لرزان از شرم می‌گویی :«تا کی؟»
با صدایی که سعی می‌کنم نلرزد می‌گویم :« تا هروقت که بگویی بله».
آهسته و شرمگین می‌گویی: «چرا من؟». لرزش پیکر کوچکت حتی در آن چادر سفید هم مشهود است. لبخند می‌زنم: «در تو چیزی هست که در کمتر کسی هست».
نگاهم نمی‌کنی من هم.
- پس ادعای عشق دارید؟
مادرت ظرف میوه را روی میز می‌گذارد.
- ببخشید آقای دکتر. چایتان را که تلخ خوردید اقلا میوه میل کنید.
می‌گویم :«ممنونم حاج خانوم. سیب برمی‌دارم که میوه‌ی عاشقان است». تو با گونه های گلگون از شرم از اتاق بیرون می‌دوی.
کنارت که می‌نشینم به سرعت از روی نیمکت بلند می‌شوی و چادرت را دور خود می‌پیچی. با دست اشاره می‌کنم که بنشینی اما تو همچنان با حیرت مرا نگاه می‌کنی. می‌گویم :«اشکالی دارد اگر کنارت بنشینم؟ روی این نیمکت به اندازه‌ی هر دو نفر ما جا هست. سعی می‌کنم مزاحم مطالعه ات نباشم». یک ابرویت بالا می‌رود و زیبایی ات دو چندان می‌شود. به سرعت چشم از تو برمی‌گیرم تا محو جمالت نشوم. کتاب را از روی نیمکت بر می‌دارم
- فلسفه می‌خواندی؟ فهم این کتاب برای یک دانشجوی سال اولی دشوار نیست؟
به سرعت می‌گویی: «فهم فلسفه به زیر بنای دانش انسان بستگی دارد نه پایه‌ی درسی استاد». لحنت چندان دوستانه نیست. به وضوح در می‌یابم که از من سخت رنجیده ای. کتاب را کناری می‌گذارم. دستهایم را به هم قلاب می‌کنم و به دانشجویانی که می روند و می‌آیند و گاه به من سلام می‌کنند اشاره می‌کنم.
- چرا با دیگران نمی جوشی؟
سرت را یک بری می‌کنی :«شما از کجا می‌دانید؟». لحظه ای مکث می‌کنی. دوباره می‌گویی :«من دوستان خوبی بیرون دانشگاه دارم استاد» و با اخم به اطراف می‌نگری.
از روی نیمکت بلند می‌شوم.
- ظاهرا من جای شما را اشغال کرده‌ام.
می گویی :«هرطور که میل دارید...» لب می‌گزی و بقیه‌ی حرفت را مسکوت می‌گذاری. به قهقهه می‌خندم.
- بدجور کینه مرا به دل گرفته ای. نمی‌ترسی که یک بار دیگر در درس من مردود شوی؟
کتابت را برمی‌داری و عقب می‌ایستی.
- طوری درس می‌خوانم که در امتحان نتوانید حتی یک غلط از من بگیرید.
سر تکان می‌دهم.
- خواهیم دید.
تو با گامهای بلند می‌روی. این گفتگویی نبود که من آرزو داشتم با تو داشته باشم. به قصد تجدید منازعه نیامده بودم. می‌خواستم بپرسم اگر کسی بخواهد با تو در محیطی آرام بی ادعای مرافعه صحبت کند که را باید ببیند؟
می‌ایستی. کتاب از دستت به زمین می‌افتد. ظاهرا من فکرم را بر زبان آورده ام با صدای بلند آنقدر بلند که تو را میخکوب کرده است. خم می‌شوم. کتاب را به دستت می‌دهم. دوباره می‌گویم :«که را باید ببینم؟». لب باز می‌کنی و دوباره لبهایت را روی هم می‌فشری. روبرویت به فاصله ای‌ اندک می‌ایستم. بلند تر می‌گویم :«که را باید ببینم؟»
لب می‌گزی: «پدرم را» و از پله ها بالا می‌دوی.
می‌گویم: « از ابتدای خلقت حوا بود که میوه‌ی ممنوعه را به آدم خوراند و ریشه‌ی گناه را آبیاری کرد. تاریخ هم این را ثابت کرده است که در بیشتر شرهای بزرگی که در دنیا بر پا شده زن نقش اساسی داشته است مثلا جنگ تروا. این مثال حتی در تاریخ اسلام هم مصداق دارد. زلیخا یوسف را فریفت. عایشه جنگ جمل را راه انداخت. امام حسن را همسرش مسموم کرد. اگر به تاریخ ادیان دیگر هم...».
