جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بازگشت به سال هایی که دوست داشتیم


بازگشت به سال هایی که دوست داشتیم
برای بازگشت به سال هایی که دوست داشتیم، برای نوشیدن شهد خاطرات قدیم، برای بازگشت به زمان های گذشته که ناممکن ترین و در عین حال جذابترین رؤیای بشر به حساب می آید، تنها یک «جادوگر» را کم داشتیم. یک جادوگر که حسابی بلد باشد ما را از پیچ و خم «وردها» و فرمول های جادوگری عبور دهد و یکراست در جایی پیاده مان کند که باید. در خود گذشته، در همان سال و ماه و روز و ساعتی که دوست داشتیم. در همان لحظات شیرینی که نوستالژی انکارناپذیرش ما را وادار کرده بود به سفر در طول زمان. برای بازگشت به سال هایی که دوست داشتیم تنها یک جادوگر را کم داشتیم که حالا آمده و اینجاست. جادوگر دوباره به خانه برگشته و ما خوشحالیم که می توانیم با چند ورد ساده او از پیچ و خم زمان بگذریم و راهی پیدا کنیم برای نوشیدن مجدد از شهد شیرین خاطرات گذشته که قرار است دوباره مقابل چشمان حیرت زده و حریص ما تکرار شود.
قاب های جادویی خاطره، حاوی تصاویر بی نظیری است از علی کریمی. از کسی که حتی لنزهای دوربین نیز انگار با ستایش و احترام ثبت می کردند جادوی ساق های بی رحمش را. جادویی که هیچ کس را یارای ایستادگی مقابل آن نبود. جادویی که هیچ سدی را یارای سد کردنش نبود. سرنوشت و تقدیر این بود که علی کریمی «مهارناپذیر» باشد و «مهارناپذیر» لقب بگیرد. چه در زمین فوتبال، چه در برخورد با داوری که پس از مواجهه با جادوگر نقش بر زمین شد و چه در برخورد با آن ساک کوچک بی گناه و مظلوم که تنها جرمش قرار گرفتن سر راه لگد بی رحمانه جادوگر بود تا یاد بگیرد که حتی بزرگترین و تنومندترین مدافعان اروپایی نیز توان سد کردن علی کریمی را نداشتند چه برسد به او که تقدیر تنها برایش نقشی در حد پناه دادن به چند لباس را در نظر گرفته بود.
سال هایی که دوست داشتیم سال هایی بود که فوتبال ایران پر شده بود از ستاره و استعداد. سال هایی که لیگ بدذات امارات هنوز در خود این جسارت را نیافته بود که دست نیاز و تمنا دراز کند به سمت میوه های شیرین و آبدار درخت فوتبال ما. سال هایی که دوست داشتیم، سال هایی بود که هنوز قرار نبود تیم های صنعتی از راه برسند و به نوبت جام قهرمانی را از فدراسیون طلب کنند و سهم ما که دل بسته بودیم به آبی و قرمز، ناله باشد و نفرین و اشک و آه و اندوه و قهرمانی استقلال و پرسپولیس امری بود عادی و طبیعی.
آن سال ها ما حتی سرژیک تیموریان که هرگز راهی به تیم ملی نیافته بود را به بوندس لیگای ۲ می فرستادیم و آلمان و اتریش از نظر جغرافیایی به ما نزدیکتر از دوبی بودند و جذابتر و فریبنده تر از آن. سال هایی که دوست داشتیم سال هایی بود که خبرنگار بودن در آن انگار که به معنای در جیب داشتن گرین کارت خود بهشت پروردگار بود. کافی بود در مدرسه یا دانشگاه یکی از آن مطالب کوچک اما منقش به امضای خودت را نصب کنی روی بورد سالن عمومی تا پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه برسد. یکی به ناهار دعوتت کند و یکی به سینما و تو ندانی که کدام پیشنهاد را انتخاب کنی و کجا از فتوحات خودت در برخورد با فوتبالیست های واقعی حرف بزنی. آن سال های حسرت انگیزی که دوستش داشتیم، سال هایی بود که تعریف کردن یک خاطره کوچک از سلام و علیک با «علی کریمی» کافی بود تا هر معلم و استاد سختگیری را راضی کند تا آن نمره لعنتی قبولی را بیندازد پشت قباله کارنامه ات. آن سال های حسرت انگیز و لعنتی تکرار ناشدنی که دوستش داشتیم، سال هایی بود که می توانستی برای گرفتن یک مصاحبه کوچک و ساده سردرگم بمانی که از این همه ستاره کدامشان را انتخاب کنی. می توانستی در سالن انتظار فرودگاه ها به حالت ایستاده چرت بزنی تا کسری خوابت جبران شود و دقایقی بعد شاد و سالم و سرحال بروی رودرروی ستاره ها بایستی، دوستانه و شوخ طبع و حق طلبانه، سوغاتی سفر طلب کنی و در کنار شکلات هایی که تعارفت می کردند گپی بزنی و بروی سراغ حاشیه های نانوشتنی سفر و ضرب المثل «وصف العیش، نصف العیش» را زنده کنی و هر آنچه دیگران چشیده اند، تو بشنوی و زیر لب قسم بخوری که نوبت تو هم برسد که به سفر خارج از کشور بروی و به هنگام برگشت شکلات های کاکائویی بیاوری و از سیتی سنتر و شاپینگ های فرودگاه خاطره بیاوری و کاری کنی که مردم فکر کنند تو ختم خبرنگار باتجربه و دنیا دیده و هفت خط روزگاری که هفت دریا را هم با چشم خودت دیده ای و «سندباد بحری» هم باید پیش پایت لنگ پهن کند، انگار!
