پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


مادربزرگ


مادربزرگ
ـ همین الان می‌یام.
گوشی را زمین گذاشت. درمانده بود، نمی‌دانست چه کار کند.
فردوس از میله‌میله‌های سرای سالمندان داخل محوطه را نگاه کرد. چند پیرمرد و پیرزن نشسته بودند روی نیمکتهای حیاط. آه کشید.
ـ‌ خدایا چی می‌شد یکی‌شون مادر من بود؟
از فکرش بدش آمد.
ـ نمی‌ذاشتم مادرم اینجا بیاد.
راه افتاد به طرف خانه. پشیمان شد. رفت تو میوه‌فروشی و دو کیلو پرتقال خرید. برگشت به طرف سرای سالمندان. رفت تو حیاط. پیرمردها و پیرزنها نگاهش می‌کردند. لبخند زد. از کنار هر کدامشان که رد می‌شد سلام می‌کرد و پرتقالی دستش می‌داد.
رفت تو ساختمان. بغض گلویش را گرفته بود. رفت تو اتاقی. پیرزنی با تعجب نگاهش کرد. فردوس سلام کرد. پیرزن گفت: «علیک سلام. دنبال کی هستی؟»
فردوس ماند که چه بگوید. پیرزن گفت: «مادرت اینجاس یا پدرت؟»
فردوس گفت: «هیچ‌کدوم.»
جلو رفت.
ـ حالتون خوبه؟
پیرزن گفت: «ممنون.»
فردوس رفت کنار تخت پیرزن و پرتقالی داد دستش.
ـ بفرمایین.
زن تشکر کرد.
ـ چطور شد اومدی اینجا؟
فردوس آه کشید.
ـ دنبال یه مادر می‌گردم.
پیرزن با تعجب پرسید: «مگه نگفتی مادرت اینجا نیست؟»
فردوس گفت:‌ «چرا، دنبال یه مادر می‌گردم. می‌خوام یه مامان واسه خودم پیدا کنم.»
پیرزن خندید. دندانهای مصنوی‌اش تمیز و براق بود.
ـ‌ من هشتا بچه دارم هیچ‌کدومشون مامان نمی‌خوان. اون‌وقت تو دو تا دو تا مامان می‌خوای؟
فردوس هیچ نگفت. پیرزن به پرتقال نگاه کرد.
ـ مادرت فوت شده؟
فردوس گفت: «نمی‌دونم.»
زن کنجکاوانه به فردوس چشم دوخت. فردوس کلافه شد. نایلون پرتقالها را دست به دست کرد.
ـ‌ من نه پدر دارم نه مادر. تو پرورشگاه بزرگ شدم.
پیرزن با دلسوزی گفت:
«بمیرم. بیا بشین رو اون صندلی. صندلی رو بیار بشین. حیف از این پسر.»
فردوس ننشست. پیرزن جابه‌جا شد تا از رو تخت پایین بیاید.
فردوس گفت:‌ «اگه کاری دارین به من بگین.»
پیرزن با مهربانی گفت: «می‌خوام اون صندلی رو برات بیارم.»
فردوس گفت: «نه، نه، الان خودم می‌یارم.»
صندلی را از کنار دیوار برداشت و گذاشت کنار تخت پیرزن و نشست. پیرزن گفت: «حالا چی شده که تازه یادت افتاده مامان می‌خوای؟»
فردوس جلوی پایش را نگاه کرد.
ـ هیچی.
حس کنجکاوی پیرزن تحریک شد.
ـ یعنی چی هیچی؟
فردوس باز بغض کرد. زن گفت:‌ «حرف بزن دیگه.»
اشک تو چشمهای فردوس حلقه زد.
ـ من دانشجوی پزشکی‌ام.
آه کشید.
ـ امروز بردنمون بخش زایمان.
به گریه افتاد. پیرزن اخم کرد.
ـ بی‌حیا. حالا اومدی اینجا که چی؟
فردوس به پیرزن نگاه کرد.
ـ زنه خیلی زجر کشید. بچه‌ها همه رفتن برای مادراشون هدیه گرفتن. یه عالمه از مادراشون تشکر کردن. یکی از بچه‌ها می‌گفت دست و پای مامانمو ماچ کردم.
و باز به زمین چشم دوخت.
ـ من هیچ‌کی رو ندارم.
پیرزن خندید.
ـ ای خدای من چه پسر خوبی. حالا چرا گریه می‌کنی؟ من دوازده بار بچه آوردم. آن‌قدرم گریه نداره.
فردوس به پیرزن نگاه کرد.
