چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


حمید. حمید. حمید هامون...


حمید. حمید. حمید هامون...
خبر مثل همیشه درست است. خبرگزاریها تأییدش می کنند. عکسش را گذاشته اند و چند سطری هم برایش نوشته اند. اینکه از کجا شروع کرد و چطوری بازیگر سینما شد و چند تا فیلم بازی کرد و چند تا سریال و همین. با چند نفر هم مصاحبه کرده اند و آنها هم گفته اند که او بازیگر خوبی بوده است و چنین بوده است و چنان. همه زندگی و مرگ یک آدم، در همین کلمات خلاصه می شود و تمام. مثل همین کلمه هایی که دارم می نویسم و فکر می کنم که همین ها هم نباید نوشته شوند. به نظرم، او هنوز زنده است؛ لابلای فریم به فریم فیلمهایی که بازی کرد، میان همه دیالوگهایی که گفت و همه چیزهایی که از خودش به یادگار باقی گذاشت و بیشتر از همه نقش حمید بود، حمید هامون.
حمید. حمید. حمید هامون...
بعضیها فطرتاً بازیگرند. مادرزادی. بدون نیاز به تأییدیه و مدرکی از جایی. توانایی اش را دارند و فقط کافیست که جایی برای بروز پیدا کنند. می شکفند. او، این طور بود. دو سه فیلم بازی کرده بود که به «هامون» رسید. شد «حمید هامون». آدمی با یک دنیا عشق و دلتنگی.
مهرجویی فیلمنامه را خوب نوشته بود، اما او بود که بهتر بازی اش کرد. شاید اگر او نبود، این دلسوختگی و حسرت عشقی از کف رفته، این گونه توی «هامون» موج نمی زد. موجی که از پرده بیرون می زد و توی ذهن آدمهایی می ریخت که خودشان را در آشفتگیهای عاشقانه او جستجو می کردند... در سرک کشیدنهای بسیارش به کتابها... به مکاشفه اینکه آیا ابراهیم از سر عشق بود که خنجر بر حنجره اسماعیل گذاشت؟ به اینکه: «مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای، ای غزل؟»
بگو که بالاخره جوابی برای این سؤالت پیدا کردی یا نه؟!
حمید. حمید. حمید هامون...
□□□
خیلی از شاعرها، در تک بیتهایشان جاودانه می شوند، حتی اگر دیوانهای شعر بسیاری داشته باشند. تک بیت دیوانهای او، «حمید هامون» بود. نقشی که انگار لباسش را، درست اندازه قد و قامتش دوخته بودند. به تن اش می آمد. شده بود خودش. بازی نمی کرد. خود خودش بود. بی هیچ اضافه ای. شاید هم نه؛ شاید هم آن طور بازی اش کرد که لباس، اندازه تنش شد. نمی دانم. می شود لباسی، خودش را اندازه تن کسی کند که او را پوشیده؟ می شود؟!
حمید. حمید. حمید هامون...
□□□
آشفتگی از سر و رویش می بارد. توی آپارتمان خالی، لابلای انبوهی از کاغذهای سیاه شده از کلمات نشسته و فکر می کند. به چه چیز، نمیدانم. با حوله حمام نشسته و به پارکتهای کف آپارتمان خالی چشم دوخته و به حرفهای پیرمرد گوش می کند:
دبیری: تقصیر خودته، دانشمند هوشمند... گول بورژوازی فاسد رو خوردی، می خواستی پولدار شی، خودتو فروختی.
حمید هامون: نود درصدش از فرط عشق بود... مهشید با دار و دسته اش فرق داشت. من به پول باباش کار نداشتم، خودش برام مهم بود.
شنیدن این کلمات، سخت است، نه حمید؟ اینکه بدانی هیچوقت عشقی در کار نبوده... هیچوقت عشقی آن چنان نبوده که تو می پنداشتی... اینکه هیچ وقت کسی تو را آن گونه دوست نداشته که باید... اینکه تو عاشق دخترکی شده ای که تو را نشناخته بوده... اینکه عاشق چیزی شده بودی که حقت نبود، نباید می شدی... وقتی هر کس تو را فقط به اندازه ظرف کوچک ذهنش دوست دارد، تو چرا باید این طوری خودت را فدایش کنی؟! سخت است اینگونه عاشق بودن، نه؟!
حمید. حمید. حمید هامون...
□□□
روزهای تلخ می گذرند... اما برای تو شادمانی ای در کار نبود... روزهای تو، پر ملال تر از همیشه گذشتند و تو را بیشتر و بیشتر در خود فرو بردند... در کابوسهای شبانه... در سرگشتگیهای روزانه... در کشاکش دقیقه ها و ثانیه هایی که عشق را جستجو می کردی و کمتر می یافتی... آنجا که دیگر به پایان خط رسیدی و آشفته از همه چیز و همه کس، میان شلوغی و ازدحام آدمهای بسیار دادگاه، فریاد کشیدی که: این زن عشق منه، مال منه، طلاقش نمی دم... و رفتی... روزها، سخت می گذشت، بی عشق و عاطفه. بی نبودن دست گرمی برای نوازش. روزهای سختی بود.
حمید. حمید. حمید هامون...
□□□
حالا دیگر نیست. تمام شده. خسرو شکیبایی را می گویم. از سال ۶۸ که در «هامون» بازی کرد و شناخته شد، تا امروز که یکی دو روز از مرگش می گذرد، نقشهای بسیاری بازی کرد. در بسیاری از آنها خوب بازی کرد و در بسیاری دیگر، بهتر، اما همچنان، در میان همه این نقشها، هنوز این حمید هامون است که سرک می کشد. هنوز منتظر است که مهشید برگردد... هنوز منتظر است که کسی برای او بگوید که به راستی این عشق بود که ابراهیم را واداشت تا خنجر بر گلوی اسماعیل بگذارد؟ هنوز منتظر است که کسی به او بگوید که معنی «عشق»، در این زمانه حسرت زده بی عاطفه چیست...
آه، حمید. حمید. حمید هامون...
□□□
تمام شد و رفت... دیگر نقشی بازی نخواهد کرد... خبرش آمده که فردا به خاک سپرده خواهد شد. روزنامه ها بسیار در باره او خواهند نوشت و صفحات خبرگزاریها و وبلاگها پر از یادداشتهایی در باره او خواهند شد. چیزی مثل همین یادداشت. دوست داشتم در باره او ننویسم. آدمها، بندی مرگ اند. هر کجا که باشند، بالاخره روزی فرا می رسد که باید بروند... اما من از «حمید هامون» نوشتم، زیرا می دانم که حمید هامون و عشق تلخ و ناکام مانده اش، همیشه در خاطر آدمهایی که او را دوست داشته اند، زنده خواهد ماند... و مگر جز عشق، حرف ماندگارتری هم باقی خواهد ماند؟!
متأسفانه او مرد. شاید چون دیگر نمی توانست زندگی کند. معمولاً این دلیل مردن آدمهاست. اسمش را سرطان یا حمله قلبی یا تصادف می گذارند؛ اما انسانها در واقع به این دلیل می میرند که دیگر نمی توانند زندگی کنند.
علی جعفری
منبع : روزنامه قدس