قلم بی تابی می کند برای نوشتن از گذشته و زنده کردن خاطره ایامی که تلف کردیم بی آنکه اندکی قدردانش باشیم و بهتر و مفیدتر «حرامش» کنیم. قلم بی تابی می کند برای نوشتن از آن روزگار شیرین گذشته و آن سال هایی که دوست داشتیم. سال هایی که لیگ ایران حتی از تیم ملی برزیل هم بیشتر ستاره داشت و تو باید عادت می کردی به اینکه زیر نگاه بی رحم سردبیر با ۲ ساعت تأخیر به روزنامه برگردی و گله کنی از ترافیک مسیر بازگشت ورزشگاه به روزنامه.
در آن سال هایی که دوستش داشتیم، اتوبان های امروزی سرومر و گنده بودند و حضور داشتند اما حتی فکر کردن به اینکه از روزنامه تا ورزشگاه را در ۲۰ تا ۳۰ دقیقه «طی» کنی مثل توهین کردن بود به ساحت مقدس ترین چیز فوتبال ما که نامش را تماشاگر گذاشته بودند! امروز در این برهوت سکوهای خالی که با زبان بی زبانی، زبان درازی می کنند به خاطره آن سال هایی که دوستش داشتیم، تو می توانی از مزایای فوتبال حرفه ای شده ایران بهره مند شوی و با سرعت بالا در متروکه ترین اتوبان دنیا برانی.
همان اتوبانی که به ورزشگاه آزادی ختم می شود و لابد برای زنده نگه داشتن خاطرات قدیم، سنت حسنه سالی ۲ دربی شلوغ را تنها دلخوشی خود می داند. حتی کف آسفالت این اتوبان هم دلش تنگ شده برای سال هایی که دوست داشتیم. برای سال هایی که تو باید برای عبور از بین آن جمعیت مشتاق و دلتنگ فوتبال، نذر می کردی و «دل شیر و ببر» را روی قلب ساده و مشتاق خود دایورت می کردی تا بزنی به آن جمعیت مشتاق و عبور کنی و برسی به گیت های نهایی و مثل «مأمور مخصوص میتی کومان» نشان جادویی خبرنگاری را از جیب بیرون بکشی و بروی داخل جایگاه خبرنگاران و از انعکاس حاضر روی شیشه های آن بهت و حیرت خبرنگاران آلمانی را ببینی که مثل «مشت خورده ها» دریبل شدن ستاره های چند میلیون دلاری خود را می دیدند که شماره ۸ ما یکی یکی سوسکشان می کرد. ببینی و در پاسخ به سؤال خبرنگاران آلمانی که انگار خود معجزه را دیده اند شانه بالا بیندازی و نمایش کریمی را «کسالت آور» توصیف کنی و از «اصل جنسی» خبر دهی که کریمی هنوز «رو» نکرده! و بعد در دل بخندی به این رندی خودت که لابد در رند بودن و مرد رند بودن دست خود «حضرت حافظ» را هم بستی و دلت خنک می شود که این طوری داغ دلت را تسکین داده ای از زخم حسرت تماشای آن لپ تاب های گرانقیمت که هنوز که هنوز است پولت به خریدن آن قد نداده!
آن سال هایی که دوست داشتیم دیگر خیلی وقت است که گذشته. حالا روزنامه نگاری شده شغل روزانه، نه عشق روزانه و از آن لشکر دوستان پشت میز محل کار که هر روز باید با آنها کشتی می گرفتی خبری نیست. تو تنها مانده ای میان چهره های ناآشنا و تازه که با هیچ کدام خاطره مشترکی نداری و با هیچ کدام جشن نگرفته ای اتفاق یا رویداد خاصی را و هیچ کدامشان هنگام ثبت تیترهای جاودان و تیراژ آور سال هایی که دوستش داشتیم کنار تو نبودند تا تحسینت کنند. حالا، تو مانده ای و نوستالژی سال هایی که دوست داشتیم و یک بغض ناشکسته که آن پایین گلویت خودنمایی می کند و همه آن را با «سیبک گلو» اشتباه می گیرند. تو مانده ای و خاطره هزاران تصویر محو شده از لحظات خبرنگاری که دیگر نمی توانی تکرارشان کنی و دلت برای تکرار شدن حتی یکی از آن هزاران تصویر انگار که دارد می میرد و تو حتی نمی توانی شماره اورژانس تهران را بگیری و کمک بگیری و پشت خط با مضطرب ترین لحن دنیا داد بزنی که «دلم دارد می میرد» و از آن سوی خط هم هیچ لحن دلسوزی دست یاری دراز نمی کند تا لحظات آخر مرگ دل را برایت آسان کند.
درست در همین لحظات که تو آماده ای تا بنشینی به عزای مرگ دل خود و تصاویر دوست داشتنی سال هایی که دوست داشتیم، رژه نهایی می روند از مقابل چشمان اشکبار تو، تلفنت زنگ می خورد و تو از آن سوی خط، رمز تمدید گرین کارت بهشت پروردگار را می شنوی که مجوز بازگشت تو به سال هایی که دوست داشتیم را صادر می کند. چه حالی می دهد وقتی از سر دلتنگی، تمنا، نیاز و دلبستگی نفسی می کشی از سر آسودگی و دوباره در ذهن آنچه شنیده ای را مرور می کنی. «علی کریمی با پرسپولیس تمام کرد.»
سلام سال هایی که دوست داشتیم. من دوباره برگشتم.
منبع : روزنامه ابرار ورزشی