چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

تکتم بانو ! کرامت پروردگار بر تو مبارک !


تکتم بانو ! کرامت پروردگار بر تو مبارک !
آن روز، هشام در خانه تنها بود. با خودش گفت: خوب است برخیزم و به زیارت مولایم امام کاظم(ع) بروم. آن گاه بلند شد، لباسش را پوشید و راهی خانه امام هفتم شد. ساعتی در حضور آن بزرگوار بود و همین که خواست برود، امام(ع) به او فرمودند:
- می دانی امروز یکی از برده فروشان به شهر ما آمده است؟
هشام اظهار بی اطلاعی کرد. امام به او فرمودند:
- می آیی با هم نزد او برویم؟
هشام اظهار تمایل کرد و همراه آن حضرت، نزد برده فروش رفت. آن مرد، کنیزان و غلامان زیادی را برای فروش آورده بود. حضرت به او فرمودند: می خواهیم کنیزهایت را ببینیم. او چند کنیز را عرضه کرد. امام کاظم(ع) از او پرسیدند:
- کنیز دیگری هم داری؟
گفت:
- تنها یک کنیز دیگر دارم که حالش چندان خوش نیست.
امام هفتم(ع) فرمودند:
- اشکالی ندارد، همان را بیاور.
برده فروش کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام از آوردن کنیز خودداری ورزید. امام به هشام اشاره کردند که برگردیم. روز بعد؛ آن حضرت هشام را فراخواندند و به او فرمودند:
- نزد آن برده فروش دیروزی برو و کنیزی را که دیروز به مانشان نداد؛ به هر قیمتی که گفت، خریداری کن و به اینجا بیاور. هشام، نزد برده فروش رفت و او قیمت زیادی را برای فروش آن کنیز پیشنهاد کرد. هشام پذیرفت. برده فروش پیش از تحویل کنیز، رو به هشام کرد و گفت:
- برادر!از تو سؤالی دارم.
هشام، شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بپرس، اگر بدانم پاسخ می گویم.
برده فروش، با کنجکاوی پرسید:
- می خواهم بدانم آن مرد، همان که دیروز همراهی اش می کردی، چه کسی بود؟
هشام در حالی که به چهره مرد خیره شده بود و می خواست بداند هدف او از پرسیدن این سؤال چیست، پاسخ داد:
- مردی از بنی هاشم است.
- از کدام تیره و قبیله؟
- بیش از این چیزی نمی گویم!بگو ببینم، منظورت از این پرسشها چیست؟
مرد برده فروش، در حالی که سینه اش را صاف می کرد، گفت:
- راستش را بخواهی، من این کنیز را از دورترین مناطق مغرب خریده ام. یک روز، زنی از اهالی کتاب او را همراه من دید و با شگفتی پرسید: «این کنیزک از آن کیست؟» گفتم «من او را خریده ام!» تعجبش بیشتر شد!پرسیدم: «چرا شگفت زده شدی؟» گفت: «آخر این کنیز باید از آن برترین مرد روی زمین باشد و از وی پسری به دنیا بیاورد که همه مردم شرق و غرب از او پیروی کنند.»
هشام که اکنون با شنیدن این سخنان برده فروش، سبب تأکید امام هفتم(ع) را برای خرید آن کنیز دریافته بود، شادمانه وی را نزد آن بزرگوار برد و آنچه را دیده و شنیده بود، برای آن حضرت بازگفت.
□□□
با راه یافتن کنیزک به خانه امام هفتم(ع)، حمیده مادر آن حضرت، مونس و همدم خوبی یافته بود. او، دخترک را که «تکتم» نامیده می شد، بسیار زیرک و باهوش یافت و به آموختن مسائل اسلامی به او پرداخت و بدین ترتیب، تکتم، در زمانی اندک؛ دانش فراوانی را به اخلاق نیکوی خویش افزود و گامهای بلندی در راه رشد معنوی برداشت. حمیده و تکتم، یار و یاور یکدیگر بودند و پیوسته احترام همدیگر را حفظ می کردند.
□□□
انگار کسی در خانه را به صدا درآورده، برخیزم ببینم چه کسی است. آه... چه بوی خوشی فضای خانه را معطر کرده است... چه نوری همه جا را در بر گرفته!چه شوری، چه سروری... به به!سلام بر شما ای پیامبر خدا!خوش آمدید به خانه ما!