ـ واای، دوازده تا؟
پیرزن گفت:‌ «چهار تاش مُرد. گرچه این هشتا چه گلی به سرم زدن که اون چهار تا می‌خواستند بزنن.»
فردوس اشکهایش را پاک کرد.
ـ چطور دلشون اومد بیارنتون اینجا؟
پیرزن آه کشید.
ـ دل مادر رو به بچه‌س دل بچه رو به سنگه.
فردوس گفت:‌ «پس چرا مادرم منو رها کرد؟ یا چه می‌دونم پدرم؟»
و باز به گریه افتاد.
ـ خیلی دلم گرفته.
پیرزن باز آه کشید.
ـ چند سالته؟
فردوس اشکهایش را پاک کرد.
ـ بیست سال.
پیرزن پرتقال را پوست کند و گذاشت تو بشقاب رو میز.
ـ کاش بچه‌های منم یه ذره معرفت تو رو داشتن.
بشقاب را گرفت جلوی فردوس.
ـ بیا پرتقال بخور.
پرستار گفت: «ایست قلبی کرده.»
فردوس رو صندلی نشست، سرش را میان دستهایش گرفت.
فردوس جانماز را باز کرد.
ـ خوشت می‌یاد خاله طلا؟
پیرزن با شادی گفت: «دستت درد نکنه. چرا نگفتی می‌ری زیارت؟»
تسبیح را برداشت.
ـ اون هفته خیلی منتظرت بودم. گفتم خدای نکرده اتفاقی برات افتاده.
چادرنماز را از تو جانماز برداشت، بوییدش.
ـ خدا خیرت بده ایشالا.
فردوس جانماز را جمع کرد.
ـ خاله طلا فردا هوا خوبه. اجازه‌تو گرفتم با‌هم بریم کوه. چشمهای پیرزن گشاد شد.
ـ کوه؟
فردوس خندید.
ـ نگفتم کوهنوردی. کمی پیاده‌روی می‌کنیم. برای سلامتی‌ت خوبه.
ـ اگه افتادم رو دستت چی؟
ـ اون‌دفعه هم که می‌خواستیم بریم پارک همینو می‌گفتی.
پیرزن گفت: «من نمی‌تونم سربالایی برم.»
فردوس خنده‌‌خنده گفت:‌ «صخره‌نوردی که نمی‌ریم.»
پیرزن درمانده گفت: «باشه فوقش مجبور می‌شی کولم کنی.»
پیرزن بی تکان رو تخت خوابیده بود. موهای سفیدش دور صورتش پخش شده بود. فردوس اشک ریخت.
ـ فدای روی ماهت.
پیرزن آرام‌آرام قدم برداشت. فردوس نگاهش کرد.
ـ خسته شدی خاله طلا؟
زن گفت: «نه دارم حمام آفتاب می‌گیرم.»
فردوس دوباره مشغول درس خواندن شد. پیرزن رفت داخل ساختمان، رفت تو اتاقش و از داخل کشو‌ِ میزِ کنارِ تختش بشقاب پسته و گردو را برداشت و برگشت تو حیاط. کنار فردوس رو چمنها نشست.
ـ بیا فدات شم. یه کم گردو بخور مغزت وا شه.
فردوس سر برداشت. به بشقاب دست طلا نگاه کرد. با قدردانی گفت: «دستت درد نکنه خاله‌جون. فدات شم. راضی به زحمتت نبودم.» و یک دانه گردو برداشت.
ـ ممنون. خاله چربی خونت بالا نره. گردو عیبی نداره ولی پسته، اونم شورش، برای فشار خون ضرر داره.
پیرزن لبخند زد.
ـ می‌دونم فدات شم. واسه تو خریدم. گفتم وقتی می‌یای اینجا درس می‌خونی انرژی بگیری. شکم خالی که آدم درس حالی‌ش نمی‌شه.
فردوس گفت: «عادت دارم خاله. از وقتی پرورشگاه تموم شد و اومدم دانشگاه چون اجاره‌خونه‌م سنگینه اصلاً از این تنقّلات نمی‌خرم. دوست داشتم زودتر فارغ‌التحصیل می‌شدم. اون‌وقت خیلی خوب می‌شد.»
طلا با دلسوزی گفت: «هنوز تو پمپ بنزین کار می‌کنی؟»
فردوس سر تکان داد.
طلا گفت: «خوب بهش می‌گفتی روزکارت کنه. شبا سخته.» فردوس پسته برداشت.
ـ روزا کارگر داره. شبم برای من بهتره. هم خلوت‌تره می‌تونم درس بخونم هم روزا کلاسامو می‌رم.
پیرزن آه کشید.