دستت را بلند می‌کنی. می‌گویم: «سوالی داشتید؟» می ایستی. صدایت آنقدر بلند هست که همه‌ بشنوند.
- سوالی ندارم اما استاد گرامی شما که اینقدر با دلیل و مدرک و سند حرف می‌زنید قبول ندارید که حضرت موسی را همسر فرعون نجات داد و زندگانی بخشید تا به پیامبری برسد؟ قبول ندارید که پیامبر از دامان خدیجه به معراج رسید؟ شما حضرت فاطمه را قبول ندارید؟ »
کلاس را همهمه فرا می ‌گیرد. با دست روی میز می‌کوبم: «شما حق ندارید نظم کلاس را به هم بریزید. بنشینید» و با دست به تو اشاره می‌کنم. نمی نشینی. پسرها داد می‌زنند: «بگذار حرفش را بزند». بلند می‌گویی: « یا خودپسندی کورتان کرده است و از سر غرور و تبختر این حرفها را می‌زنید یا جاهلید و از سر نادانی اینطور به خلقت خدا بهتان می‌زنید». بلند می‌شوم. فریاد می‌زنم: «برو بیرون. تو اخراجی. دلم نمی‌خواهد تا آخر دوره توی کلاس ببینمت». یکباره همه ساکت می‌شوند. کیفت را برمی داری . جلو که می‌آیی متوجه می‌شوم چشمهایت درشتند و غرق در اشک. با صدایی لرزان می‌گویی: «من در تعجبم از این ها که نشسته اند و می گذارند شما هرچه دلتان می‌خواهد به اسم درس بارشان کنید». بهت زده نگاهت می‌کنم که در را محکم به هم می‌کوبی. کلاس در سکوت محض فرو رفته است. سینه صاف می‌کنم تا حرفی بزنم. دخترها یکی بعد از دیگری بلند می‌شوند و در کلاس را به هم می‌کوبند.
مادرت ریز ریز گریه می‌کند بی آنکه اشکهایش را با گوشه‌ی چارقد پاک کند.
- اینطور که نمی‌شود یک روز می‌خواهم یک روز نمی‌خواهم. آقای دکتر به خدا اگر پدرش زنده بود ...
با اخم می‌گویی :«پدرم از همه‌ی ما زنده تر است. من که هزار بار برایت آیه آورده ام مادرم یاد نیست؟ ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...»
گریه اش بلند تر می‌شود :«می بینی آقای دکتر؟ همین زبانش به خاک سیاه می‌نشاندش».
وقتی مادرت می‌رود به تلخی لبخند می زنم. می‌گویم :«مادرت نمی‌داند که من چقدر زبان تند و تیز تو را دوست دارم راحله ». می‌خندی :«دروغ نگو آقا یونس». کنارت می‌نشینم.
- من چه طور به تو بگویم دوستت دارم تا تو باور کنی که دروغ نمی‌گویم؟ شرمگین سر به زیر می‌اندازی. چقدر دوست دارم دستهایت را بگیرم. اگر تو همه چیز را بهم نریخته بودی الان محرم‌تر از من به تو کسی نبود. آهسته می‌گویم :« به جرم کدام گناه ناکرده مرا از خودت می‌رانی؟» بغض می‌کنی :«من شما را از خودم نرانده ام. این شمایید که سبب ساز دوری شدید». دستم را با حرص تکان می‌دهم :«من؟ خوش انصاف! وقتی متهم می‌کنی لااقل تفهیم اتهام کن». به تمامی به سویم برمی‌گردی. اشک در چشمهای درشتت حلقه زده است.
- من و شما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم آقا یونس.
سرم سنگین می‌شود. چیزی در درون قلبم فرو می‌ریزد. با صدایی که سخت می‌لرزد می‌گویم :«چرا؟ آخر چرا؟»
- باید برگردید پیش دخترعمه تان. همانطور که مادرتان گفت...
