پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


برتولد برشت، چهره جاودانه ادبیات


برتولد برشت، چهره جاودانه ادبیات
ارنست فیشر درباره اشعار برتولد برشت می نویسد؛ اشعار او کمک می کند تا دیوار جهل، دروغ و تیرگی در هم شکسته شود...
برتولد برشت هم شاعر است، هم نمایشنامه نویس و هم منتقد ادبی- سیاسی و اجتماعی. برشت از زمانی که ترک وطن کرد و آواره شد تا هنگامی که بعد از ۱۶ سال به میهن بازگشت، در بخش جدا شده آلمان بعد از جنگ، مرکز تئاتری پدید آورد که یادش، نامش و فارغ التحصیلانش نیز در شمار جاودانه ها باقی مانده اند؛ «برلیز آنساجل».
او همه چیز را شعر می دید و شعر می پنداشت، اصلا پنداری جز شعر نداشت. این همه در حالی است که در میان آثار به جای مانده از او «نمایشنامه» جایگاه والایی دارد و چند ردیف دیگر از شاخه های هنری. در اوج سال های جوانی، برشت چهار پاره ای سروده است به نام شهرها که هم اکنون و به رغم گذشت هشتاد سال از زمان سرایش آن همچنان با طراوت باقی مانده است.
برتولدبرشت این چهارپاره را در سال۱۹۲۷ میلادی سروده است؛ شهرها/ زیر آنها گنداب روست/ درون شان هیچ. و برفرازشان دود/ ما درون آنها بودیم. و از آنها لذت بردیم.
برتولد برشت سال ۱۸۹۸ در «اوکسبورگ» آلمان متولد شد. هجده ساله بود که به مرکز ایالت بایر- مونیخ رفت و تحصیلات پزشکی خود را آغاز کرد؛ (سال ۱۹۱۶) اما دو سال بعد، دروس پزشکی را رها کرد و راهی جبهه جنگ شد. چند ماهی در جبهه ها بود که جنگ بین الملل اول به پایان رسید.تاثیر جنگ در برشت جوان عناد و بدبینی و لجام گسیختگی و در نتیجه تنهایی را پدید آورد.در این حال و هوای تنهایی و تحلیل عوارض و تبعات جبهه های جنگ بود که تنفر شدیدی نسبت به نظام و قوانین موجود آلمان در او برانگیخته شد.برشت جوان به چشم، ابتذال و فساد جامعه بعد از جنگ را نیز می دید که خود عامل دیگری بود بر فزونی حس عناد و بدبینی و لجام گسیختگی در موجودی که گفتیم همه زندگی را شاعرانه و تلطیف شده می خواست.
آن زمان که این برانگیختگی در محدوده زیست و زندگی جوانی چون او به اوج می رسد و فساد دامن گستر می شود و تباهی افزون و زمانی که خود نیز نمی تواند نقش تعیین کننده ای داشته باشد، ناگزیر تماشاگر آن همه ابتذال می ماند و سعی اش بر آن است تا خود را بی خیال نشان دهد. این همه را اما چندی بعد در شعر «بینش سیاسی» به تصویر می کشاند؛
بر دریاچه شهر، ساعت ها قایق می رانند/ و من، به راستی با دیده خشم به این کار می نگرم/ قایق راندن، زمانی که انسان سراپا وامدار است/ در چنین دستگاه حکومتی که از بن ناخواسته است/ سیگار می کشم و بی خیال چشم می گردانم/ در این سرزمین مطربی می کنند/ این ملک فرو می رود/ در ننگ سیاه
و در نقطه پایانی این قطعه شعر، به تاریخ متوسل می شود و نمونه ای می آورد عبرت آموز که «آشوری ها و بابلی ها هم - قایق ها راندند». شناخت انسان ها از دوره جوانی، همه نیاز و خواست برشت بود. وی این کنجکاوی را تا واپسین روزهای عمر ادامه داد. انسانی که مورد نظر برشت در این دوره از زندگی است، اما انسانی است سست، عصیان زده، تنها، بی مایه، خوش گذران و حیوان صفت. برشت نمونه بارز این دسته از انسان ها را در نمایشنامه معروف خود «بعل» به وضوح عیان ساخته و نیز در قطعه شعری در آغاز نمایشنامه بعل آنجا که می گوید؛
زمانی که بعل در شکم سپید مادرش رشد می کرد/ آسمان پهناور بود و آرام و پریده رنگ/... در «پرده» دیگری از نمایشنامه بعل و نیز در قطعه شعری به نام باز هم بعل نفرت خود را این چنین به کار می گیرد؛ بعل به کرکسان تنومندی که در آسمان ستاره نشان/ چشم انتظار جسدش هستند، گوشه چشمی می افکند/ گاه خویشتن را مرده می نماید، آنگاه اگر کرکسی بر او بتازد/ بعل خاموش و آرام کرکسی را چاشت می کند/.
