پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


از سرمای آن نگاه زرد می ترسم


از سرمای آن نگاه زرد می ترسم
هیچ خطای تبهکارانه سیاسی - تاریخی برخاسته از پرستش قدرت که می تواند سالیان سال بر زندگی همه سویه یک ملت و در نهایت بر هستی پیچیده ملت های بسیاری سایه بیندازد و خسران، شوربختی و رنج هایی بزرگ و دیرپا را سبب شود، نه برای همیشه پنهان می ماند و نه هرگز بخشوده می شود. اگر ولادیمیر ایلیچ اولیانوف (لنین) در دگرگون ساختن شالوده های یک امپراتوری عقب مانده استبدادی و فرومانده در شکل بندی های پیشاصنعتی و ایجاد یک نظام نو، بر پایه های اندیشه و باور مارکسیستی - به رغم هوشمندی نبوغ آمیز و توانایی شگفت انگیزش در سازمان دهندگی - توفیق نمی یابد یا مرتکب خبط و خطا می شود یا اگر پس از او صدها انقلابی کهنه کار و حرفه یی، درست برخلاف سمت گیری های عقیدتی و آرمانی خود، با تشکیل «باند» و در فراگردی عوام فریبانه، طی سلسله یی از دسیسه چینی راه بر ظهور و اوج گیری یک «دیکتاتور» تمام عیار و یک موجود خودشیفته و خون آشام به نام یوسیپ ویسارنویچ کاشویلی (استالین) می گشایند، خبط و خطای اجتناب پذیرشان نه از دیدگاه تاریخ پنهان می ماند و نه در وجدان جمعی بشر بخشیده می شود. زمان می گذرد، رویدادها به گونه یی رمزآمیز در هم بازتاب می یابند و نسل ها در پی هم می آیند و می روند و جادوی هیابانگ آوازه گری ها که برای توجیه دروغ و تداوم شعبده های قدرت طلبانه مضحکه هایی موحش می آفرینند، به تدریج رنگ می بازد و در پژواک صدای ساده آدمیزاده و در پرتو حقیقت جویی بی پایان انسان، یک سره پوچ و باطل می شود. فروپاشی چاره ناپذیر نظام کمونیستی هفتاد و چند ساله روسی به هر حال مستندی است عبرت آموز که همواره بر صحت این مدعا شهادت می دهد.
در این میان مروری بر تاریخ شوروی سابق و مجموع عملکردهای حزب کمونیست اتحاد شوروی و درنگی بر آنچه طی چندین دهه در آن سرزمین روی داده، همراه با بازنگری ویژگی های سنتی رمان نویسی روسی و تعمق در برخی رمان های جدید که به همت عده یی از نویسندگان معاصر روسیه نوشته شده به جست وجوی همه سویه برای ریشه یابی بحران های عمیق و فراگیر سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جهان معاصر و درک امکان های نهفته برای گمانه زدن و پیش بینی آینده، یاری می رساند. در این حیطه، رمان «بچه های آربات» که به قلم «آناتولی ریباکوف» (متوفا در ۲۳دسامبر ۱۹۹۸ به سن ۸۸سالگی) نویسنده هشتاد و چند ساله اوکراینی نوشته شده، ظرفیت و قابلیتی چندگانه و چشم افسا دارد.
ذات و جوهر اصلی این رمان - با هر دیدگاه - از سنت نیرومند رمان نویسی خاص روسی سرچشمه گرفته است؛ همان سنتی که در استقلال و یگانگی، با نام «نیکلای گوگول» خالق داستان های «شنل»، «نفوس مرده» و «تاراس بولبا» شکل گرفته و به گونه یی پیوسته و رشدیابنده در آثار بزرگانی چون «ایوان تورگنیف»، «فئودور داستایوفسکی» و «لئو تولستوی» با بارقه های شور و جنون و نبوغ متبلور شده است.
رمان «بچه های آربات» که به تعبیری حاصل بازآفرینی دقیق و هنرمندانه زندگی سخت و بلاخورده زنان و مردانی متعلق به دست کم یک نسل از مردم شوروی در وجدان نیرومند و حساس یک داستان نویس پرتجربه و کارآزموده است، به لحاظ مضمون و موضوع با صدها رمان و داستان یک بار مصرف و به اصطلاح «رئالیستی - سوسیالیستی» که ده ها نویسنده متوسط و گوش به فرمان قدرت و مطیع محض «اتحادیه نویسندگان شوروی» طی ۵۰ ، ۶۰ سال درباره خورشید درخشان و جاودانه بر مدار آسمان تابناک سوسیالیسم استالینی نوشته اند، متفاوت است. تجسم گسترده و همه جانبه حال و هوا، پرهیز از موضع گیری آشکار و نیمه آشکار تهاجمی یا تدافعی در قبال رویدادها و اشخاص و تاریکی ها و روشنایی های زندگی فردی و اجتماعی، توانایی و سنجیدگی برای ترسیم مجموعه یی رنگارنگ و پرتنوع از شخصیت های واقعی تاریخی و شخصیت های حقیقی داستانی، تصویر ترکیبی و چندوجهی سرنوشت ها، عواطف ، اندیشه ها، نظریات و بیم ها و امیدها، با بهره گیری استادانه از نظرگاه محدود اشخاص داستان، رمان «بچه های آربات» را از جهتی در حد رمان های بزرگ لئو تولستوی و از جهتی دیگر در اندازه رمان های آلکسی تولستوی و میخائیل شولوخف، گرم و گیرا و تفکربرانگیز ساخته است. با این رمان خواننده به تلویح درمی یابد که آناتولی ریباکوف - به عنوان نویسنده یی تمام عیار و حرفه یی - از تمامی امکان های رئالیسم، تجسم حسی اشیا، اندیشه های تخیلی شده که ماهیت موضوع ها را می شکافد، کیفیت های پیچیده واقعیت های چندگانه، روان شناسی مناسبات انسانی و زیبایی شناسی و شاعرانگی غنی و ژرف هر جزء از اجزای هستی، سود برگرفته است. او با توجه به جنبه های ذهنی و عینی زندگانی شخصیت های واقعی تاریخی و شخصیت های صرفاً داستانی خود و تحلیل روانی مناسبات افراد، روحیه آدم ها و انگیزه های شالوده یی آنها را در همه کردارها - با در نظر گرفتن فرهنگ، حالت های بنیادی، ماهیت ثانوی و خاستگاه های اجتماعی - مورد بررسی قرار می دهد. او با هوشمندی و مهارت حرفه یی، به شیوه یی عمل می کند که شخصیت های اصلی و فرعی در جریان وقایع و در کنش های فردی و اجتماعی، روحیه و ذهنیت خود را همراه با تغییر پذیری ها بروز می دهند. در این میدان است که حقایق تاریخی اندک اندک رخ می نمایانند و بعد تاثیر این حقایق و رویدادها بر روح و زندگی فرد و جامعه و گروه و سازمان به طور عینی بررسی می شود. ضمناً سیر وقایع و حوادث در واقعیت هنری شده - بازآفرینی واقعیت - با ترسیم جزئیات و تجسم دقیق و البته موجز و بدون حشو و زواید اشیا و پدیده ها، به واقع مانندی کامل داستان یاری می رساند.
«بچه های آربات» در واقع دو شخصیت اصلی و محوری دارد؛ یک انسان «کوچک» از میان خیل آدمیان و شهروندان که فاجعه زندگی پاک و ساده اش نمونه یی است از زندگی دردبار میلیون ها شهروند شورویایی که اندوه و خشم و تفکر برمی انگیزد؛ و در مقابل، یک انسان «بزرگ» یعنی «یوسیپ ویسارنویچ کاشویلی» (استالین) مستبد، قسی القلب، حیله گر و کین توز که در قالب رهبر «دیکتاتوری پرولتاریا» و پیشوای نظام کمونیستی همواره حق به جانب و پرمدعا، حقارت ذاتی خود را با خوار و ذلیل کردن سازمان یافته همه «رعایا»ی دستگاه مخوفش از یاد می برد.
در یک نگاه کلی، ظهور و صعود این دیکتاتور به غایت حیله گر و درنده خو، بر زمینه انجماد تاریخی، انهدام آزادی و به بردگی کشانده شدن آدمیزادگان در ابتذال پرهیاهو و به ظاهر حق به جانب ماتریالیستی و تخریب زندگی انسانی در فشار یک نظام توتالیتر تمام عیار، جان مایه اصلی رمان «بچه های آربات» است.
آناتولی ریباکوف در پرداختن به این دو شخصیت محوری رمانش، یعنی «ساشا پانکراتف» دانشجوی ۲۲ ساله آرمان گرا و سرشار از شور زندگی و «یوسیپ استالین» میانسال مردی گرجی و قدرت پرست که با تاریک اندیشی و قساوتی کم نظیر، شادی و زندگی طبیعی را از درون میلیون ها خانه می رباید، دیدگاهی سیاسی و تاریخ گرا و متکی بر تجربه های غالباً مستقیم خود دارد. او اما با این دیدگاه، تخیل و اندیشه تخیلی شده اش را تا آنجا محدود نمی کند که احساسات و افکار و کردارها را صرفاً تابع تام تاریخ سازد. به همین دلیل در ترسیم شخصیت های رمانش، مجموعه یی گسترده و درهم تنیده از تجربه های پیچیده عقلی و عاطفی را هدف قرار می دهد و در روایت خود، روان شناسی مناسبات انسانی را نیز بر زمینه سرد و تاریک حکومت ترور و توطئه و وحشت استالینی به گونه یی زنده و بسیار ملموس ارائه می کند.
در حقیقت این سنت رمان نویسی روسی است که ریباکوف با تکیه بر آن توانسته است در «بچه های آربات» به نوبه خود ادای دین کند و با توانمندی از پس کار برآید. او البته توانسته است - در ضمن - رئالیسم ادبی روسی را توسعه بخشد و در این قلمرو با ابتکار و خلاقیت صناعتی تازه به خرج دهد. او تصویرهایی گسترده، دقیق و به هم پیوسته از شخصیت ها، موقعیت ها و اتفاق ها، در متن زندگی دگرگون شونده- همراه با ادراک ماهیت هر مضمون و موضوع - به دست داده است و در همه حال تعادل لازم را میان موضوع هایی کاملاً متفاوت و گاه متضاد، به نحوی نهانی حفظ کرده است. بر این طریق و ترتیب است که ریباکوف با بهره گیری سنجیده از ظرفیت ها و امکان های تحول پذیر و گسترش یابنده رئالیسم، برای نخستین بار در عرصه رمان نویسی، چهره یی کامل از استالین - روی صحنه و پشت صحنه و از بیرون و درون - تصویر کرده است. او با پرهیز آگاهانه از لغزش به سوی تک بعدی دیدن و ثبوت گرایی، به ترسیم موجودیت استالین - یکی از دو شخصیت اصلی رمان خود - پرداخته است. به بیانی دیگر، ریباکوف تحلیل و تعلیل تاریخ گرایانه و عمیقاً سیاسی خود را چنان با مهارت در اندیشه تخیلی شده (جوهر رمان رئالیستی) پوشانده است که خواننده می تواند از زاویه دید و منطق استالین به دنیا نگاه کند؛ و به تلویح و در جهت عکس، گاه با احساس وحشت و برودتی فلج کننده به تیله های زرد و وحشی چشم های سرد رفیق استالین دیده بدوزد و با سرمای رعب آور نگاه او گرمای جان خود را رو به نقصان و انجماد حس کند و گاه می تواند با گذر از خلوت و انزوای این دیکتاتور مخوف، دندان درد او را دریابد و همراه با او به دهان گشوده و لثه و دندان لق شده و دودزده و «پروتز» رقت انگیز داخل دهان درمانده اش در آینه بنگرد و با حسی از آمیزه طنز و ترحم انسانی، ضعف و خودبینی حیوانی را در اندازه های استالینی به ریشخند بگیرد.
