چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


جای خالی لیلا


جای خالی لیلا
از پشت سر صدای حاجی در حیاط می‌پیچید. می‌گفت «سگ‌پدرا! یادتون نره خروس منم. فهمیدین همه؟»/ خروس / ابراهیم گلستان
یک آمبولانس دارد از جاده‌ی نزدیک روستای آن‌ها می‌گذرد. هنوز چراغ‌های دور روستا دیده‌نمی‌شود. راننده به دوستش می‌گوید که انگار یکی دارد به آمبولانس مشت می‌زند اما دوستش می‌گوید که نه بابا خیالاتی شدی.
راستی چرا آمبولانس‌ها نباید دستگاه پخش صوت داشته باشند؟
با یک ترانه‌‌ی محلّی چطوری؟ لیلا جان جان جان / لیلا من تو را قربان
پدربزرگ چه حکیمی بود، پسر! صدای نکره‌ی آن خروس را یادت هست چطور برید؟
تا همین یک ساعت پیش، آمبولانس آژیرزنان از خیابان‌های آن شهر گذشته بود و دوست راننده قاه‌قاه‌ خندیده‌بود: حالا این‌ها فکر می‌کنند مریض می‌بریم! آهای، دل داریم، جگر داریم، قلوه داریم. و راننده ادامه داده‌بود: اما خایه نداریم! خندیده‌بودند باز.
لابد مردم فکر کرده‌اند که این چه مریض بدبختی است که این وقت عصر به مرکز استان اعزام می‌شود؟
پدربزرگ گفته بود وازلین بیاورند. آورده‌بودند. پدربزرگ دو انگشت شست و اشاره‌اش را حلقه کرده بود دور گردن ِ بلند خروس و چسبانده بود روی خاک کف ِ حیاط. خروس بال‌بال زده بود و خواسته‌بود کونش را هم به زمین بچسباند، اما دست دیگر پدربزرگ رفته بود زیر پاهایش و کونش را بالا داده‌بود و بعد آن یکی دست را محکم بر گلو و پشت او فشار داده‌بود تا از خروس‌بودنش تنها همان صدا بماند که تا آن‌وقت به همان رسایی روزها و شب‌های پیش بود. پس انگشت اشاره‌ی پدربزرگ در قوطی وازلین فرو رفته بود، دور کون خروس مالیده‌شده بود و بعد در سوراخش آرام گرفته بود. خروس رساتر از همیشه فریاد زده بود و پدربزرگ انگشتش را در کون او چرخانده بود و وازلین را به عمق ِ غرورش مالیده‌بود. امّا رهاکردن خروس همان بود و از جاپریدنش همان، انگار که منی از مردانه‌گی. و صدا کرده‌بود باز. اوایل همان‌طور بلند و حتا بلندتر از پیش؛ امّا یک‌هو مانده بود حیران. و کم‌کم فهمیده‌بود: وقتی می‌خواهم قوقولی‌قو کنم، صداهای توی سینه‌ام از گلو به کونم می‌دوند و جیز و ویزکنان، همراه ِ وازلین و فضله و غرور، به بیرون گوزیده‌می‌شوند.
دوست راننده می‌گوید نگفتم به موقع نمی‌رسیم؟
امّا مگر تقصیر راننده است؟ مگر می‌توانست نیاید؟
جوانک بیچاره رفته بود روی مین. مین هم رفته‌بود زیر او. با هم زیر و رو شده بودند و توی هم ترکیده بودند. هرچند از مین چیزی نمانده‌بود اما جوانک تنها پاهایش‌ را گم کرده بود. کسی نبود تا ببیندش. پس همان‌جا مانده‌بود، گریه‌کرده‌بود، نالیده بود، و مرده بود. امّا سر ظهری که گروه گشت ویژه پیدایش کرده بود، خایه‌ هم نداشت؛ و بعدازظهری، پزشک قانونی نظر داده بود که خایه‌هایش کنده‌شده‌‌اند. نوشته‌بود: احتمالن توسط سگ‌ یا حیوانی شبیه آن. وقتی جوانکی به آن ناشی‌گری به سرش می‌زند که شبانه‌ و پای پیاده از مرز رد شود، چرا سگ‌ها یا حیوانات شبیه آن‌ها نتوانند؟ تازه، سگ را که نه گروه گشت ویژه بازداشت می‌کند، و نه مین می‌ترکاند.
از مرکز استان، جنازه را برای شناسایی و تحقیقات فوری خواسته‌بودند. پس آمبولانسی را اعزام کرده‌بودند.
بگذار مردم آن شهر مرزی فکر کنند داریم مریض می‌بریم. مشکل فقط برگشتن این راه ِ چهارساعته است؛ آن هم در این جاده‌ی مسخره که آدم هر لحظه فکر می‌کند که دارد تمام می‌شود؛ و نمی‌شود.
امّا هر جاده‌ای تمام می‌شود، حتا اگر از کنار این روستا بگذرد. این روستای تخمی زیاد هم دم ِ جاده نیست. اصلن آمدنی ندیده‌بودیمش. حالا که چراغ‌های روستا روشن است، دیده‌می‌شود. لابد خود آدم‌های این روستا هم مثل روستا و جاده‌شان، تخمی هستند.