در این دوره بیشترین اشعار و نمایشنامه های برتولدبرشت جنبه کنایه ای دارد و انباشته از خصلت های بدبینانه است. او این نوع نگاه را برخاسته در جامعه منحط خویش می داند، زیرا به انسانیت انسان و پاک و منزه بودن آن سخت ایمان دارد، بر این اساس است که جامعه به ابتذال کشانده شده را مسبب همه فجایع می داند و این مهم را در قطعه شعری به نام «دختر غرق شده» تجسم می بخشد. در این شعر، او دختر را نماد پاکی و نجابت می داند که در چرخه زنده ماندن در جامعه ای فاسد، ابتدا مسخ و سپس آرام آرام به لاشه گندیده ای بدل می شود.
برشت که در ادبیات و هنر به تعهدات اجتماعی سخت پایبند بود و حرمت قلم را در خدمت مبارزه با نابرابری ها و ناروایی های جامعه گذاشته بود با نگارش یک رشته از مقالات نظری، پایه گذار مکتب تازه ای در تئاتر شد که به تئاتر «روایی» معروف است.
این تئاتر به یاری تکنیک فاصله گذاری و شکستن توهم نمایشی، به تماشاگر فرصتی برای اندیشیدن می دهد. در حقیقت برشت با فن فاصله گذاری، مانع از خرج هیجان و احساسات صرف تماشاگر می شود. چنانکه در همین فرصت پدیده آمده، مخاطب می تواند تا مرحله نقد وضعیت به وجود آمده پیش برود. برتولد برشت بعد از افشاگری علیه هیتلر و همدستان او در سال ۱۹۳۳ و ترک میهن خود، ناگزیر کشور به کشور از آلمان گریخت؛ دانمارک، سوئد و فنلاند برخی از کشورهایی بودند که «برشت» در دوران آوارگی و بی پناهی از آنها گذشت تا سرانجام در سال ۱۹۴۱ به آمریکا رسید و در اندک مدتی در محافل فرهنگی و هنری آمریکا از جایگاه ویژه ای برخوردار شد تا آنجا که از زندگی تقریبا مرفه ای برخوردار بود، اما بعد از پایان جنگ جهانی دوم که آمریکا سهم شایسته ای در اروپا به دست آورده بود، با پیدایی جنگ سرد، فضای سیاسی ویژه ای در آمریکا مسلط شد که در یک عبارت قطعی می توان گفت؛ داشتن افکار پیشرو و مترقی جرم محسوب می شد.
خاصه روشنفکران چپگرا عناصر و عوامل دشمن نامیده شدند. عوامل تندرو راستگرایان افراطی تشکیل دهنده این تفکر، همان کمیته کذائی «مک کارتی» تا آنجا پیش تاختند که هنرمندانی چون سر چارلز چارلی چاپلین را نفی بلد کردند و کمتر هنرمندی، نویسنده ای و دانشمندی از شعر مک کارتیسم در امان ماند ... دار و دسته سناتور جوزنف مک کارتی، آنچنان جوی از رعب و وحشت میان هنرمندان پدید آوردند که نتایج بگیر و ببندهایشان و محاکمه آنها، تمامی جهان به ویژه آمریکا را تحت تاثیر خود گرفته بود و تاکنون نیز ننگ آن بر دامان جامعه روشنفکر آمریکا باقی مانده است.