ریباکوف ماجرای برآمدن و صعود محیلانه این دیکتاتور کم سواد را، در دورانی که استالین با سرسختی خونسردانه می رفت تا برای حفظ قدرت بلامعارض، همه گردن کشان استخواندار را یکی پس از دیگری از صحنه سیاست و هستی ساقط و محو کند، با داستان زندگی عادی، ساده و شفاف یک مرد جوان و شریف همراه می سازد و به این ترتیب رمان خود را با ساختاری هنری و کاملاً سنجیده، بر دو خط و دو پایه اصلی سامان می دهد و به پیش می برد. «بچه های آربات» با روایتی موجز از حال و هوای خیابان آربات در قلب مسکو آغاز می شود تا «ساشا پانکراتف»، دانشجوی آرمان گرا که به لطف طرز تفکری زلال و متکی بر اعتقاد به دانش و اندیشه علمی و باورمندی نسبت به حزب کمونیست، تمام گستره آینده یی روشن و پرکشش را در پیش رو دارد، از خانه پا بیرون بگذارد؛ «بزرگ ترین ساختمان مسکونی خیابان آربات، میان دو کوچه نیکولسکی و دنژنی که اکنون به ترتیب پلوتنیکف و وسنین نامیده می شوند، واقع شده است. سه دستگاه ساختمان هشت طبقه، تنگ هم و پشت سر هم بر پا ایستاده اند؛ نمای بر خیابان از سنگ سفید لعاب دار است که تابلوهایی بر آن نصب کرده اند؛ «توری دوزی»، «معالجه لکنت زبان»، «امراض مقاربتی و مجاری ادرار»و... چندین معبر کوتاه طاق ضربی که به کنج هایشان ورق حلبی کوبیده شده، دو حیاط دراز و نیمه تاریک را به هم وصل می کنند. ساشا پانکراتف از خانه اش بیرون آمد و به سمت چپ پیچید، به طرف میدان اسمولنسکایا. دختران محله های آربات و دور و گومیلسکایا و همچنین دخترانی از پلیو شچیخا، جلوی سینما «آرباتسکی آرس» جفت جفت قدم می زدند. یقه پالتویشان را با بی قیدی بالا زده، به لب هایشان ماتیک مالیده، به مژگانشان فر زده، نگاه هایشان آمیخته به انتظار، روسری های رنگارنگ را به علامت خوش پوشی پاییزی آربات به دور گردن شان پیچیده...
در خیابان آربات روز کم کم به آخر می رسید. «گاز»ها و «آمو»ها - این نخستین اتومبیل های ساخت شوروی- بر سواره رویی که جز سنگفرش مابین ریل های تراموای شهری، بقیه سطح آن آسفالت شده بود، از درشکه های کهنه و فرسوده سبقت می گرفتند و به سرعت می گذشتند. ترامواها که گاه یک و گاه دو واگن یدک می کشیدند، در تلاش یأس آمیز آن که نیازهای ایاب و ذهاب ساکنان شهر را برآورده کنند از پارک هایشان خارج می شدند. نخستین خط مترو مسکو، در عمق زمین در دست ساختمان بود و در میدان اسمولنسکایا روی کارگاه زیرزمینی مترو، دکلی چوبی برپا بود.
کانیا، دخترکی گندمگون با چشم های خاکستری و گونه های استخوانی که یک بلوز پشمی ضخیم و زبر دستباف دهات بر تن داشت، در دویچیه پولیه، جلوی باشگاه کارخانه «کائوچو» منتظر ساشا بود...»
ریباکوف در همین چند پاراگراف شروع رمان، به سادگی و ایجاز و با ردیف کردن نام مکان ها، حال و هوای واقعی گوشه یی از مسکو را، حدود شانزده سالی پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، به سهولت القا می کند. این حال و هوا و موقعیت عادی با گزینش دقیق مکان با اشاره هایی کوتاه به بناها و خیابان ها با ترسیم طرح عام چهره ها و اشیا در انگاره یی محدود بر وجود آرامشی نسبی و طبیعی در متن رو به دگرگونی یک خیابان مسکو، تاکیدی نرم دارد. یکی از دو شخصیت اصلی رمان یعنی «ساشا پانکراتف» جوان، به شیوه یی مالوف - و با چاشنی ضمنی دوستی عاشقانه با یک دختر کارگر- بر صحنه زندگی رمان ظاهر می شود و به محض ظهور او، داستان از نظرگاه این شخصیت بازگو می شود و با وزن و آهنگی سنجیده به پیش می رود. ساشا، مثل بسیاری از جوانان شهرنشین و مثل رفقای هم سن و سالش، عضو فعال و باهوش سازمان جوانان حزب کمونیست است. او با جوشش و تحرکی که لازمه موقعیت یک دانشجوی آرمان گرا و پرشور است، با ارج نهادن بر ارزش های عالی زندگی سیاسی و اجتماعی کشورش، برای رسیدن میهن انقلابی اش به حدی معین از پیشرفت، عدالت و سعادت همگانی به سهم خود می کوشد. در انستیتو حمل و نقل مسکو درس می خواند و در متابعت از برنامه های به اصطلاح «پرولتریزه» کردن جامعه، داوطلبانه و بدون هیچ گونه چشمداشتی، پرمشقت ترین کارها را می پذیرد و حتی به میان باربران یک کارخانه می رود و صادقانه و بدون ریا و ظاهرسازی عملاً مدت ها حمالی می کند... اما گویا سکه صداقت و صفا کم کم در حال بی بها شدن است؛ و او که به پشتوانه جوانی و پاکی جان و سلامت و قدرت جسم، جرات و جسارت برخی چون و چرا کردن ها را دارد، ریاکاری ها و فرصت طلبی های موذیانه و رذیلانه را تاب نمی آورد. یک بار بر حسب تصادف در یک جلسه حزبی داخل دانشکده، یک مقام مسوول را که از بلشویک های پیر و قدیمی است و بدون هیچ خطا و قصوری قربانی کاستی ها و بازی های مسخره بوروکراتیک شده، مورد حمایت تلویحی قرار می دهد. به زعم خود از حقیقت دفاع می کند و این آغازی است شوم برای تغییر سرنوشت و چرخشی شوربختانه در جامعه یی که استبداد جدید در پوشش «دیکتاتوری پرولتاریا» می رود تا بر آن پرده یی از تباهی و تاریکی بکشاند و ریاکاری را در آن به ملازمه خودکامگی تبدیل کند. ساشا در جلسه حزبی به محاکمه کشیده می شود؛
«پائولین اعلام کرد؛
- اظهاریه یی هم از دانشیار عزیزیان به دستمان رسیده...
آنگاه طوری به قیافه ساشا نگاه کرد که انگار می خواست بپرسد؛ «پانکراتف، حالا دیگر چه داری بگویی؟»
عزیزیان در گروه ساشا، اصول محاسبات در نظام سوسیالیستی را تدریس می کرد، اما سر جلسه درس نه از محاسبات سخن می گفت نه حتی از اصول آن، بلکه موضوع صحبتش پیرامون کسانی دور می زد که این اصول را تحریف می کنند. روزی ساشا رک و پوست کنده به او گفته بود که بهتر است به اصل حسابداری بپردازد تا دانشجوها بتوانند تجسمی از آن داشته باشند. عزیزیان پاچه ورمالیده مو مجعد و موذی فقط خندیده بود، اما اکنون ساشا را به قیام علیه استدلال مارکسیستی علم درباره محاسبات متهم می کرد.