ـ خوب شبا باید بخوابی. دو ساعت خواب غروب کافی نیست.
فردوس گفت: «عیبی نداره خاله. آدم تا جوونه باید زحمت بکشه.»
پیرزن گفت: «منم خیلی شبا بالای سر بچه‌هام بیدار می‌موندم. ولی چه فایده؟ اینم مزد زحمتام. سالی یه بارم بهم سر نمی‌زنن. فراموشم کردن.»
اشک تو چشمهایش حلقه زد.
فردوس گفت: «عوضش من دو روز یه بار بهت سر می‌زنم.»
پیرزن با مهربانی گفت: «تو که عزیز منی، حالا اینا رو بخور تا بتونی درس بخونی.»
فردوس هق‌هق کرد. دکتری آمد.
ـ طاهری پا شو. چرا این‌قدر برای این مریض گریه می‌کنی؟
فردوس زار زد.
دکتر گفت:‌ «باهاش نسبتی داشتی که این‌طور گریه می‌کنی؟»
فردوس نالید: «مادرم بود.» دکتر جا خورد.
ـ مگه نگفتی که...
حرفش را خورد. فردوس سر برداشت و به طلا نگاه کرد.
ـ همه زندگی‌م بود. همه‌چیزم بود. به خاطر اون نفس می‌کشیدم. کاش من به جای اون مرده بودم.
دکتر دیگری آمد.
ـ هنوز گریه می‌کنه؟
دکتر اول گفت: «می‌گه مادرمه.»
دکتر دست دوستش را گرفت.
ـ نه. بیا بریم برات می‌گم.
و رفتند.
فردوس گفت: «کیه؟» صدای طلا را شنید.
ـ منم پسرم.
فردوس جا خورد. در را باز کرد. با تعجب گفت:‌ «سلام خاله طلا. اینجا چی کار می‌کنی؟»
پیرزن گفت: «سلام به روی ماهت. اومدم ازت مراقبت کنم.»
فردوس کنار کشید.
ـ بیا تو خاله. چطور اومدی؟ همین‌طور گذاشتند بیای؟
پیرزن گفت: «آره. خودشون آوردنم. گفتم بچه‌م مریضه. می‌خوام ازش مراقبت کنم.»
فردوس گفت: «ممنون، خیلی لطف کردی. بیا تو. ولی اگه خدای نکرده مریض شدی چی؟»
پیرزن خنده‌خنده گفت: «من اومدم از تو مراقبت کنم. نیومدم که خودم مریض بشم.»
و رفت تو. به خانه فردوس نگاه کرد. خانة چهل‌متری کوچکی بود، بدون حیاط. حمام و دستشویی‌اش سر‌ِ‌هم بود. آشپزخانه کوچکی داشت و یک هال دوازده‌متری و یک اتاق دوازده‌متری دیگر. اتاق و هال موکت بود و محقر بود ولی تمیز بود و مرتب و همه‌چیز سر جای خودش بود.
ـ خوشم اومد. خیلی مرتبی. آفرین پسر خوب.
فردوس هر‌جا پیرزن می‌رفت سرفه‌کنان دنبالش بود. پیرزن به آشپزخانه سر کشید. یخچال کوچک را باز کرد. چند دانه گوجه و یک قالب پنیر تو یخچال بود. فردوس گفت: «بیا بریم بشین خاله.»
پیرزن برگشت تو هال.
ـ من می‌رم یه کم برات خرید کنم.
فردوس گفت: «نه خاله راضی به زحمتت نیستم. تو رو خدا بیا بشین.»
پیرزن کفشهایش را پوشید و رفت. وقتی برگشت دستهایش پر بود خوراکی و یک شمعدانی کوچک. فردوس با ناراحتی گفت: «نمی‌خوام خاله. من هیچ‌کدومشونو برنمی‌دارم.»
پیرزن رفت تو هال. نایلونها را زمین گذاشت. فردوس اخم کرده بود. سرفه‌اش شدیدتر شد. زن گفت: «فکر می‌کنی این چیزا رو با پول بچه‌هام گرفتم؟ نه فدات شم. شوهر خدابیامرزم یه آب باریکه برام گذاشته.»
فردوس راحت شد.
ـ به خدا شرمنده‌م کردی خاله، این چه کاریه؟
پیرزن گفت: «عیبی داره آدم برای پسرش چیزی بخره؟ هرچند که بچه‌ش با نامردی بهش بگه خاله. گرچه من به نامردی بچه‌هام عادت کردم.»
فردوس گفت: «نگو تو رو خدا. فدات شم خاله‌جون. برام عین مامانمی. اگه بهت می‌گم خاله نمی‌خوام قاطی بچه‌های خودتون بشم.»