بی صدا گریه می‌کنی. شانه های کوچکت می‌لرزند. پریشان در اتاق قدم می‌زنم. تمرکزم را از دست داده ام همچنانکه قدرت بیانم را. همه‌ی توانم را به کار می‌گیرم تا به منطقی ترین شکل با تو حرف بزنم. جز این تو را از دست خواهم داد.
- راحله! راحله! تو دیگر چرا؟ اینکه من و دختر عمه ام را ناف بر هم می‌دانند رسم غلطی است که نه فقط مادر من که خیلی های دیگر در این جامعه سنتی به آن معتقدند. حالا تو داری مرا به جرم گناهی که نکرده ام محاکمه می‌کنی؟
سرتکان می‌دهی طوری که انگار هیچکدام از حرفهای مرا قبول نداری. چقدر دلم می‌خواهد بلندت کنم مجبورت کنم در چشمهای من نگاه‌ کنی تا صدق عشق را در آنها ببینی. روبرویت می‌ایستم و مضطرب نگاهت می‌کنم.
- یک چیزی بگو دختر. قبول نداری که من این میان بی گناهم؟ نه عقدی بین ما بسته شده و نه حتی حرفی زده شده. همه‌ی آنچه مادرم گفت سنت غلطی است که در بچگی...
حرفم را قطع می‌کنی. صدایت ضعیف است آنقدر که مجبورم سر خم کنم تا درست بشنوم.
- گناه آن دختر بیچاره چیست؟ مادرتان گفت که سخت دلبسته‌ی شماست. گفت که همه ی اهالی آن شهر کوچک او و شما را نامزد هم می‌دانند. گفت که بعد از این هیچ‌کس آن دختر بخت برگشته را به زنی نمی‌گیرد تنها چون اسم رویش گذاشته اید. گناه آن دختر...
به سرعت می‌گویم :«همه چیز فراموش می‌شود. تنها زمان نیاز دارد. او هم شوهر می‌کند به تو قول می‌دهم تنها زمان می‌برد تا همه چیز درست شود». دوباره سر تکان می‌دهی و بی صدا گریه می‌کنی. روبرویت زانو می‌زنم تا چشمهایت را ببینم.
- یعنی تو حرفهای مرا قبول نداری؟ یعنی می‌خواهی به خاطر یک مشت حرف مفت آینده و زندگی هردومان را تباه کنی؟ می‌خواهی من برگردم و دختری را که هرگز دوست نداشته‌ام به خاطر حرف مفت یک عده آدم بی سواد به زنی بگیرم و تو را که از جانم بیشتر...
خشم و بغض راه گلویم را می‌بندند. به اشکهایم فرمان می‌دهم پشت پلکها بمانند. به سختی می‌کوشم قطره اشک سمجی را که بر مژه ام لغزیده است پاک کنم. می‌نالم :«راحله! به من بگو که با من می‌مانی؟ بگو که با من ازدواج می‌کنی؟»
بلند می‌شوی. دستت را به دهان می‌فشری تا گریه نکنی. می‌گویی :«با تو ازدواج می‌کنم تنها وقتی که دختر عمه‌ات را راضی کنی» و هق هق کنان می‌روی. مادرت در چارچوب در می ایستد و هاج و واج مرا می‌نگرد که روی زمین از کمر تا شده ام.
پسر جوان مقابلم روی مبل می‌نشیند. به نظر نمی‌رسد بیشتر از بیست و هشت سال داشته باشد. می‌گوید :«هوا خیلی گرم شده نه؟». سر تکان می‌دهم. دوباره می‌گوید :«شما چه طور در این کت تاب می‌آورید؟» می‌خندم :«وقتی مجبور باشی تحمل هم می‌کنی. کاش همه‌ی سختی ها مثل تن کردن کت بود». با تاسف به تو نگاه می‌کند و آهسته می‌گوید :«واقعا درست می‌فرمایید». به سرعت می‌گویی :«این هم امانتی‌هایت» و کارتن بزرگی را به وسط اتاق می‌کشانی.
پسر جوان لبخند می‌زند.
- نمی‌خواستم به زحمت بیفتی. می‌توانستم بعدا بیایم ببرمشان. تو باید استرا...
کلامش را قطع می‌کنی.