پائولین نگاه سرد چشم های آبی رنگش را به ساشا دوخت و پرسید؛
«- حقیقت دارد؟
- من نگفته بودم که احتیاجی به تئوری نیست. حرفم این بود که در زمینه حسابداری هیچ گونه معلوماتی به ما داده نشده.
- آیا مبنای مارکسیستی علم برای تو جالب نیست؟
- چرا، ولی دلم می خواهد معلومات مشخصی هم یادم بدهند.
- آیا بین این دو موضوع تفاوتی هست؟
در این هنگام لزگاچف بار دیگر از جایش بلند شد و گفت؛
- خوب، رفقا... جایی که بخواهند نسبت به رابطه سیاست با علم لاقیدی نشان دهند و چنین نظریه یی را موعظه کنند... گذشته از این، پانکراتف در نظر داشت عقیده شخصی مختص خودش را به بوروی حزبی تحمیل کند و در نقش نمایندگی قشر وسیع دانشجویی ظاهر شود. پانکراتف، بگویید ببینم، شما از طرف چه کسی نمایندگی دارید؟»
و این آدابی است تازه پاگرفته که به تدریج سیمای کریه و موحش خود را برای گسترش و نهادینه کردن اطاعت طلبی محض و بدون چون و چرا در برابر بت اعظم حزب نشان می دهد و به شیوه هایی مستقیم و غیرمستقیم رعب و هراس می پراکند. این در واقع استالین است که از دهان پائولین
-مسوول حزبی دانشکده حمل و نقل- تهمت می زند، جرم می تراشد، محکوم می کند و به مجازات می رساند...
بالاخره ساشا پانکراتف «متخلف و خاطی» شناسانده می شود. نتیجه پیشاپیش معلوم است؛ اخراج از حزب. و بعد؟ او که از دانشیار بی سواد، چاپلوس و پشت هم انداز و بیکاره دانشکده انتقاد کرده و در جایی دیگر هم با خوش باوری سعی داشته از یک انسان بی گناه در یک محاکمه مسخره درون حزبی دفاع کند، نهایتاً با اتهام سنگین سرودن شعرهای طنزآمیز - ضدکارگری،- برای روزنامه دیواری دانشکده و همچنین به علت امتناع از پذیرفتن نقش و وظیفه یی مخفی و پلیسی برای شکار اشخاص به اصطلاح «مظنون به داشتن علایق ضدرژیم» از دانشکده هم اخراج می شود. نه، قصه به همین سادگی تمام نمی شود، کوتاه مدتی بعد تحت تعقیب و مراقبت قرار می گیرد و در یک نیمه شب، از بستر و خانه، جلو چشم های گریان و به شدت وحشت زده مادر تنها و بی پناهش، بیرون کشانده می شود و به زندان می افتد.
ساشا که پدرش او و مادرش را رها کرده و رفته، با گریزی درونی و ذهنی از پدری لجوج و خشن، در انزوای خاص خود به دایی اش، مارک الکساندرویچ ریازانف - یک مهندس کارآمد و مدیر و مجری طرح های عظیم صنایع فولاد - علاقه و اتکایی مبهم دارد و او را الگویی موفق می داند. دایی مارک الکساندرویچ، عضو بلندپایه حزب و از مدیران تکنوکرات قدر اول است که مثل هزاران هزار نفر از تراز خود، در خوش خیالی و نوعی باورمندی ساده لوحانه، به استالین ارادت می ورزد و او را یک «منجی» بزرگ می داند. این فن سالار متکی به خود نیز در پشت نقاب «استالین دوستی» نه فقط ترس و حقارت، بلکه - مثل هزاران هزار نفر از تراز خود - مراتب فرصت طلبی زیرکانه اش را برای به اصطلاح ترقی و تمتع از قدرت پنهان می کند؛
«چند دقیقه یی در سکوت گذشت و ساشا پرسید؛
- استالین چرا احضارت کرده؟
- احضارم نکرده، بلکه برای اخذ دستور احضار شده ام.
- می گویند قدش کوتاه است.
- مثل من و توست.
- ولی پشت تریبون که می ایستد قدش بلندتر می نماید.
- همین طور است که تو می گویی.
- در مراسم پنجاهمین سالگرد تولدش حرفی زد که هیچ خوشم نیامد. در جواب پیام های تبریک و تهنیت گفت؛«حزب مرا از روی شکل و شمایل خودش آفریده“»
- منظورش این بود که پیام های تبریک به حزب مربوط می شوند نه به خودش.
- راست است که لنین نوشته بود استالین فردی است خشن و غیرصادق؟
- کی این حرف را به تو زده؟
- چه فرق می کند“ می دانم. مگر ننوشته بود؟
مارک جواب داد؛
- اینها ویژگی هایی است کاملاً شخصی؛ اهمیت چندانی هم ندارد. مهم، خط مشی سیاسی است.
ساشا به یاد پائولین ولزگاچف افتاد و با لحن اعتراض آمیزی گفت؛
- مگر این دو را می شود از هم جدا کرد؟
- تو شک داری؟
- به این موضوع فکر نکرده بودم. می دانی، خود من هم طرفدار استالین هستم، ولی دلم می خواهد کمتر چاپلوسی کنند. گوش آدم از شنیدن این همه تملق کر می شود.
- چیزی که در فهم انسان نگنجد، دلیل غلط بودنش نیست. به حزب و به فضیلت و خرد آن ایمان داشته باش. روزهای سختی در پیش داریم.
ساشا لبخندزنان گفت؛
- نشانه های روزهای سخت را همین امروز روی پوست خودم احساس کردم.
آنگاه موضوع جلسه بوروی حزبی دانشکده را برای مارک تعریف کرد.
- جر و بحث کردن در تالار و کلاس درس دور از نزاکت است.
- ولی مرا نه به بی نزاکتی بلکه به لاقیدی سیاسی متهم می کنند و اصرار دارند که چنین اتهامی را بپذیرم. می فهمی؟
- اگر مرتکب اشتباه شده باشی، باید اعتراف کنی.
