شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مرگ در ونیز - Morte A Venezia


مرگ در ونیز - Morte A Venezia
سال تولید : ۱۹۷۱
کشور تولیدکننده : ایتالیا
محصول : آلفا چینماتوگرافیکا
کارگردان : لوکینو ویسکونتی
فیلمنامه‌نویس : نیکلا بادالو کو و ویسکونتی، برمبنای رمانی نوشته توماس مان.
فیلمبردار : پاسکواله دِ سانتیس
آهنگساز(موسیقی متن) : گوستاف ماهلر
هنرپیشگان : درک بوگارد، بیورن آندرسن، سیلوانا مانگانو، ماریزا برنسن، مارک برنز و رومولو والی.
نوع فیلم : رنگی، ۱۳۰ دقیقه.


ونیز، چند سالی پیش از شروع جنگ جهانی اول. آهنگساز و رهبر ارکستر مشهور آلمانی، «گوستاف فون آشن‌باخ» (بوگارد)، برای تسکین خستگی ناشی از کار سنگینش و تفکر درباره انتقادهای تند دوستش، «آلفریت» (برنز) از آثار اخیرش، به کنار دریا می‌آید. او در سراسرای هتل، مهمانان را تماشا می‌کند و محو تماشای خانواده‌ای لهستانی می‌شود - مادر (مانگانو)، دخترها و معلمه‌شان و پسری حدوداً چهارده‌ساله (آندرسن) که زیبائی چهره و حرکت‌های آرامش، او را مجذوب کرده است. ادامه این شیفتگی «آشن‌باخ» نسبت به پسرک - که می‌فهمد نامش «تادزیو» است - برایش مشکل آفرین می‌شود و هوای شرجی و نیز را بهانه می‌کند که برگردد، ولی در ایستگاه - و با کمی خوشحالی - می‌فهمد که چمدانش جای دیگری رفته و باز به هتل برمی‌گردد. او به تماشای «تادزیو» ادامه می‌دهد، ولی از شایعاتی که درباره شیوع وبا می‌شنود، نگران است. «آشن‌باخ» در ساحل «تادزیو» را تنها می‌بیند. در حال تماشای قدم‌زدن پسرک روی شن‌ها، «آشن‌باخ» روی صندلی‌اش می‌افتد و می‌میرد.
* مان در رمان کوتاه‌ مرگ در ونیز استیل «آشن‌باخ» را نشانگر «حس تقریباً اغراق‌آمیزی از زیبائی و خلوص، تقارن و سادگی ممتاز» توصیف می‌کند. اینها کیفیت‌هائی نیستند که به‌راحتی یادآور ویسکونتیِ تجمل‌گرا و اُپرادوست باشد. اما به هر حال یکی از تعلقات ذهنی ویسکونتی کارگردان، ذوال جسمانی و روحی بوده است (پوزپلنگ، 1963 و غروب خدایان، 1969) و این مایه‌ای مرکزی در داستان‌مان است، داستان متعلق به دوران تأثیرپذیری شدیدمان از بدبینی رُمانتیک آرتور شوپنهاور. ویسکونتی سطوح بیرونی داستان را با موفقیت خلق کرده است. بازسازی و نیز آغاز قرن استادانه است. دِسانتیس از رنگ‌های خفه استفاده می‌کند و حرکت‌های سنجیده و خرامان دوربین استعاره بصری بی‌نقصی برای تردید و ابهام «آشن‌باخ» در مورد محیط خود خلق می‌کند. ویسکونتی با وفاداری وسواس‌گونه‌ای به داستان، حس فنای قریب‌الوقوع «آشن‌باخ» را گویا و بدون تظاهر از کار درمی‌آورد و نه چندان از طریق نمودهای فیزیکی بیماری بلکه از طریق برخوردهای پُرابهام «آشن‌باخ» با منادیان غریب تقدیر. مشکل فیلم در سطوح بیرونی نیست (و نه در بازی بوگارد که تا پیش از فروپاشی نهائی عالی است) بلکه در ناکامی آن در بیان جوهره تعارض مرکزی فیلم است. مان، «آشن‌باخ» را هنرمندی معرفی می‌کند که جست‌وجویش به‌دنبال آرمان هنر ناب باعث پالایش سبک و سیاق او شده است. مان مسلماً به ماهلر فکر می‌کرد ولی قرینه‌سازی کامل میان «آشن‌باخ» و ماهلر از سوی ویسکونتی مسئله‌ساز است (در واقع داستان، ماهلر فیلسوف و تأثیرگذار بر هنر آلمانی معاصر را مدنظر دارد، نه ماهلرِ مصنف را). در درجه دوم و مهمتر، فیلم نمی‌تواند رابطه و فاصله ناگزیر میان «آشن‌باخ» و «تادزیو» - به‌عنوان تجسم زیبائی مطلوب‌هنرمند - را به نحو رضایت‌بخشی به تصویر بکشد. مرگ در ونیز یکی از بحث‌انگیزترین زور آزمائی‌های یک سینماگر مطرح با ادبیات و پرسش اقتباس‌پذیری بوده است.


همچنین مشاهده کنید