پیرزن آهسته نشست. گلدان را داد دست فردوس.
ـ بیا، ببر بذارش پشت پنجره آشپزخونه. چند روز یک‌بارم آبش بده.
فردوس گلدان را پشت پنجره گذاشت و برگشت. طلا نایلون شلغم را داد دستش.
ـ بیا اینو ببر بشور. بذار بپزه. برا گلوت خوبه.
فردوس رفت...
پیرزن برای فردوس آش درست کرد. بعد از شام فردوس پیرزن را به سرای سالمندان رساند. کیف پیرزن را به چوبرختی آویزان کرد.
ـ کاش همیشه مریض باشم خاله. امروز بهترین روز زندگی‌م بود.
پیرزن رو تخت نشست.
ـ همیشه واسه خودت غذای خوب بپز. ساندویچ و این چیزا آدمو مریض می‌کنه.
فردوس لبخند زد.
ـ من هیچ‌وقت غذای آماده نمی‌خورم خاله، دستپختم خوبه. ولی امروز حالم خیلی بد بود.
ـ حالا خوبی؟
فردوس با شادی گفت: «خیلی خاله. ممنون. همه‌ش به خاطر مهربونیای شما بود.»
پیرزن از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به در حیاط سالمندان. پرستاری آمد تو.
ـ خانوم سهرابی، شاید امروز نیاد.
پیرزن برگشت به پرستار نگاه کرد. اشک تو چشمهاش حلقه زد.
ـ قرار بود چهار روز پیش بیاد ولی نیومد.
پرستار جلو آمد. با مهربانی گفت: ‌«لابد مشکلی براش پیش اومده.»
اشک از چشمان طلا جاری شد.
ـ خدا نکنه.
زن لبخند زد.
ـ خانوم سهرابی تو رو خدا گریه نکن. ایشالا طوری نشده. شاید امتحان داره. داره درس می‌خونه.
پیرزن دست کشید به چشمانش.
ـ الان که وقت امتحانا نیست.
فردوس آمد تو. با شادی سلام کرد. پرستار و پیرزن با تعجب نگاهش کردند.
فردوس گفت: «چی شده خاله طلا؟»
خاله طلا گفت: «هیچی کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت.»
فردوس گفت: «خاله طلا اومدم ببرمت برای جشن فارغ‌التحصیلیم.»
پرستار گفت: «مبارک باشه. باید شیرینی بدی.»
فردوس گفت: «چشم.»
به طلا نگاه کرد.
ـ خاله خوشحال نشدی؟
طلا گفت: «نفهمیدم چی گفتی.»
فردوس گفت: «دیگه دکتر شدم خاله. امروز جشنه. می‌خوام ببرمت جشن.»
پیرزن گفت: «راس می‌گی؟ حقا که بچة خودمی. دیگه از این به بعد که مریض شدم باید خودت خوبم کنی.»
فردوس گفت: «ایشالا که مریض نمی‌شی.»
پرستار گفت: «برو نون شیرینی بگیر.»
فردوس گفت: «وقت نیست. اومدم دنبال خاله طلا.»
رو به خاله گفت: «خاله حاضر شو دیگه. اجازه‌تم گرفتم.»
پیرزن گفت:‌ «هولم نکن. بذار مانتومو بپوشم.»
پرستار گفت: «مطب می‌زنی؟»
فردوس گفت: «دو سال باید برم روستا. می‌خوام بخونم برم تخصص.»
طلا مانتو را از چوبرختی برداشت.
ـ غلط می‌کنن ببرنت روستا.
فردوس لبخند به لب گفت: «روستاییام گناه دارن خاله. راستی اون روسری نو رو که تازه برات گرفتم بپوش.»
فردوس، پسر بزرگ پیرزن را تو سردخانه دید. آمده بود جنازه مادرش را تحویل بگیرد. با نفرت به مرد نگاه کرد. مرد میانسالی بود شاید پنجاه و پنج سالی داشت. قدبلند بود و چهارشانه. فردوس آه کشید. از سردخانه بیرون رفت. رو نیمکت تو سالن نشست و سرش را میان دستهایش گرفت و اشک ریخت.
فردوس از جلسه آزمون بیرون آمد. خاله طلا ر‌ا دید. پیرزن برایش دست تکان داد. فردوس از میان جمعیت راه باز کرد.
ـ سلام اینجا چی کار می‌کنی؟
خاله طلا به پرستار همراهش اشاره کرد.
ـ با خانوم احمدی اومدم. اونم بچه‌ش امتحان داره. منم اومدم همراهش.