- مگر پشت گوش شان را ببینند، چه اعترافی؟، اعتراف به جرم ساختگی؟»
اعتراف، اعتراف، این کلمه پیش پا افتاده با طنینی هول انگیز و منجمدکننده همچون مهر اسم استالین بر سراسر دوران او زده می شود. از ساشا پانکراتف هم در زندان «بوتیرسکایا»ی مسکو می خواهند که «اعتراف» کند و “ ولی او با هوشیاری و سماجت معصومانه زیر بار نمی رود و با شجاعت و صداقتی غمناک مقاومت می کند و به هیچ وجه نمی پذیرد که همراه با همدستانی از بالا و پایین در توطئه های ضدرژیم شرکت داشته است. با خودداری از اعتراف فرمایشی و ساختگی، به سه سال تبعید در سیبری محکوم می شود؛
«ساشا حکم را گرفت و خواند. شاید در متن آن دلیلی برای سه سال محکومیت ذکر کرده باشند؟ نه، دلیلی ذکر نشده بود. آن ورقه حتی حکم محکومیت نبود، بلکه بندی بود از یک فهرست عمومی که اسم ساشا در ردیف پنجم یا بیست و پنجم و شاید هم سیصد و بیست و پنجم فهرست آمده بود. ساشا ورقه را رویت کرد. حکم محکومیت را صبح به او ابلاغ کردند. مقارن ظهر با مادرش ملاقات داشت. عصر همان روز هم روانه تبعیدش کردند. روز قبل از آن سرنگهبان با کاغذ و مداد به سلولش آمده و پرسیده بود؛
- از کسانتان با کی می خواهید ملاقات کنید؟
ساشا اسم پدر و مادرش را نوشت. واریا؟ البته می توانست بنویسد؛ نامزدم، واریا ایوانوا. حق ندارند به نامزد زندانی اجازه ملاقات ندهند. «تو ای گل خوش بوی پرری، که خنده یی ظریف تر از نوای نی داری“» او این صدای ظریف و لطیف را کم داشت؛ با این همه نام واریا را ننوشت. مگر چشم به راه او است؟ مگر علاقه یی به دیدن ساشا دارد؟ مگر او اکنون به درد واریا می خورد؟
چهره سرنگهبان و از پی آن سیمای مادر و سر سفیدمویش نمایان شد... ساشا نگاهش می کرد و لبخند می زد اما از قلبش خون فرو می چکید. چقدر پیر شده بود. چقدر بدبخت می نمود. چشم هایش مالامال از رنج بود. پالتو بهاره کهنه و نخ نمایی که اسمش را «گاباردین من» گذاشته بود به تن داشت“»
صحنه با سادگی اندوهبارش از رنج و مظلومیتی انسانی سرشار است و بر تنهایی، غم تسکین ناپذیر و بی پناهی مادر و فرزند در برهوتی سرد، رنگ خاکستر می زند؛ ولی با لبخند دلجویانه ساشا بر چهره و چشم های دردبار مادر، مهر و همدلی انسانی که همه ارزش زندگی است جان می گیرد. مادر در این رمان، مثل همه مادرهای بسیاری از رمان های روسی، در میان چهره ها و شخصیت های گوناگون، پاک ترین و عزیزترین سیماها را به خود می گیرد؛
«نگهبان های تفنگ بر سر شانه و دیوارهای سنگی نفوذناپذیر را می دید؛ ساشا، فرزند او، پسرک بینوای او، در پس آن دیوارها از هر آنچه حق یک موجود زنده است، از حق آزادانه نفس کشیدن، محروم مانده است. چه خوابی برای او دیده اند؟ چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ شب ها خواب به چشمش نمی آمد. فرزندش بر چه بستری خوابیده است؟ لقمه از گلویش پایین نمی رفت. آن موجود زنده و عزیزی که زندگی او و خون او است، با پشتی خمیده بر کاسه زندان چه می خورد؟ از بالش ها بوی سر دوران کودکی ساشا و از پوتین های او بوی همان خاکی که ساشای کوچولو پابرهنه روی آن می دوید و از میز کار او همان بوی مرکب و دفترهای مدرسه اش به مشام می رسید.ملول و افسرده از درک ناتوانی خود، به خانه و به اتاق خلوتش بازمی گشت و آنجا یکه و رنج دیده روی به درگاه خدایی می کرد که آستانش را از دیرباز ترک گفته بود. اما اکنون دست دعا برمی داشت تا مگر خداوند قادر و همه جا حاضر، در قلب آنهایی که سرنوشت ساشا را در دست دارند بذر رحم و شفقت بکارد»
همین مادر رنج دیده و تنها و تارانده شده که در هراسی خرافه آمیز و فلج کننده از پرهیب «دستگاه»، برای قبولاندن تام و تمام «حقانیت» انگاره مغشوش و ذهنی حکومت و حاکمان به خود، با رقت انگیزترین شیوه های کودکانه تلاش می کند، در نومیدی ناگزیر یک باره واقعیت مهیب را به جای می آورد. با پشت سر گذاشتن شکننده ترین غم ها و دلهره ها، در اندازه خود دگرگون می شود و از درون استحکام می یابد تا با حکمتی روشن به عمق تباهی و ستمکاری حکومت «تزار سرخ» (استالین) بنگرد و به کندی در ژرفنای رنج پخته شود و کینه بپرورد. او هنگامی که در تنهایی و وانهادگی ناچار شده است اتاقی از آپارتمان کوچک خود را برای درآمدی مختصر اجاره دهد و به کار پرمشقت در یک کارگاه لباسشویی تن بسپارد، در مقابل برادرش- مارک ریازانف، عضو بلندپایه حزب و مهره یی از مهره های درشت دستگاه- به سادگی و با منطقی روشن و صاف، کل «نظام نوین سوسیالیستی» را محکوم می کند. این شاید همان حکمی است که در خفا از سوی ملت صادر می شود تا بعد محمل و امکان اجرای آن را تاریخ مشخص کند و فراهم سازد؛
«سوفیا خاموش بود و فکر می کرد. سپس آرام و خونسرد جواب داد؛
- پول تو را نمی گیرم. خودم کار می کنم و به پول تو احتیاج ندارم... لابد می خواهی بگویی که سه سالی که به ساشا داده اند کم بوده.
- من کی گفتم باید بیشتر می دادند؟، سوفیا عاقل باش، بگذار رک و پوست کنده بگویم که در زمان ما سه سال تبعید چیز مهمی نیست... این روزها تیرباران می کنند...