حال اگر اندیشمندی چون برشت که به تاریخ ۳۰اکتبر ۱۹۴۷ برای ادای توضیحات از جانب کمیته ویژه فرا خوانده شد و به گونه ای جان به در برد، باید گفت این مهم ریشه در اعتقاد برشت به مارکسیسم داشته است و این مهم را در اشعار خود و در نمایشنامه های خود نیز به کار گرفته بود، نه اینکه انکار کند. این چنین است که او در آن ادای توضیحات کمیته مک کارتی در واشنگتن نیز به صراحت از اعتقادات خود سخن می گوید، البته با شیوه طنز خاص خود. شاید به همین دلیل باشد که او چند روز بعد از حضور در کمیته، ایالات متحده را برای همیشه ترک کرد.
برتولدبرشت، بعد از بازگشت از آمریکا و اقامت کوتاه مدتی در سوئیس در اشعاری خطاب به میهن، آن را ماده خوکی می نامد و در همین قطعه شعر، اوضاع آلمان را چنین توصیف می کند، در خانه طاعون سیاه / در بیرون سرمای مرگزا / به کجا برویم...؟ ماده خوک مادر من است / آه... مادر من آه... مادر من/ با من چه می کنی...؟
برشت ، پاره ای از خاطرات دوران آوارگی و اقامتش در آمریکا را نیز گاه با لحنی طنزآمیز و گاه در مضامین جدی و به شعر بیان کرده است. آنچه را که به گونه ای کوتاه شده می توان گفت این است که؛ برتولدبرشت در تمامی زمینه ها، از شعر، نمایشنامه، نقد، مقالات و هرآنچه در این عرصه پرداخته و خلق کرده از ویژگی خاص و ماندگاری بسیاری برخوردار شده است.
از آنچه در آغاز راه شهرت در سال ۱۹۱۹، اعم از شعر و نمایشنامه پدید آورد و موجب اشتهار او شد تا تاسیس مرکز تئاتری او در برلین شرقی به نام «برلین آنسامبل» که ظرف چند سال بر شهرت و محبوبیت او در سطح جهانی و اعتبار ویژه اش دوصد چندان افزود. برشت در دوران شش ساله اقامت در آمریکا، تلاش بسیاری برای اجرای آثار نمایشی خود صرف کرد.
هرچند از میان ده ها طرح و پیشنهادی که برای تئاتر و سینما در آمریکا ارائه داد، تنها معدودی از خلاقانه هایش به فرجام رسید، که از آن جمله است فیلم سینمایی «جلادان هم می میرند» که در سال ۱۹۴۳ فریتس لانگ، سینماگر نامی آن را کارگردانی کرد و نمایش گالیله که با تلاش چارلز لافتون بازیگر توانای تئاتر و سینما به سال ۱۹۴۵ در نیویورک روی صحنه رفت.یکی از بزرگ ترین موانع اجرای نمایشنامه های برشت در آمریکا را، جدا از محتوای سیاسی تند آنها، زبان دشوار و چندلایه این آثار دانسته اند. مارتین اسلین، منتقد نامی به روشنی تاکید می کند که زبان غنی و استادانه برشت همواره عامل مهمی بوده است تا هنر او برای دنیای انگلیسی زبان به صورت معما باقی بماند.
برشت از مشکل باخبر بود و همواره در برگرداندن آثار خود به زبان انگلیسی تلاش می کرد، البته او در کار ترجمه آثار خود بسیار سختگیر بود و مترجمان بسیاری را از خود رنجانده است. یکی از نادرترین کسانی که تا حدی خشنودی و اعتماد او را جلب کرد «اریک بنت لی» بود.
و به عنوان آخرین کلام برمی گردیم به جلسه دادگاه کمیته مک کارتی که برشت رندانه از چنگ شان فرار کرد؛ در حالی که او بازجویان آمریکایی را کارمندانی نادان و ساده لوح لقب داده بود و بازیرکی و شوخ طبعی مالوفش بهترین راه را در آن دیده بود که آنها را دست بیندازد و دقیقا همین کار را کرد و خلاص.
حسین معتمدی
منبع : روزنامه کارگزاران