فردوس به پرستار سلام کرد.
خاله طلا گفت: «امتحان چطور بود؟ خوب دادی؟»
فردوس شانه‌هایش را بالا برد.
ـ بد نبود. ولی به اون اندازه که خونده بودم نتونستم جواب بدم.
پیرزن گفت: «عیبی نداره خاله، ایشالا قبول می‌شی.»
پرستار گفت: «خانوم سهرابی تحویل شما.»
فردوس تشکر کرد و همراه پیرزن راه افتاد. گفت: «خاله می‌یای ببرمت روستا؟ الان هواش خیلی خوبه. یک ربعم بیشتر راه نیست. غروب آفتاب برمی‌گردیم. مردمش خیلی خوبن.»
پیرزن گفت: «کور از خدا چی می‌خواد؟ دو چشم بینا.»
پیرزن را که خاک می‌کردند، فردوس دور از جمعیت ایستاده بود. سه دختر و پنج پسر طلا را برای اولین بار بود که می‌دید. عزاداری باشکوه بود و جمعیت عزاداری که برای خاکسپاری طلا آمده بود به هفتاد نفر می‌رسید. یک ساعت بعد همه رفتند. فردوس رفت سر خاک طلا. هق‌هق کرد. گلدان شمعدانی را کنار بلوک سیمانی کاشت و خودش رها شد روی خاک طلا و زار زد.
پیرزن کفشهایش را درآورد.
ـ شمعدونیه ریشه زد؟
فردوس گفت: «نمی‌دونم خاله. خوب نگاش کن.»
پیرزن گفت: «خونة قشنگیه. مبارک باشه. ایشالا به دل خوش.»
رفت تو هال.
ـ به‌به مبارک باشه.
خانه صد و بیست متر بود با همه وسایل. طلا رفت تو آشپزخانه. فردوس دنبالش رفت.
طلا گفت: «گلدونت کو؟»
فردوس گفت: «تو اتاق خوابمه.»
پیرزن از آشپزخانه در‌آمد و رفت تو اتاق خواب. گلدان شمعدانی پای پنجره رو به حیاط بود. فقط یک شاخه داشت. بقیه شاخه‌هایش تو پنج تا لیوان، کنار پنجره بود.
طلا با تأسف گفت: «اِ اِ اِ تو که گلدون رو گَر کردی.»
فردوس گفت: «می‌خواستم زیاد بشه، دم هر پنجره بذارم.»
طلا دم پنجره نشست، به لیوانها نگاه کرد.
ـ آره همه‌شون ریشه زده.
از پنجره به باغچه نگاه کرد. خالی بود.
ـ خودم برات چند تا بوته محمدی و یاس می‌کارم کیف کنی.
به‌آرامی برخاست.
ـ دیگه خونه‌دارم شدی. حالا دیگه باید دست یکی رو بگیری بیاری تو خونه‌ت.
چشمان فردوس گشاد شد.
ـ دست کی؟
طلا لبخند زد.
ـ خودم یه دختر خوب برات پیدا می‌کنم.
فردوس اخم کرد.
ـ نمی‌خوام.
طلا گفت: «بیخود. سی سالته. تا حالا درس داشتی. حالا که دیگه جراح مغز و اعصابی چی؟»
فردوس گفت: «نمی‌خوام خاله. اصلاً حرفشم نزن. اگه خواهرم باشه چی؟ یا یه محرم دیگه؟ یا خواهر رضاعی، عمه رضاعی، چه می‌دونم؟»
پیرزن بهت‌زسده گفت:‌ «برو ببینم. تو که داری به همه تهمت می‌زنی. این‌همه پرورشگاهی، زن می‌گیرن، شوهر می‌کنن.»
فردوس با چندش گفت: «نه خاله، نمی‌خوام. فکر اینکه محرمم باشه نمی‌ذاره.»
پیرزن سر تکان داد.
ـ دیوونه. همین‌طوری واسه خودت تنها بمون.
فردوس لبخند زد.
ـ تنها نیستم خاله. من که یه خاله به این خوبی دارم که از مامانم بیشتر دوستم داره دیگه تنها نیستم.
مزار طلا را که سنگ کرده بودند، شمعدانی را درآورده بودند. فردوس یکی از موزاییکهای کنار مزار را درآورد. این بار رفت و یکی از بوته‌های گل محمدی را که طلا پنج سال پیش در باغچه خانه‌اش کاشته بود درآورد و گذاشت سر مزار طلا. دیگر کسی جز فردوس به مزار طلا نیامد که بوته گل محمدی را هم بکند.
زهرا فرهادی نیا
منبع : سورۀ مهر