سوفیا همچنان لبخند می زد، گفتی هر آن ممکن بود بزند زیرخنده؛
- که این طور، تیربارانش نکردند... که به خاطر چند بیت شعر در روزنامه دیواری اعدامش نکردند و فقط سه سال به سیبری تبعیدش کردند، متشکرم، سه سال که چیز مهمی نیست... به یوسیپ ویسارنویچ استالین هم بیشتر از سه سال نمی دادند، حال آنکه او اعتصابات و تظاهرات و قیام های مسلحانه راه می انداخت، روزنامه های مخفی منتشر می کرد و... از تبعیدگاه می گریخت ولی برش می گرداندند و چیزی هم به مدت تبعیدش اضافه نمی کردند. اما حالا ساشا بیاید و فرار کند. خیلی که در حقش لطف کنند، ده سال کار اجباری به نافش می بندند...
مارک الکساندرویچ مشت خود را بر میز کوبید و بانگ زد؛
- چرا مزخرف می گویی؟، بی شعور، این حرف ها را از کی یاد گرفته یی؟ بس کن، چطور جرات می کنی از این حرف ها بزنی؟ آن هم در حضور من،
سوفیا در حالی که خرده ریز نان را با نوک انگشت هایش به سطح میز می فشرد، سخنان مارک را خاموش و بی صدا گوش کرد و آنگاه با متانت و خونسردی جواب داد؛
- گوش کن، مارک... خواهش می کنم بعد از این در خانه من مشتت را بر میز نکوبی. از این کار خوشم نمی آید. گذشته از این، من تنها نیستم، همسایه دارم؛ فردا هر جا بنشینند می گویند؛ سابقاً شوهرش با مشت تهدیدش می کرد و حالا نوبت برادرش است... با آن اردوگاه های کار اجباری هم تهدیدم نکن؛ من از کسی و از چیزی نمی ترسم. تا حالا هر چه می ترسیدم کفایتم می کند، زندان هایتان کفاف آن را نمی دهد که بتوانید همه را محبوس کنید... مگر ساشا ملت نیست؟ این جوان پاک و مومن به حزب را به سیبری تبعید می کنند؛ بله، نمی شد تیربارانش کنند، پس می فرستندش به سیبری. از آن آوازهایتان چه مانده است؟ استالین تان را عبادت کنید،
مارک الکساندرویچ برخاست و صندلی خود را پس کشید و گفت؛
- کافی است، خواهرک عزیزم...
اما سوفیا با همان خونسردی ادامه داد؛
- سر و صدا راه نینداز، هیجان زده هم نشو برادر، گوش کن ببین چه می گویم؛ تو به من پول تعارف کردی ولی با پول نمی توانی گناهت را بشویی. شماها بر سر بی گناهان و بی پناهان شمشیر بلند کردید، به ضرب شمشیر هم نابود خواهید شد،
سر سفیدموی خود را به زیر انداخت؛ از زیر ابروانش به مارک نگریست، انگشتش را بلند کرد و ادامه داد؛
- مارک، روزی که نوبت به تو برسد به یاد ساشا خواهی افتاد ولی دیگر دیر خواهد بود. تو از یک موجود بی گناه دفاع نکردی، آن روز هم کسی از تو دفاع نخواهد کرد.»
و به راستی نوبت به مارک الکساندرویچ ریازانف «بلندپایه» و صدها نفر دیگر از بلندپایگان حزبی هم می رسد تا استالین با برنامه ریزی و دسیسه چینی های محیلانه و برای حفظ قدرت خود و دستگاهش همه را از دم تیغ بگذراند...
لنین سال ها پیش فقط اشاره کرده بود که «این آشپز (استالین) غذاهای تند می پزد.»
همین و بس؛ و همین عقیده و برداشت خود را به اطلاع همگان نرسانده بود. از سال ۱۹۳۴ استالین که دست در کار استقرار حکومت ترور، توطئه نگری و رعب پراکنی بود تا حد وسیعی بر بزرگترین رقیبانش، از جمله لئو تروتسکی غلبه کرده بود. اما هنوز پایداری استقلال در درون دفتر سیاسی حزب که «سرگئی کیروف» شخصیت روشن بین و مورد محبت و احترام عمومی و رهبر دستگاه حزبی در لنینگراد هدایت آن را به عهده داشت، چیره نشده بود. «کیروف» در دسامبر ۱۹۳۴ به ضرب گلوله ترور شد و این واقعه در پایان بندی رمان «بچه های آربات» به مثابه نشانه شاخص شروع تاریک ترین دوران تاریخ روسیه مورد تاکید قرار گرفته است، زیرا به قتل رسیدن «سرگئی کیروف» که بعدها معلوم شد خود استالین دستور آن را صادر کرده بود، بهانه یی شد برای استالین تا حکومت وحشت را برای تصفیه و قتل و برگزاری سلسله نمایش مخوف محاکمات و اعترافات فرمایشی برقرار کند؛ و مارک الکساندرویچ ریازانف هم یکی از میلیون ها قربانی این حکومت شد.
در رمان «بچه های آربات» فصل به فصل و در ترتیبی خوش ساخت و کاملاً سنجیده، همان گونه که از حال و روزگار ساشا پانکراتف در سیبری آگاه می شویم و در گذران محنت بار او پخته شدن اندیشه اش را درمی یابیم، تحرکات پلشت و حیله گرانه و توطئه چینی های استالین را در جهت خودکامگی تبهکارانه و استقرار حکومت وحشت لمس می کنیم.
ریباکوف با حفظ آهنگ و وزنی درونی در روایتگری و شخصیت پردازی و القای موقعیت، بدون داوری کردن و بی هیچ شتابزدگی در استنتاج های تاریخی آشکار، طرح داستان را با رجعت های عینی و ذهنی به گذشته، شکل می دهد و کامل می کند و به پیش می برد.
این داستان نویس کهنه کار و کهنسال اوکراینی، که از قضای روزگار خود یکی از اعضای برجسته «اتحادیه نویسندگان شوروی» بوده و در سال ۱۹۵۱ به عنوان «نویسنده یی در خدمت هدف های رئالیسم سوسیالیستی» جایزه معروف استالین گرفته، در «بچه های آربات» با درک ضرورت ها و بر پایه شناخت تجربی و عمیقش، واقع گرایی ادبی خاص روسی را به سهم خود گامی به پیش برده است.