صدایی که از اتاقک پشت آمبولانس می‌شنوید، صدای من است. من آمده‌ام جلوتر و حرف‌های شما را شنیده‌ام. شما دارید من را برمی‌گردانید. من با مشت به دیواره‌ی اتاقک کوبید‌ه‌ام و باز هم می‌کوبم. آمبولانس را نگهدارید. می‌خواهم پیاده‌شوم. کاری به شما ندارم. شما هم کاری به من نداشته باشید. صدایم شبیه صدای سگ شده اما به‌خدا سگ نیستم. من تنها آدمی شبیه سگم که خایه‌های خودم را خورده‌ام و می‌خواهم از میان شما بروم. من دوست ندارم میان شما زندگی کنم. ولم کنید جان پدربزرگتان.
آمبولانسی که همین چند لحظه پیش از کنار روستای آن‌ها ‌گذشت، در ابتدای گردنه ایستاده‌است. آمبولانس خاموش شده، امّا چراغ‌هایش همین طور روشن مانده‌اند.
من هم صدا را شنیدم. از پشت می‌آید.
یارو زنده شده؟
و از پشت باز هم، کوبیدند.
انگار دارد با پاهایش به کف آمبولانس می‌کوبد.
نه، دارد با مشت می‌کوبد.
هر یک از دری پیاده‌می‌شوند و می‌دوند. گردنه‌است و سمت راننده، دره‌ی تاریک.
راننده داد می‌زند که بیا این‌طرف.
دوست راننده امّا دورتر رفته. انگار از دامنه‌ی کوه کمی کشیده بالا: تو بیا.
اما از کوه هم نمی‌شود بالا رفت. و چند تکه سنگ از زیر پاهایش می‌لغزد و یکی‌شان به جایی از آمبولانس می‌خورد.
حالا با همند. کمان‌های فاصله را طی کرده‌اند: یکی از دامنه‌ی پایینی کوه و دیگری از دامنه‌ی بالایی دره. و به هم رسیده‌اند. دارند به عقب می‌دوند.
مگر همین حالا آن روستای تخمی را رد نکردیم؟ کو؟ کجایید مردم؟
باید به پدربزرگ خبر دهند. مگر می‌شود به حرف دو تا جوان غریبه، این وقت شب از ده بزنند بیرون؟ تازه، فقط پدربزرگ می‌تواند زنده شدن مرده را تفسیر کند. نکند بلایی آسمانی دارد بر آن‌ها نازل می‌شود؟
سلام‌ پدربزرگ.
علیکم‌السلام.
شلوغ نکنید. لازم نیست کسی با من بیاید. خودم تنها می‌روم. این‌دو جوان را هم پناه دهید. تشنه‌اند و گرسنه. روح آن مرحوم مغفور لابد دل‌شوره‌ی قبر دارد. می‌روم و تسکینش می‌دهم. تلقینش می‌دهم.
پدربزرگ می‌رود. دل‌ها در سینه‌ها بی‌تابند. «عده‌ای او را دعا کردند». «عده‌ای از بام‌ها او را صدا کردند». پدربزرگ «اما همچنان از چیزی شبیه به شکاف قلّه‌ی البرز بالا رفت».
خوب! بقیه‌ی ماجرا اصلن مهم نیست. یعنی در شأن داستان ما نیست. پدربزرگ هم همین نظر را دارد. اصلن انگار آمبولانسی در کار نبوده. از این ماجراها زیاد اتفاق‌افتاده و هیچ جایی هم ثبت نشده. خداوکیلی هم حق با پدربزرگ است. پس انگار پدربزرگ به آمبولانس نزدیک نشده و با شنیدن صدای آن ترانه‌ی احمقانه حیرت نکرده. انگار با ترس و ناباوری سرش را به شیشه‌ی کوچک پشت آمبولانس نچسبانده تا ببیند دو تا خایه‌ی عوضی، هیکل‌های عظیمشان را در تاریکی اتاقک به این‌ور و آن‌ور می‌‌رقصانند و با صدای بلند می‌خوانند: شبنم یار نمی‌یایُم / دونه‌ی نار نمی‌یایُم / تا نبوسُم لب گل لب گل / امشوُو به قرار نمی‌یایُم. اصلن چه اهمیتی دارد که مردم روستا بدانند که پدربزرگ با مشت به اتاقک کوبیده و دست‌هایش را به شیشه‌ی کوچک کشیده و ردّ ده انگشت وازلینی‌اش را روی شیشه جا گذاشته و بعد از آن‌که خایه‌ها ساکت شده‌اند، با صدایی لرزان پرسیده: اصلن شما خودتان هم می‌دانید چه گهی می‌خورید؟ و بعد دوباره پرسیده: اصلن شما خودتان هم می‌دانید چه گهی می‌خورید؟ و بعد برای سومین و آخرین بار، و این‌بار با صدایی بلندتر، پرسیده: اصلن شما خودتان هم می‌دانید چه گهی می‌خورید؟ و ناگهان خایه‌ها، یک‌دل و یک‌زبان، با صدایی آن‌چنان بلند که پدربزرگ در عمرش هم نشنیده، جواب داده‌اند: آره. و بعد دوباره غریده‌اند: آره. و بعد برای سومین و آخرین‌بار فریاد کشیده‌اند: آره!
منبع : رمز آشوب