- راستی مجید تو قول داده بودی مرا ببری دربند. آخر هفته وقت داری؟
پسر جوان با تعجب تکرار می کند: «دربند؟»
چیزی در دلم می‌شکند. هر دو به تو نگاه می‌کنیم. چادر را به صورت می‌کشانی. تلاش من برای دیدن سرخی شرمی آشنا بر گونه‌هایت بیهوده است. در تعجبم که این سالها بر تو چه گذشته است که همه‌ی نشاط کودکانه ات را از دست داده ای. بر خودم لعنت می‌فرستم که تسلیم خواسته ات شدم. به خود که می‌آیم جوان را بدرقه کرده‌ای.
می پرسم: «که بود؟» کلامم بوی حسادت می‌دهد. این را تو به وضوح می‌فهمی زیرا برق آشنایی برای لحظه ای کوتاه در چشمهایت می‌درخشد. مادرت آه می‌کشد: «قبلا خواستگار...» می‌گویی :«نامزد کرده ایم». قلبم خشک می‌شود مثل خونی که در رگهایم. چشمهایم گشادتر از همیشه به تو خیره مانده است. چشمهایت مثل قبلها درخشان و پر فروغ نیست. بی اختیار می‌گویم:«نامزدت؟». از تو به مادرت نگاه می کنم که دهان باز می‌کند اما به جای انکه حرفی بزند هق هق کنان از اتاق بیرون می‌رود. می‌گویم: «پس قول و قرارمان...». پوزخند می‌زنی.
- کدام قول و قرار؟ تو رفتی که رضایت بگیری اما ازدواج کردی و ماندگار شدی. از من چه انتظاری داری؟
زبان در دهانم نمی‌چرخد. بیش از این نمی‌توانم شاهد تکه پاره شدن قلبی باشم که شش سال تمام آن حجم عظیم عشق را به تنهایی در خود جا داده بود. دسته‌ی مبل را می‌گیرم و به زحمت بلند می‌شوم. با صدایی بی روح می‌گویم :«پس آن انگشتر...» و به دست چپت اشاره می‌کنم. با لحنی تمسخر آمیز می‌گویی :«کدام انگشتر؟ این آن نیست که شما فکر می‌کنید آقا یونس. نمی‌بینید که فرق دارد؟» دستت را در هوا بلند می‌کنی تا من خوب ببینم اما من نمی‌توانم چیزی را ببینم. حس می‌کنم یک شبه پیرتر شده‌ام. کتم را بر‌می‌دارم. می‌گویم: «خدانگهدار حاج خانوم. به خاطر مزاحمت‌های این چند روزه می‌بخشید». مادرت هق هق می‌کند.
- نروید. تو را به خدا بمانید آقای دکتر. این دختر نمی‌فهمد چه می‌گوید. حالش خوب نیست. اصلا خوب نیست. باور کنید هرچه می‌گوید...
می‌دوی و کنارش می‌ایستی. بلند می‌گویی :«به خانومت سلام برسان». برای آخرین بار با همه‌ی خشم و حسرتم نگاهت می‌کنم و دندان‌هایم را به هم می سایم تا پاسخت را آنگونه که شایسته است ندهم. در را محکم به هم می‌کوبی. ماشین را که حرکت ‌می دهم می بینمت که بیرون خانه ایستاده ای. بر خودم لعنت می‌فرستم که تسلیم خواسته‌ات شدم و به شهرمان برگشتم تا رضایت زنی را بگیرم که جز به زندگی با من رضا نداد.
ایستگاه قطار از همیشه شلوغتر است. دوست ندارم از تو جدا شوم. کنار هم روی سکو ایستاده ایم. می‌گویم :«چقدر لاغر شده‌ای راحله؟». بغض می‌کنی: «بعد از این لاغر تر هم می‌شوم». گوشه‌ی چادرت را در مشت می‌فشرم.
- اگر تو بخواهی می‌مانم. اگر تو بگویی تنها یک کلمه...
اشکهایت را با سرانگشتان باریکت پاک می‌کنی.
- از سنت خجالت بکش پسر گنده. گریه می‌کنی؟
دستمال را از دستت می‌گیرم.
- دیدی که از سنم خجالت نکشیدم و به خواستگاری‌ات آمدم.
می‌خندی. صورتت زیباتر می‌شود. می گویی: «انگشترت را از انگشت در نمی‌آورم تا وقتی برگردی. قول می‌دهم». هنوز چادرت را رها نکرده ام. می گویم :«اگر جز به زندگی با من رضایت نداد چه؟» پیشانی ام را در دست می‌فشرم. دوباره می‌گویم :«اگر با همه‌ی آنچه می‌داند حاضر شد با من زندگی کند چه؟». لبهایت می‌لرزد مثل پیکرت.