در رمان او شخصیت های فرعی به هیچ وجه برای مثلاً برجسته تر جلوه کردن قهرمانان اصلی خلق نشده اند، بلکه هر یک در اندازه های خود زندگی می کنند و گذرانی قابل بحث و تعمق دارند. در میان این انبوه شخصیت های فرعی با انسان های شریف و گمنام و ایضاً با اراذل مشهور یا بی نام و نشان و با حشرات موذی و فرصت طلب، از جمله با موجودی به نام «یورا شاروک» آشنا می شویم. «یورا شاروک» ابتدا دانشجوی حقوق است و راه و رسم و مسلکی مشخص ندارد.
او در یک خانواده «ضدانقلابی» خاموش، ترس خورده و مبتذل نشو و نما یافته و برادری دارد که به جرم سرقت زندانی است. این «رفیق یورا شاروک» مثل هزاران هزار «موجود» بی هویت و موذی که عندالاقتضا خود را به مزایده می گذارند، در دوران یکه تازی استالین به سرعت ترقی می کند و بالاخره به یک «مامور ویژه» در تشکیلات هراس انگیز پلیس مخفی استالینی تبدیل می شود...
کوتاه سخن آنکه در «بچه های آربات» هر جا که زندگی و رنج ها و شادی های ساشا پانکراتف تصویر می شود، شور و جوشش و گرما و روشنی های طبیعی حیات انسانی، نشاط- ولو اندوهناک- می رویاند، و هر جا از یوسیپ استالین حرف زده می شود، بروز خصلت های ویرانگر شیطانی و جلوه های پیدا و پنهان شهوت قدرت در غباری یخ زده از کج اندیشی و تاریک نگری بیمارگون و مرگبار، دهشت و نفرتی لرزاننده برمی انگیزاند؛
«اما بعد از دستیابی به قدرت، زندگی به منزله پاداش نصیب فاتح می شود. اکنون او فاتح است و قادر خواهد شد زندگی خود را حفظ کند زیرا قادر خواهد شد قدرت را از دست ندهد. همه انقلابی ها زندگی شان را به مخاطره می اندازند، او نیز خویشتن را با خطر رو به رو می کرد اما در همان حال جانب احتیاط را هم از دست نمی داد. هر بار که به باکو می آمد، در ایستگاه بالاجبار از قطار پیاده می شد و در امتداد ساحل و از کنار دکل های نفت پای پیاده راه می افتاد تا به شهر برسد. و هر گاه از پیاده روی خسته می شد، مثل آن روز، کنار کوره راهی رو به آفتاب می نشست و از بالا به جاده و دکل های نفت و دریا چشم می دوخت. راهبر یک انقلابی در طریق پرمشقت انقلاب چیست؟ ایده ها؟ خیلی ها ایده دارند اما مگر همه شان انقلابی از آب درمی آیند؟ بشردوستی؟ این نیز نصیب و بهره آدم های لش و بی اراده و انواع پروتستان ها و مذهبی های پیرو تولستوی است. نه، ایده فقط وسیله است در دست یک انقلابی. حرف هایی از قبیل خوشبختی و رفاه همگانی و برابری و برادری و جامعه نوین و سوسیالیسم و کمونیسم شعارهایی هستند که توده ها را به مبارزه برمی انگیزند. انقلابی؛ این یک خصلت است، اعتراضی است علیه تحقیرشدن فرد انقلابی، تاییدی است بر شخصیت فردی اش. در سال های قبل از انقلاب او را پنج بار به پشت میله های زندان افکنده و تبعیدش کرده بودند اما از تبعیدگاه می گریخت، مخفی می شد، گرسنگی و بی خوابی می کشید. و به خاطر چه؟ به خاطر دهقانی که فکرش از انبار پهن و تپاله دورتر نمی رفت؟ به خاطر «پرولتر» های عمله؟»
حقیقت این است که در نگاه و دیدگاه نهانی یوسیپ ویساریونویچ استالین، جامعه آدمیان با گله های حیوانی و رمه های گوسفند هیچ تفاوتی ندارد. او که به واقع شاگرد وفادار و ساعی و مرید شیفته و پیرو صمیمی «لنین» است و خود را - به رغم ذهنیت بسته و بینش مکانیکی و دانش محدود از تاریخ، هستی و زندگی جامعه پیچیده بشری - یک «مارکسیست لنینیست» خالص و تمام عیار می داند، و درست همچون لنین عمیقاً باور دارد که هدف وسیله را توجیه می کند، به نحوی افراطی و بیمارگون شیفته خود و اندیشه های خویش است. او در کیفیتی که از لحاظ روان شناسی نادر و استثنایی نیست، ترس و حقارت و آزردگی ها و سرخوردگی هایش را با فرافکنی، در خود نفی و از خود طرد می کند تا یقین یابد که از هر حیث نادر، استثنایی، یگانه و داهی است و برای حکمرانی و فرماندهی در ذروه شایستگی و بر قله لیاقت قرار دارد. این گونه است که در عطش سیری ناپذیر قدرت، خود را «شجاع»، «قاطع» و برتر و فراتر از اینها، خود را برای دست زدن به هر کار و فعل «مجاز» می بیند. پس بدیهی است که بی رحمی و خشونت سبعانه را نه عیب و نقص که حسن و کمال فرماندهی و پیشوایی تشخیص می دهد. با این برداشت، بر مسیر قدرت و در جریان تلاش برای استقرار نظام و دستگاه سیاسی مورد نظرش، همه مرزهای «اخلاق» را در هم می شکند و مثل هر مستبد پرستنده قدرت، برای حفظ خود به نهایت قساوت کین توزانه می رسد و با تبهکاری سازمان یافته، جان و زندگی چندین میلیون انسان مخلوق خداوند را بر باد می دهد و لگدمال می کند. در بخش هایی از رمان «بچه های آربات» به این دریافت می رسیم که استالین - همانند «چهره » هایی که الگوی تاریخی- سیاسی او به شمار می روند، چون «ایوان مخوف»، «پتر کبیر» و احتمالاً «ناپلئون»- از لحظه یی که برای در چنگ گرفتن قدرت بلامعارض وارد مبارزه یی سراسر دسیسه آمیز می شود، بدون ذره یی تردید، خود را از هر قید و بند اخلاقی، قانونی، عرفی و انسانی رها و خلاص می بیند. در نگاه و وجدان او جنایت، خیانت و همه مشخصه های ثابت تبهکاری «مفهوم» متعارف خود را ندارند و «کیفر» در اندیشه و باور او تنها خیالی بیهوده و مانعی است پوچ که فقط می تواند ضعیفان بی اراده را بترساند. به این ترتیب برای او کشتار، تباه کردن زندگی میلیون ها انسان، قلع و قمع همه یاران و رفقا و همراهان دیروز و به حقارت و خواری کشاندن ملت ها کاری «مجاز» جلوه می کند؛
«یک کشور عظیم کشاورزی با ملیت های متعدد، احتیاج به دبیرخانه دارد. اما همین دبیرخانه به دستگاهی مقتدر و جامع الاطراف و غیرقابل کنترل تبدیل می شود. لنین حق داشت که از این موضوع بهراسد و به همین علت تاکید می کرد؛ «ما از روسیه تزاری دو چیز بسیار بد - شاید هم بدترین- را اقتباس کرده ایم که موجبات خفقان ما را فراهم می آورد؛ بوروکراسی و تن آسایی روش های ابلوموفی». استالین می اندیشد؛ این درست، اما به هیچ وجه به این معنا نیست که دستگاه را باید از بین برد و موازنه سیاسی به وجود آورد. موازنه سیاسی به معنای ختم دیکتاتوری پرولتاریاست. دستگاه را باید حفظ کرد، دستگاه را باید تقویت کرد و در همان حال باید نطفه هرگونه گرایش استقلال خواهانه را در آن خفه کرد و آدم های دستگاه را مدام باید جابه جا کرد تا بین آنها رابطه های متقابل قوام نگیرد؛ دستگاهی که افرادش مدام تغییر می یابند به یک قدرت سیاسی مبدل نمی شود بلکه به منزله قدرتی عظیم در مشت حکمران مقتدر باقی می ماند. چنین دستگاهی به عنوان ابزار کار حاکمیت باید در دل ملت رعب و وحشت ایجاد کند و در همان حال در برابر رهبرش سراپا بلرزد. آیا او، استالین، چنین دستگاهی را در اختیار خود دارد؟
نه، ندارد. از دیرباز در نظر داشت در ترکیب کمیته مرکزی حزب دست به تغییرات بزند اما حتی در جریان هفدهمین کنگره هم که کنگره پیروزی او شمرده می شد، نتوانست از پس این کار برآید. هیچ دستاویزی برای رد نامزدی بعضی از اعضای کمیته مرکزی نداشت؛ از این رو ناچار شد با ماندن کسانی که جایشان دیگر در آن کمیته نبود بسازد. نتوانست بر همیاری آنها و بر یکپارچگی آنها و رابطه های متقابل پایدار آنها غالب شود. اما کافی است، این دستگاه خدمت خودش را کرده است و در شکل کنونی اش به درد او نمی خورد، اکنون به دستگاه دیگری احتیاج دارد، به دستگاهی که چون و چرا نکند، دستگاهی که تابع هیچ قانونی جز اراده او نباشد. دستگاه موجود کنونی سخت کهنه و ماندگار شده و دیگر به کار او نمی آید. اما کادرهای آن طی سال های سال همکاری چنان به هم جوش خورده اند و روابط متقابل شان چنان قوام گرفته است که به این سادگی ها از جایشان تکان نخواهند خورد، بلکه به ناچار باید برکنارشان کرد. ولی این افراد برکنار شده به عناصری همیشه آزرده و ناراضی و به مشتی دشمن بالقوه سرسخت مبدل خواهند شد که هر آن ممکن است به هر کس که بخواهد علیه او، علیه استالین بشورد، ملحق شوند. پس چاره یی جز نابود کردن شان نیست. البته در این رهگذر عده یی دیگر نیز که سابقاً مصدر خدمات برجسته بوده اند نابود خواهند شد، اما تاریخ رفیق استالین را از این بابت محکوم نخواهد کرد....»
این خودشیفتگی وحشیانه استالین که در متن جلوه های نفرت انگیز و موحش شهوت قدرت باعث نابودی میلیون ها انسان بی گناه و بی پناه شد و فریبی بزرگ را سالیان سال تحت پوشش «سوسیالیسم عملی» بر حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ملت های بسیاری چیره کرد، برای نخستین بار قالب داستانی حقیقی خود را در رمان «بچه های آربات» پیدا می کند، و از این لحاظ رمان پرکشش آناتولی ریباکوف سخت جان و شکیبا را به یک ادعانامه هنری و ماندگار علیه سیاه کاری های استالین و شاهدی بر ریشه های انحطاط محتوم حزب کمونیست اتحاد شوروی و علت ها و دلیل های فروپاشی به ظاهر ناگهانی امپراتوری سرخ مبدل می سازد.
نویسنده «بچه های آربات» که خود طعم کامل حکومت شوروی را چشیده و «ساشا پانکراتف» در واقع سیمای داستانی شده خود اوست، در دوران پس از استالین از برجستگان جامعه به شمار می رفت و جزء طبقه «ممتاز» بود. شاید به همین دلیل است که ریباکوف خو گرفته با الزام های «احتیاط» عاقلانه، در رمان شاخص خود تا حدی از منظر کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی و با نیم نگاهی به تجدید نظرهای سیاسی- ایدئولوژیک «خروشچف» به مسائل و اتفاق ها می نگرد و لابد به همین علت در «بچه های آربات» کماکان «تقدس» لنین را پاس می دارد و به این بسنده می کند که بگوید؛ «همه کس از ترس استالین برخود می لرزید. او به جای همه فکر می کرد تا وقتی که از این ترس رهایی نیابیم، نمی توانیم به مثابه یک جامعه جای خود را پیدا کنیم.»
او نمی گوید که استبداد تباه کننده و حکومت وحشت استالینی، به خودی خود و منتزع از ربط و ریشه های گذشته و جدا از نظریه ها و مشی و راهبردهای انقلاب روسیه پا نگرفته. این غفلت و نادیده انگاشتن شالوده های نظری و عملی در کار سیاست و حکومت کمونیست ها، از جانب نویسنده یی واقع گرا که علی الاصول به پیوستگی رویدادها و پدیده ها و بازتاب آنها در هم اعتقاد دارد، پذیرفتنی نیست. رمان «بچه های آربات» را «سروژ استپانیان» به زبان فارسی برگردانده است.
علی اصغر شیرزادی
منبع : روزنامه اعتماد