پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


سایه در آفتاب و باران


سایه در آفتاب و باران
بعد از حافظ به گفته دانستگان، نیما دوباره شعر را آغاز می كند. این از همان تندگویی های منتقدان و بسیار از شاعران بعد از نیما بعید نیست. به واقع شاید همین است. چند دوره قبل از نیما چیزی از انسان در شعر نمانده بود، عشق و سفر و بازگشت معشوق، انسان و انسان اجتماعی نفی شده بود و نیما به اثبات انسان اجتماعی آمد.
رمان اجتماعی در میان آثار نویسندگان دوره مشروطیت دیر آمد، تفكر نویسندگان قبل از مشروطیت تاثیر پذیرفته از نقش ترجمه، طبقاتی كه می توانستند در انگلیس یا فرانسه تحصیل كنند، می آمد. داستان ها عاشقانه های یك طبقه بود كه می توانستند عاشق بشوند و بنویسند.
اولین رمان های اجتماعی تهران مخوف بود كه نویسنده آن سر به طبقات دیگر جامعه كشید. مرتضی مشفق كاظمی در زمان سقوط تهران در برابر قزاق ها تهران مخوف را نوشت و ربیع انصاری جنایات بشر را. نیما از یوشیج می آمد. واقع گرایی می آمد. جامعه باید نقد می شد. هیچ رمانی تا سال های سی اینچنین به آن رئالیسم سخت و سیاه جامعه نپرداخت.
شعر با نیما شروع توفانی كرد و ماند تا نصرت رحمانی آمد و شاملو. گفتند شاملو شاعر روزنامه ای است كه این را هم تاریخ تكذیب كرد. باید گفت فارسی تازه را زبان روزنامه تمیز كرد. روزنامه ها فارسی سفارشی امیرارسلان را به نگارش نقیب الملك تبدیل كردند. به فارسی قابل، فارسی ای كه تا دهه سی و حتی بعد از آن را تسخیر كرد.
در این میانه ها شاعرانی آمدند كه قلب شان در شعر عرق می كرد. اما آب های روان دیگری آنها را با خود برد كه گل و لایشان بعدها در تاریخ سی ساله بالا آمد و ماهیان را به غرق در گل كشاند. شاعرانی كه فقط توان شعر نایاب نیما را در سایه بردند اما در دوره های بعد باز نیما تابان شد.
توللی، نصرت رحمانی، هوشنگ ابتهاج و كسرائی سمت هایی را گرفتند و به جز نصرت رحمانی كه گاه می درخشید و گاه خسته، تفكرات «دیگر»ی را به شعر متصل كردند. حتی استعداد نابی مثل گلچین گیلانی و اسماعیل شاهرودی را در خود كشیدند. نصرت بیشتر ماندگار شد چون بازیگوشی های هنرمندانه ای داشت كه او را از این هدف شدن ها و گرداب ها می رهانید.
اما هوشنگ ابتهاج كه سایه شد و در سایه ماند.
هوشنگ ابتهاج اول تبدیل شد به یك «حزبی» و به دلیل شاعر بودن «تمام» خود را به حزب داد كه شعرهایش هم همراه داده هاش رفت. وسعت شعر، همان وسعت شاعر است. در این وسعت مشكلات غریبه و ناآشنا هر چند حقیر در این وسعت به دلیل حساسیت رفیع پوشیده در این ننمایی شاعر تاثیر گذار می شوند. وسعت شعر در این است كه آنچه در ایدئولوژی ها پنهان است، آشكار كند در این صورت شعر از آگاهی كاذب «ناشعر» دور می شود اما حزب، آن هم حزبی كه تحمل هیچ انتقادی را ندارد و هر چه پیشنهاد است طرحی خائنانه می داند چطور می تواند شاعر را به استقلال برساند. برای این عقیده های «مقوله» شده در شاعر حزبی فقیرنوازی متمایز و قافیه، به طور روشن ذهن شاعرانه همراه با واقعیت های اجتماعی پر از تضاد است. آنچه مهم است ذهن شاعر دست نخورده بماند و میانجی نداشته باشد. به طور خودانگیخته این پیچیدگی های اجتماعی را شاعر همراه با تضاد بدون شكل های مرسوم آماری شاعرانه می گوید.
ماركسیست های آماتور بیشتر در میان نویسندگان و شاعران هستند. فصل ورود به عمق ایدئولوژی ها در اختیار حزب سازان، شاخه های بالادست تحلیلگران و روسای بخش های مبارزاتی آنها است، تقریباً بیشتر هنرمندان در احساسات گرایی روبست ماركسیسم آن دوره كردند، فقط «نیت» خوب كافی نیست كه به فریاد شعر برسد. شعر در استقلال خودش یك فریاد است. شاعران هر چقدر بیشتر فیلسوف باشند كمتر شاعرند. هنوز زلزله تخریب گر نیما به جان ادبیات ارزان و گمراه دوره اش نیفتاده بود كه حزب توده ایران آن سال ها به جان شعر و شاعران افتاد. ساختاری پر از تضاد به وجود آمد. شاعر از زیباشناسی عام دور می افتاد و به شعار فقیرنوازی در شعر می رسید.
هنرمند را نمی شود به شیوه های مصنوعی ساخت. اما می شود به شیوه های مصنوعی هنرمند را تباه كرد. اندیشه هنرمند، مددكار بزرگ خلاقیت اوست. خلاقیت نشت ناخودآگاه به خودآگاه هنرمند است. میانجی این نشت اندیشه هنرمند است. ایدئولوژی ای كه اندیشه را تصرف می كند، دیگر میانجی و هر آنچه رابط است سلامت نیست. ادبیات عامه پسند صرفاً ادبیات مردمی نیست. زبان اما از این جا رشد می كند. زبانی كه خود ساخته می شود، سازنده ندارد. زبان خودانگیخته به شعر می آید. شعر با این زبان حرف می زند اما ریشه های منظم اجتماعی پیدا می كند. زبان ناانگیخته همان زبان تصرف شده به وسیله عقاید بیرونی و حزبی و تاثیر گذار، همان مزه ها شكلاتی است كه واگیر دارد.
هوشنگ ابتهاج (هـ . ا. سایه) شاعر دهه بیست است. ابتهاج به طور قطع شاعر است و شعریت مانده صدای نیما را می شود در زندگی سایه شنید. یك نفر در آب می خواند شما را. انگار صدای سایه می آمد كه در حال نفس گیری از این بی نفسی در آب است.
در این هوا چه نفس ها پرآتش است و خوش است
كه بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه سوزان ما به یاد آرید
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما
اما شعر «وفا» در مجموعه سیاه مشق دور از سیاست است اما به حال همان روزگار است كه از مردن به پای معشوق می گوید و دعا به سلامتی و سلامت ماندن معشوق.
دست كوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه سوخته سوخته دل این طمع خام بلند
دولت وصل تو ای ماه نصیب كه شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب قند
این شعرها می رود تا به بهار زبانی دیگر برسد. اما در این تولد زبان تازه شاعر در میان عقاید دیگری قرار می گیرد كه آن عقاید در شعرش، شعر می شوند و زبان تازه آمده سهم آن عقاید می شوند. غبار می آید تا سئوالی را كه نصرت رحمانی در نام كتابش كرد جواب بشود، مردی كه در غبار گم شد.
اما سایه در غبار گم نشد. سایه در سایه ماند. آن طراوت كه غزل هایش بود، آن بازی های رعایت در وزن، آن عاشقانه های سرخوش، سایه شد.
سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند
غریو از قلعه ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند
هوشنگ ابتهاج در «سیاه مشق» غزل ها دارد. دلش هوای نیما می كند، شاعر برای شاعر دف می زند و دم می دهد. می داند نیما سنگ را گذاشته اما هنوز نامی بر سنگ نیست. زمانه شاعر تنگ است و ساعاتش غروب. شاعر خوشحال كم است و شاعر «صاحب وقت خوش» بسیار. سایه غزل (بعد از نیما) را به شهریار می دهد.
با من بی كس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدارا تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه باروبری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج نبود شاعر را نبود شعر یا شیر نمی داند. نیما انبوه نگفت اما انبوه ساخت. دوره ساخت، زبان ساخت و تفكر تازه در واژه های قدیم آورد. این را هوشنگ ابتهاج دانست و بر آن سرود سایه رسید به حزب، رسید به تفكر حزبی. حزب دستور می دهد. دستور در حزب كاره ای نیست.
همه دستورها فریاد مردم و فقر می زنند. از آتش و خون می گویند. اما هنرمند بیرون حزب پنجره و باغ بسیار دارد. جهان مال اوست. دستور آن است كه فقط از پنجره من باغ من را ببین.
شاعر همه پنجره ها و باغ ها را می خواهد. راهگشای مردم، صدای تمام باغ است و واژه های آمده از فریاد تمام پنجره ها.
سایه رفت تا تفكر شعر شبگیر. شعر شبگیر به اندازه محكم است اما از همان یك پنجره دستور
دیگر این پنجره بگشای كه من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی است كه در خانه همسایه من خوانده
خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی است كه من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن باتنگ دلاویز كه می آید نرم
محو آن اختر شب تاب كه می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر كه می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای كه صبح
می درخشد پس این پرده تار
می رسد از دل خونین سحر
بانگ خروس
پنجره رو به باغ همسایه را هم كه بانگ خروس از آن آمد... تاریخ باز كرد.همراه صدای خروس هزاران صدای دیگر می آمد. صداهای ضجه و زخم خورده در سرمای بزرگ، در دادگاه ها و زندان ها. صداهای خاموش شده نویسندگان و شاعران و فیلمسازان. به دستور حزب همه یكسان.
در میان صدای خروس در صبح صداهای دیگری می آمد كه همسایه ها نمی شنیدند.
همسایه روشنفكران جهان را یا به كشتن داد یا خاموش كرد. شاعران و نویسندگان را خنثی كرد و عاقبت خودش كز كرد در آغوش دلار.
می توان از سیاوش كسرائی در دمادم آخر عمرش در افغانستان پرسید. اما ما معتاد به خوشی صدای خروس شدیم. سایه در سایه ماند.
مسعود كیمیایی
منبع : روزنامه شرق