- زندگی کن یونس. اگر تنها به این رضایت می‌دهد زندگی کن.
از فرط خشم دندان به هم می‌سایم: «خدا لعنتت کند راحله که با دل نازکی ات زندگی هردومان را به باد می‌‌دهی». با مهربانی نگاهم می‌کنی.
- من دلم روشن است یونس. تو برمی‌گردی. من مطمئنم. آنوقت می‌توانم با دل آرام و بی دغدغه با تو زندگی کنم تا تو باور کنی که راحله ات...
حرفت را می‌خوری و از شرم سر به زیر می‌اندازی. بر گوشه‌ی چادرت بوسه می‌زنم و به سرعت می‌روم.
مادرت ضجه می‌زند.
- پدر و دختر خوب به هم می آمدند. حالا جایشان خوبست. با هم خلوت می‌کنند. من بیچاره ام که اینجا در تنهایی می‌سوزم و می‌سازم.
لختی گریه می‌کند و دوباره با خودش بلند بلند حرف می‌زند: «درست شب قدر تمام کرد. انقدر آرام و قشنگ که انگار خوابیده بود. خوشگلتر از همیشه. حالا جایش خوب است. با پدرش خلوت کرده است...»
پسر جوان بغضش را فرو می‌خورد: «به خدا حاج خانوم اگر این مریضی لعنتی را نمی‌گرفت خودم غلامی‌اش را می کردم». مادرت دستش را در هوا تکان می‌دهد.
- تو اگر مرد بودی وقتی فهمیدی مریض است کنارش می‌ماندی.
پسر جوان تا بناگوش سرخ می‌شود و عقب می‌ایستد. روبرویش می‌ایستم. نعره می‌زنم: «یکی به من جواب بدهد؟ اینجا چه خبرست؟ مگر تو نامزدش نبودی؟» سر تکان می‌دهد. دستهایم را در هوا تکان می‌دهم. بلندتر داد می زنم: «مگر جلوی خودت نگفت پس چرا حاشا نکردی؟». مادرت با تاسف به جوان نگاه می‌کند.
- خواستگار پر و پاقرص راحله بود. کشته مرده‌اش بود انقدر رفت و آمد تا مرا راضی کرد. راحله راضی نشد اما من گریه کردم. طفلکم را تهدید کردم که عاقش می‌کنم اگر زن مجید نشود. گفتم تا کی منتظر آقای دکتر بمانیم؟
بقیه‌ی حرفهایش را نمی‌شنوم. گوشهایم سوت می‌کشند. سرم را با هر دو دست می‌گیرم و روی خاکها می‌افتم. پسر جوان خم می‌شود.
- حالتان خوب است آقا؟
دستش را از روی شانه ام پس می‌زنم. می غرم :«چرا به من نگفتی؟ چرا راستش را نگفتی؟»
- او اینطور می‌خواست. راحله را می‌گویم. گفت که نمی‌خواهد شما بفهمید.
فراموش می‌کنم که مردم و گریه‌ی مرد را نباید ببینند. می نالم: «شما چرا حاج خانوم؟ شما چرا؟ از شما بعید بود».
مشتی از خاک بر سرش می‌ریزد و می‌گرید: «قسمم داد. به جان پدرش قسمم داد که به شما نگویم. دوست نداشت بفهمید. همه‌ی موهای سرش می‌ریخت. بچه‌ام را کچل کرده بودند تا ریختن موهایش را نبیند و کمتر غصه بخورد». سرش را روی خاکها می‌گذارد. می‌گوید: «تمام این سالها منتظرتان بود». صدایش در هق هقم گم می‌شود. آهسته می‌گویم: «کسی که تو را دوست داشته باشد با سر بدون مو هم دوست دارد راحله». پسر جوان کنارم زانو می‌زند. مشتش را پیش می آورد. مادرت می‌گوید: « سفارش کرده بود فقط وقتی مرد آن را از انگشتش دربیاوریم و به شما بدهیم». حلقه‌ی نازک را در مشت می‌فشرم. من چه طور نفهمیدم که این همان حلقه است راحله؟
مژگان عباسی
منبع : نشریه الکترونیک موازی