چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا


و من اتو می کنم


و من اتو می کنم
دارم لباس ها را اتو می كنم و آنچه از من خواسته اید مرا می آزارد و مثل اتو در من جلو و عقب می رود.
«كاش وقت داشتید و می آمدید تا درباره دخترتان با شما حرف بزنم. مطمئنم به من كمك می كنید تا او را بفهمم. جوان است و به كمك نیاز دارد و من عمیقا دلم می خواهد به او كمك كنم.»
«چه كسی به كمك نیاز دارد» ... حتی اگر من می آمدم چه سودی داشت فكر می كنید چون مادرش هستم كلید حل مسئله ام و یا می توانید به طریقی در حل آن از من استفاده كنید او نوزده ساله است و این همه سال بیرون از من، فراتر از من زندگی كرده است.
و آیا الان زمانی است كه باید به خاطر آورد، سبك سنگین كرد، آن را سنجید، حدس و گمان زد و جمع بندی كرد من شروع می كنم و همه چیز از هم می گسلد و باید دوباره آنها را كنار هم بگذارم. یا با آنچه كرده ام و آنچه نكرده ام درگیر شوم با آنچه بایستی باشد و آنچه نبایستی رخ می داد.
او دختر بچه ای زیبا بود، اولین و تنها فرزند من بین پنج تا كه در هنگام تولد زیبا بود. نمی توانی حدس بزنی چقدر امروز دلمشغول و نگران زیبایی خود است. نمی دانی تمام این سال ها كه او را نمی شناختی چقدر بی ریا بود و یا چگونه به عكس های دوران كودكی خود خیره می شد و از من می خواست بارها و بارها به او بگویم چقدر زیبا بوده است و بود. من به او می گفتم و اكنون نیز زیبا بود، اگر كسی چشم بصیرت داشته باشد اما چشم بصیرت كم است و اصلا وجود ندارد، من هم جزء آنها.
از او مراقبت می كردم، این روزها تصور می كنند كار مهمی است. من از همه بچه هایم مراقبت كردم اما در مورد او باید بگویم با همه سختگیری های ناخوشایند مادری تازه كار براساس گفته كتاب ها بزرگش می كردم. گرچه گریه هایش آزارم می داد و سینه های پرشیرم متورم و دردناك می شد، صبر می كردم تا ساعت فرمان بدهد.
چرا از این قصه شروع می كنم حتی نمی دانم این مسئله اهمیتی دارد یا آنكه اصلا چیزی را توضیح می دهد یا نه.
بچه قشنگی بود. صداهای زیبایی از خود در می آورد، عاشق ورجه وورجه بود. از نور لذت می برد. به رنگ و موسیقی و پارچه عشق می ورزید. در لباس سرهمی آبی خود روی زمین دراز می كشید و با چنان شر و شوری به زمین ضربه می زد كه دست هایش قرمز می شد. برای من معجزه ای بود اما وقتی هشت ماهه بود مجبور شدم تمام روز او را با زن طبقه پایین تنها بگذارم كه برایش اصلا معجزه ای نبود. چرا كه من یا كار می كردم یا دنبال كار می گشتم و یا دنبال پدر او بودم كه دیگر نمی توانست در فقر و فلاكت با ما شریك باشد. در یادداشت خداحافظی اش برای من چنین نوشت.
نوزده ساله بودم، در جهانی ناآرام در دنیایی نومید. باید می دویدم و به تراموا می رسیدم و به محض آنكه پیاده می شدم دوان دوان از پله ها بالا می رفتم، به جایی كه بوی ترشیدگی می داد او یا بیدار بود و یا خواب بود و از خواب می پرید و وقتی مرا می دید هق هق می گریست، هق هقی كه تمامی نداشت و هنوز صدای آن را می شنوم.
پس از مدتی شغل پیشخدمتی شبانه ای پیدا كردم و می توانستم روزها با او باشم و این بهتر بود. اما زمانی رسید كه مجبور شدم او را نزد خانواده پدرش ببرم و آنجا بگذارم. مدت زیادی طول كشید تا توانستم پول كافی برای برگرداندن او فراهم كنم. بعد آبله مرغان گرفت و من مدت بیشتری منتظر شدم. وقتی سرانجام آمد به سختی او را شناختم، مثل پدرش تند و عصبی راه می رفت، مثل پدرش نگاه می كرد، لاغر بود و لباس بنجل قرمزی به تن داشت كه پوستش را زرد می كرد و جای آبله ها مشخص می شد. تمام زیبایی كودكانه رفته بود.
دو ساله بود. گفتند به حد كافی بزرگ شده كه بتواند به مهد كودك برود و من آگاهی امروزم را نداشتم از خستگی روزهای طولانی و آسیب ها و اذیت های زندگی گروهی در چنین مهدكودك هایی كه فقط جایی برای نگه داشتن بچه ها است خبر نداشتم.
اگر هم می دانستم فرقی نمی كرد. تنها جای ممكن بود. تنها راهی بود كه می توانستیم باهم باشیم، تنها راهی كه می توانستم شغلی داشته باشم.
و حتی بی آنكه بدانم، می دانستم، معلم بداخلاق را می شناختم زیرا همه این سال ها جایی در ذهن من یخ بسته است، پسر كوچكی كه در راهرو قوز می كرد سوهان روح او بود «چرا بیرون نمی روی آلوین اذیتت می كند نه اینكه دلیل نمی شود برو بیرون ترسو.» می دانستم كه امیلی از آنجا نفرت داشت حتی با وجود آنكه مثل بچه های دیگر هر روز صبح لباس مرا نمی چسبید و نمی گفت «نرو، مامان.»
همیشه برای خانه ماندن دلیلی داشت. مامان به نظر می آید مریضی. مامان حالم خوب نیست. مامان امروز معلم نداریم، همه مریضند. مامان نمی توانیم برویم، دیشب مدرسه آتش گرفت. امروز تعطیله. خودشان گفتند.
اما هیچ وقتی هیچ اعتراضی و هیچ عصیانی مستقیم نبود. من به دیگران فكر می كنم در سه سالگی، چهارسالگی داد و بیداد، بداخلاقی، غرغر، التماس و یك مرتبه احساس می كنم حالم خوب نیست. اتو را زمین می گذارم. چه چیزی در من باعث شد بگردم خوبی های او را بیابم و چقدر می ارزید، او برای این خوبی ها چه بهایی داد
پیرمردی كه در اتاق پشتی زندگی می كرد روزی با مهربانی به من گفت: «وقتی به امیلی نگاه می كنی بیشتر لبخند بزن.» وقتی به او نگاه می كردم در من چه چیزی بود به او عشق می ورزیدم، همه نشانه های عشق وجود داشت.
فقط هنگام نگریستن به بچه های بعدی بود كه به یاد حرف او افتادم. هنگام رویارویی با آنها در چهره من شادی بود، نه دغدغه مراقبت یا سختگیری و یا نگرانی برای امیلی خیلی دیر بود. او به راحتی لبخند نمی زد، برعكس برادرها و خواهرهایش. چهره او منقبض و محزون است اما وقتی بخواهد چقدر گشاده و راحت. باید او را در پانتومیم هایش می دیدید، استعداد ناب او را برای كمدی روی صحنه كه خنده را به لب تماشاگران می آورد، آنقدر او را تشویق می كنند و تشویق می كنند و نمی گذارند صحنه را ترك كند.
این كمدی از كجا می آید وقتی برای بار دوم نزد من برگشت، پس از آنكه مجبور شدم دوباره او را از خود دور كنم، از آن خبری نبود. اكنون پدری جدید داشت و باید یاد می گرفت او را دوست داشته باشد و من تصور می كنم این بار بهتر بود.
به جز شب هایی كه او را در خانه تنها می گذاشتیم، به خود می گفتیم به قدر كافی بزرگ شده است.
او می پرسید «مامان نمی شود یك وقت دیگر بروی، مثلا فردا هرجا می روی زود برمی گردی قول می دی»
وقتی برمی گشتیم در جلو باز بود، ساعت كف اتاق بود و او همچنان بیدار. «خیلی طول كشید. من گریه نكردم. سه بار تو را صدا زدم، فقط سه بار، بعد پایین رفتم تا در را باز كنم تا زودتر برسی. ساعت با صدای بلند حرف می زد، آن را پایین آوردم، وقتی حرف می زند من را می ترساند.»
