شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خاطره زنگ ریاضی


خاطره زنگ ریاضی
زنگ ریاضی بود اصلا حوصله نداشتم خوابم گرفته بود. از معلم اجازه گرفتم رفتم بیرون. تو راه پله یکی از معلم های مورد علاقه ام را دیدم. معلم ادبیات. خیلی دوسش داشتم. وایسادم باهاش صحبت کردن. همین طور داشتم باهاش حرف می زدم که دیدم یکی دستم رو گرفت برگشتم که ببینم کیه. دیدم وای معلم ریاضی مونه. گفت: «این جا چیکار می کنی؟ مگه تو نیومده بودی صورتت رو بشوری؟» تا اومدم حرفی بزنم و چیزی بگم گفت: «دیگه نمی خواد بیای سر کلاس همین جا بمون.» هیچی دیگه اون زنگ ما تو راه پله پلاس بودیم. تازه از حرص من درس هم داده بود!
فرشته لاسمی از رودهن
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید