جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

حدیث آفریدن آدم


حدیث آفریدن آدم
پس چون خدای خواست که آدم را بیافریند، جبرئیل را بفرستاد و گفت که؛ «برو به این جهان و از آنجا، چهل گز گل از زمین بردار!»
جبرئیل بیامد و آنجا که امروز کعبه است، پر فرو برد به زمین و خواست که گل بر دارد. زمین با جبرئیل به سخن آمده، گفت؛ «یا جبرئیل، همی چه کنی؟»
گفت؛ «همی گل بردارم از روی تو، تا خدای خلقی بیافریند و این جهان به او سپارد».
زمین مر جبرئیل را سوگند داد و گفت؛ «به آن خدای که تو را فرستاد، که تو از من گل بر نداری؛ که خدای از آن خلیفتی آفریند که او بر پشت من گناه کند و خون ناحق ریزد. همچنان که آن جان کرد، تا خدای ایشان را از پشت زمین براند».
جبرئیل از بهر آن سوگند، بازگشت و گفت؛ «یارب، تو خود بهتر دانی که من از بهر چه بازگشتم».
پس خدای میکائیل را بفرستاد و گفت؛ «برو و چهل گز گل از روی زمین بردار!»
میکائیل بیامد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد و او نیز بازگشت. پس خدای عزرائیل را بفرستاد و زمین همچنان سوگند بر وی نهاد که جبرئیل و میکائیل را نهاده بود. عزرائیل گفت؛ «فرمان خدای را به سوگند تو بندهم. خدای مرا ایدون فرمود و من فرمان خدای برم، نه فرمان تو» و آنجا که مکه است، پر فرو برد و چهل گز گل ازجمله روی زمین برداشت، از همه لونی؛ سخت و سست و نرم و ریگ و کویر و درشت و سیاه و سپید و سرخ و زرد و سنگریزه.
و خدای آدم را از آن گل بیافرید، به قدرت خویش و همچنان که بیافرید، صورتی بود افگنده از مشرق تا مغرب، واندر آن جان نبود؛ صلصال ]گل خشک[ بود، خشک شده. و صورت آدم چنان بود که هیچ کس بر پشت زمین از وی خوب تر ندیده بود. و همه فریشتگان به دیدار آن صورت رفتند و همچنان، چهل سال افگنده بود بی جان. پس خدای خواست که مر او را زنده گرداند. و ابلیس مر آن فریشتگان را گفت؛ «بروید تا مر این خلیفت را که خدای آفریده است، ببینیم!»
بیامدند و آدم را دیدند آنجا انداخته. و او را جنبانیدند و بانگی از او بیامد، از بهر آن که چندین سال بود تا آنجا افگنده بود. و ابلیس به دهان آدم فرو شد و به سرش اندر بگشت، پس به شکم وی فرو رفت و بگشت و به زیر وی بیرون آمد. و ایدون ]چنین[ گفت مر فریشتگان را که «من نگاه کردم به این خلق. هیچ چیز نیست به این خلیفت اندر که نیرو بباشد این را؛ از بهر آنکه میانش تهی است. و هر چیز که میانش تهی بود، او نیرو نباشد.
و اگر خدای این زمین به او دهد، من بازستانم و با وی حرب کنم و وی را از زمین برانم، همچنان که مر آن جان را براندم». این فریشتگان گفتند؛ «ما تو را یاری داریم به بیرون کردن جان، به فرمان خدای دادیم. اکنون، دگر خدای نفرماید، ما به او هیچ چیز نتوانیم کردن». ابلیس چون دانست که فریشتگان با وی یار نیستند، از آن قول بازپس آمد و گفت؛ «از بهر آن گفتم تا شما چه گویید». پس خدای بفرمود تا جان به تن آدم اندر شد، اول، به سر وی فروشد. و هرکجا برسید، آن اندام زنده همی گشت، جفت جفت.

تفسیر طبری
منبع : روزنامه کارگزاران