شبی كه رفتم تا سوزان را به دنیا بیاورم بازگفت كه ساعت بلند حرف می زد. از شدت تب هذیان می گفت و بعد از آن سرخك گرفت. اما تمام هفته ای كه من رفته بودم و یك هفته بعد كه برگشتم او هوشیار بود و نمی توانست به خاطر من یا بچه به ما نزدیك شود.
او خوب نشد. لاغر باقی ماند، تمایلی به خوردن نداشت و هر شب كابوس می دید، مرا صدا می كرد و من از شدت خستگی خواب آلوده جواب می دادم «عزیزم چیزی نیست برو بخواب. فقط خواب می دیدی.» و اگر همچنان صدایم می زد با صدایی جدی تر می گفتم «حالا برو بخواب امیلی، چیزی به تو صدمه نمی زند.» دو بار فقط دو بار وقتی كه مجبور بودم برای سوزان بلند شوم رفتم و كنارش نشستم.
اكنون زمانی كه خیلی دیر است انگار كه او هم می گذاشت بمانم و مثل بچه های دیگر آرامش كنم بیدار می شوم و در صورت گریه یا ناآرامی پیش او می روم «امیلی بیداری چیزی می خواهی» و جواب همیشه همان است «نه خوبم، برگرد بخواب، مادر.»
مرا در درمانگاه متقاعد كردند كه باید او را به نقاهتگاه كودكان بفرستم. جایی كه می توانست از غذا و مراقبت مناسبی برخوردار شود كه من نمی توانستم به او بدهم. گفتند «و شما می توانید از بچه تازه متولد شده مراقبت كنید.» هنوز بچه ها را به آنجا می فرستند. عكس هایشان را در صفحه اجتماعی دیده ام، زن هایی تر و تمیز كه ترتیب جمع آوری پول بیشتر را می دهند یا در مراسم خاص می رقصند یا تخم مرغ های عید پاك را تزیین می كنند و یا جوراب های كریسمس را برای بچه ها پر می كنند.
هیچ وقت عكسی از بچه ها نیست، نمی دانم هنوز دخترها پاپیون های بزرگ قرمز می زنند و وقتی پدر و مادرها هر یكشنبه در میان «مگر آنكه از قبل اطلاع می دادند» مثل زمانی كه در شش هفته اول مطلع شدیم به دیدن آنها می آیند غریب به نظر می رسند.
بله جای قشنگی است، چمن سبز و درخت های بلند و كرت های باغچه. بچه ها در بالای ایوان هر كلبه می ایستند. دخترها با پاپیون قرمز و پیراهن های سفید و پسرها با كت و شلوار سفید و كراوات های بزرگ قرمز. پدر و مادرها آن پایین می ایستند در حالی كه فریاد می زنند و بچه ها نیز داد می كشند تا صدای یكدیگر را بشنوند و بین آنها دیواری نامرئی است «با میكروب و یا در آغوش گرفتن آنها را به بیماری آلوده نكنید.»
آنجا دختری لاغر بود كه همیشه دست در دست امیلی داشت. پدر و مادر او هرگز نیامدند. در یكی از ملاقات ها او نبود. امیلی فریاد زد: « او را به كلبه گل سرخ برده اند. نمی خواهند كه تو اینجا كسی را دوست داشته باشی.»
هفته ای یك بار می نوشت، برای بچه ای هفت ساله كاری شاق بود. «من خوبم. بچه چطور است اگر نامه قشنگی بنویسم ستاره ای می گیرم. دوستتان دارم.» ستاره ای در كار نبود. یك روز در میان نامه می نوشتیم، نامه هایی كه هیچ وقت نگه نداشت و فقط برایش خواندند فقط یك بار. «آنقدر جا نداریم كه بچه ها بتوانند وسایل شخصی داشته باشند.» توضیح صبورانه آنها بود. وقتی در یكی از یكشنبه ها فریادزنان از هم جدا می شدیم، ملتمسانه به آنها توضیح دادیم و چقدر این مسئله برای امیلی اهمیت دارد، او كه آنقدر دلش می خواست بعضی چیزها را نگه دارد كه بتواند نامه ها و كارت هایش را حفظ كند.
در هر دیدار ضعیف تر می شد، «غذا نمی خورد.» به ما می گفتند. برای صبحانه تخم مرغ شل داشتند یا حریره با نان. امیلی بعدها گفت آنها را در دهانم نگه می داشتم و قورت نمی دادم. هیچ چیزی خوشمزه نبود به جز مواقعی كه مرغ داشتند.
هشت ماه طول كشید تا دوباره به خانه برگشت. فقط وقتی كمی از وزن از دست رفته را به دست آورد مددكار اجتماعی قانع شد.پس از بازگشت كوشیدم تا مراقبش باشم و عشقم را نثارش كنم. اما بدن او خشك باقی ماند و پس از مدتی همه چیز را پس می زد. كم می خورد، غذا حالش را به هم می زد، مثل بخش اعظمی از زندگی. بله از نظر بدنی سبك بود و سرحال، با اسكیت های خود تند می رفت، مثل توپ بالا و پایین می پرید و طناب بازی می كرد، روی تپه ها به پرواز درمی آمد، اما همه اینها لحظه ای بود.
به خاطر ظاهرش خودخوری می كرد، لاغر با موهای تیره و نگاهی غریب، وقتی كه همه دختربچه ها و یا شاید به تعبیر او باید تپل و بور مثل شرلی تمپل باشند. گاه زنگ در برایش به صدا درمی آمد اما گویی كسی نبود تا در خانه با او بازی كند یا بهترین دوستش باشد، شاید به خاطر آنكه ما زیاد جابه جا می شدیم.
پسری بود كه در طول دو ترم مدرسه ناامیدانه دوستش داشت. ماه ها بعد به من گفت چگونه دو پنی از كیف من برداشته تا برایش آب نبات بخرد، پسرك از آب بنات لیكور خوشش می آمد و من هر روز برایش می بردم اما باز هم جنیفر را بیشتر از من دوست داشت.
چرا مامان پرسشی كه هرگز پاسخی نداشته است.
مدرسه محل عذاب او بود. نه چرب زبان بود و نه فرز و چابك، در جایی كه فرزی و بلبل زبانی رابه سادگی با توانایی یادگیری یكی می دانند. او برای معلمان عصبی و تندمزاج، دانش آموزی كند و «دیرآموز» بود كه می كوشید به دیگران برسد و غالبا غیبت می كرد.
من اجازه می دادم غیبت كند، گرچه گاه بیماری اش خیالی بود، در مقایسه با سختگیری های امروز خود برای حضور بچه ها در مدرسه چقدر متفاوت بودم. كار نمی كردم.
دوباره بچه دار شده بودم، به هر حال خانه بودم. گاه بعد از آنكه سوزان هم به حد كافی بزرگ شده بود او را در خانه نگه می داشتم تا بتوانند با هم باشند.
امیلی غالبا آسم داشت و نفسش، سخت و پرزحمت، خانه را با صدایی نابجا و ناهنجار پر می كرد. برایش كمد آینه دار و چند تا جعبه پر از خرده ریز آوردم. از میان آنها گردنبند و یك جفت گوشواره، سرشیشه و صدف، گل های خشك و سنگ های ریز رنگی و كارت پستال های قدیمی و چند تكه خرت و پرت و همه جور چیزهای عجیب و غریب انتخاب كرد، بعد او و سوزان شاه بازی می كردند. مبلمان و اثاثیه و منظره ای می گذاشتند و آنها را به حركت درمی آوردند.
تنها اوقاتی كه باهم در آرامش به سر می بردند همین زمان بود. من از كنار آنها، از احساس زهرآگین بین آنها، با احتیاط عبور می كردم، از آن توازن هولبار آسیب ها و نیازها كه باید بین آن دو برقرار می كردم و چقدر هم در آن سال های نخست بد برقرار كردم.
بله، برخورد بین آن دو زیاد بود، هر یك انسانی، با نیازها، خواسته ها، شكست ها و پیروزی های خاص اما فقط بین امیلی و سوزان، نه، امیلی نسبت به سوزان با آن دلخوری عمیق درونی. ظاهرا بسیار واضح است. اما واضح نیست. سوزان دومین بچه بود، تپل با موهای طلایی و مواج، بلبل زبان و مطمئن، در ظاهر و رفتار همه چیز كامل بود. امیلی این طور نبود، سوزان كه نمی توانست از اشیای قیمتی امیلی دل بكند یا آنها را گم می كرد و یا با بی توجهی می شكست سوزان برای همه لطیفه و چیستان می گفت تا تشویقش كنند در حالی كه امیلی ساكت بود تا بعد به من بگوید: آن چیستان من بود، مادر. من آن را برای سوزان گفته بودم. سوزان با وجود پنج سال تفاوت سن از نظر رشد جسمی فقط كمی از امیلی عقب بود.