- درود خداوند بر تو باد ای حمیده!اینک سخنی با تو دارم.
- درود بر شما، به جان می شنوم آقا!حالا چرا داخل نمی شوید؟
- حمیده!تکتم می تواند همسر بسیار خوبی برای پسرت موسی باشد. خوب است او را به وی ببخشی و به همسری اش درآوری، تا به زودی بهترین انسان روی زمین را به دنیا بیاورد!
- هرچه شما بفرمائید. حتماً این کار را خواهم کرد. چه چیزی بهتر از این؟
- بسیار خوب!پس خرسند و شادمان باش!
...عجیب است. هم اینک پیامبر(ص) در خانه ما بود و من با ایشان گفتگو می کردم. پس... چرا این جا هستم... در میان رختخواب... آه!به راستی که شگفت انگیز است... عجب رؤیایی بود. چه خواب شیرین و خاطره انگیزی!
□□□
برای دیدن فرزندش، لحظه شماری می کرد. می خواست مطلبی را با او در میان گذارد... همین که موسی کاظم(ع) در آستانه در ظاهر شد، حمیده به شتاب برخواست، دستی بر شانه پسرش گذاشت و در حالی که برای گفتن عجله داشت، لب باز کرد که:
- پسرم!خواب شگفتی دیده ام!
- انشاءا... که خیر است. چه خوابی مادر جان؟
- خواب جدت رسول خدا(ص) را. آن حضرت، مرا به امر خیری راهنمایی فرمود.
- امر خیر؟
- آری، آری!آن بزرگوار پیشنهاد فرمود که تکتم را به عقد ازدواج تو درآورم و افزود که او برای پسرت موسی کاظم، همسری خوب و شایسته است.
- خیلی عجیب است مادر!
- چرا پسرم؟
- چون من نیز در همین زمینه خوابی دیده ام.
- نمی خواهی آن را برایم تعریف کنی؟
- چرا مادر جان، چرا. پدر و پدر بزرگم را در رؤیا دیدم. آن دو بزرگوار، در جایی نشسته بودند و پارچه حریری پیش رویشان بود. پارچه را که باز کردند، نقشی از چهره تکتم بر روی آن دیده می شد. آنان نگاهی به تصویر روی پارچه انداختند و در حالی که لبخند می زدند، به من نگریستند و فرمودند:« ای موسی!این زن را به همسری برگزین. بی گمان، او برترین انسان بر روی زمین را، پس از تو، به دنیا خواهد آورد. »
- چه مژده نیکویی!بنابراین، بهتر است مقدمات این ازدواج فرخنده را، هرچه زودتر، فراهم آوریم.
□□□
بسیار خرسند بودم که به افتخار همسری امام هفتم(ع) نایل شدم. زندگی ما، سرشار از برکت و معنویت بود. مدتی که گذشت، شوقی مادرانه در من به وجود آمد. اگرچه ظاهراً احساس بارداری نمی کردم، ولی با شنیدن صدای ذکر و تسبیح از درون وجودم، پی می بردم که نوزادی را در شکم دارم. روزها و ماهها گذشت تا این که فرزندم« رضا » دیده به جهان گشود. او را در پارچه سفیدی پیچیدم و به دست پدرش دادم. همسرم بسیار خشنود شد و به من فرمود: ای تکتم!این کرامت پروردگار، بر تو گوارا و مبارک باد!سپس در گوش راست نوزاد، اذان گفت و در گوش چپش اقامه خواند. آن گاه اندکی از آب فرات به دهان او ریخت و در حالی که وی را به آغوش من باز می گرداند، فرمود:« بیا!او را بگیر و بدان که پس از من، او حجت خداوند بر روی زمین خواهد بود. »
...رضای من به شیر علاقه زیادی داشت و بسیار شیر می خورد. یک روز از اطرافیان خواستم دایه ای برایم پیدا کنند. پرسیدند:« مگر شیرت کم شده است؟ » گفتم:« نه!اما اکنون به خواندن دعاها و انجام عبادتهایی که قبل از تولد فرزندم به آنها عادت کرده بودم، نمی رسم. چون به خاطر شیر دادن به پسرم، این اعمالم کاهش یافته، می خواهم مددکاری داشته باشم تا دوباره توفیق پیدا کنم و به دعا و راز و نیاز در پیشگاه خداوند بپردازم. »
جواد نعیمی
منبع : روزنامه قدس