من از رشد كند جسمی امیلی كه بین او و همسالانش فاصله ایجاد می كرد خوشحال بودم، اگرچه خود رنج می برد. برای دنیای ترسناك رقابت جوانی، آراستن و جولان دادن، زیادی آسیب پذیر بود، برای آنكه همیشه خودت را با دیگری از سر حسادت بسنجی. «اگر آن موهای مسی رنگ مال من بود، اگر من آن پوست را داشتم...» خودش را به حد كافی عذاب می داد از اینكه مثل دیگران به نظر نمی رسید، به حد كافی نسبت به خود نامطمئن بود، پیش از آنكه حرفی بزند كلمات خود را می سنجید، همیشه مراقب بود درباره من چه فكر می كنند و لزومی نداشت با خواسته های بی رحم جسمانی تشویش ها را دو برابر كند.
رونی سروصدا می كند. خیس كرده باید عوضش كنم. این روزها چنین سروصدایی نادر است. زمان مادری را پشت سرگذاشته ام، آن روزها كه گوش ها مال خودمان نیست بلكه مدام در عذاب است و گوش به زنگ گریه بچه، بچه گریه می كند. برای لحظه ای می نشینم و او را نگه می دارم، به بیرون و به شهر نگاه می كنم كه با دالان های نور ملایم تیره می نماید. «ببولی» نفس می كشد و كش و قوس می آید. او را به تختخواب بازمی گردانم، خوابش برده. «ببولی» كلمه ای مضحك، واژه ای خانوادگی كه از امیلی به جای مانده، از خود درآورده تا بگوید «آرام باش».
با این شیوه و شیوه های دیگر مهر خود را بر همه چیز می زند. بلند می گویم و از صدای خودم یكه می خورم. منظورم چیست چه چیزهایی را می خواهم كنار هم بگذارم و به آن شكل بدهم در سال هایی وحشتناك، پردغدغه به سر می بردم. سال های جنگ. خوب به خاطر ندارم كار می كردم. چهار بچه كوچك تر داشتم، وقت كافی برای امیلی نبود، باید به من كمك می كرد، باید مادر می بود، خانه داری می كرد، خرید می رفت، باید مهر خود را می زد، در غوغا و شتابزدگی صبح ها، باید ظرف های غذا آماده می شد، موها شانه می خورد، كت ها و كفش ها را پیدا می كردیم، همه راهی مدرسه یا مهدكودك ها می شدند، بچه كوچك آماده جابه جایی می شد و همیشه كاغذی بود با خط خرچنگ قورباغه بچه ای كوچك تر، كتابی كه دست سوزان بود و حالا در جای خود نبود، تكلیف مدرسه ای كه انجام نشده بود و امیلی دوان دوان به مدرسه ای بزرگ می رفت كه در آن گم می شد، چون قطره ای از ناآمادگی رنج می برد، به لكنت می افتاد و در كلاس اعتماد به نفس نداشت.
پس از آنكه بچه ها می خوابیدند فرصت كمی در شب باقی می ماند. با كتاب ها كلنجار می رفت، همیشه در حال خوردن بود در آن سال ها اشتهایش زیاد شده بود كه در خانواده ما ارثی بود و من یا مشغول اتوكشی بودم و یا برای روز بعد غذا آماده می كردم و یا به بیل نامه می نوشتم یا از بچه مراقبت می كردم. گاه برای آنكه مرا بخنداند یا خودش از ناامیدی رها شود، ادای دیگران و كارهایشان را در مدرسه درمی آورد.
تصور می كنم روزی به او گفتم «چرا چنین چیزهایی را در گروه هنری مدرسه نمایش نمی دهی» یك روز صبح به من در محل كارم تلفن كرد . هق هق گریه نمی گذاشت صدایش قابل فهم باشد «مادر من آن كار را كردم. بردم. بردم. جایزه اول را به من دادند، دست زدند و دست زدند و نمی گذاشتند از صحنه پایین بیایم.»
ناگهان كسی شده بود و همان طور كه زندانی گمنامی خود شده بود اكنون اسیر تفاوت خود می شد.
از او می خواستند تا در دبیرستان های دیگر، حتی در دانشكده ها و سپس در شهر و بعد در سرتاسر ایالت نمایش بدهد. اولین باری كه ما هم رفتیم او را در همان وهله نخست شناختم، وقتی كه لاغر و خجالتی خود را لای پرده ها مخفی می كرد. و بعد او امیلی بود مسلط، گرداننده صحنه و دلقكی تمام عیار، جادوگر، سپس هیاهو و پای كوبیدن تماشاگران كه نمی خواستند بگذارند این خنده روی ذیقیمت را از دست بدهند.
پس از آن: باید برای او كاری می كردیم، هدیه ای می دادیم اما بدون پول و یا بی آنكه بدانیم چگونه و چه می توانستیم بكنیم همه را به خود او واگذاشتیم و او همچنان كه عادت داشت و با آن بزرگ شده بود درونش جوشید، سركوب شد و همان جا بسته ماند.
او می آید. با قدم های شاد و سبك دوباره از پله ها بالا می رود و می دانم امشب شاد است. هر آنچه بود و شما فرصت مغتنم می نامید امشب رخ نداد.
«مادر نمی خواهی كار اتو كشیدن را تمام كنی ویستلر مادر خود را در صندلی راحتی گهواره ای نقاشی كرد و من باید مادر خود را پای میز اتو نقاشی كنم.»
یكی از آن شب های پرحرفی او است و در همان حال كه برای خود بشقابی غذا از یخچال برمی دارد از همه چیز و هیچ چیز با من می گوید.
بسیار دوست داشتنی است. چرا اصلا از من می خواهید بیایم چه چیزی نگرانتان می كند او راه خودش را می یابد.
از پله ها به اتاق خواب خود می رود. «مرا صبح زود بیدار نكن»، «اما من فكر می كردم امتحان میان ترم داری»، «بله، آن امتحان ها.» برمی گردد و مرا می بوسد و با ملایمت تمام می گوید «در آینده وقتی همه ما می پوسیم هیچ كس كوچك ترین اهمیتی نمی دهد.» این را قبلا گفته است. به آن اعتقاد دارد. اما از روزی كه گذشته را زیر و رو كرده ام و همه آنچه كه انسان را چنین پربار و پرمعنا درهم آمیخته است، دیگر امشب نمی توانم تحملش كنم.
قصد ندارم جمع بندی كنم. نمی خواهم بگویم او بچه ای بود كه به ندرت می خندید. وقتی یك ساله بود پدرش مرا ترك كرد. مجبور بودم در شش سال اول زندگی اش كار كنم وقتی كار بود و یا او را به خانه و نزد اقوام پدری اش بفرستم. از سال هایی كه در آن نقاهتگاه گذرانده بود نفرت داشت. لاغر بود با موهای تیره و نگاهی بیگانه به جهانی كه در آن به دختران تپل مو بور اهمیت می دادند. كند بود در جهانی كه چرب زبانی پاداش می گرفت. او ثمره عشقی پریشان و نه افتخار آمیز بود. فقیر بودیم و نمی توانستیم زمینه مناسبی برای رشد او فراهم كنیم. مادری جوان بودم . مادری سردرگم. بچه های دیگری بودند كه به مراقبت من نیاز داشتند. خواهر كوچك ترش همه چیزهایی را داشت كه او نداشت. سال هایی بود كه دلش نمی خواست به او دست بزنم. همه چیز را زیادی در خود نگه می داشت، زندگی اش جوری بود كه باید در او سر به مهر می ماند. آگاهی دیر به سراغ من آمد. زیادی در خود فرو رفته است و احتمالا چیز چندانی از خود بروز نخواهد داد. او كودك زمانه خود است، محصول ناامیدی، جنگ ، ترس.
بگذار خودش باشد، آری همه آنچه درونش است شكوفا نخواهد شد اما در چند نفر شكوفا می شود به قدر كافی از او بیرون می تراود. فقط كمكش كن بداند كمكش كن بفهمد دلیلی برای دانستن او وجود دارد بداند كه او از این لباس روی میز، عاجز در برابر اتو، بسی بیشتر است.
تیلی اولسن
ترجمه: فرزانه قوجلو
منبع : روزنامه شرق