یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


چشمان کاملاً باز


چشمان کاملاً باز
● درباره کتاب «زنی با چکمه ساق بلند سبز» نوشته مرتضی کربلایی لو
راوی، مشت بسته اش را مقابل مان می گیرد؛ «حدس بزن چی توی دستم است؟» اندکی، فقط اندکی لای انگشتانش را می گشاید و زود می بندد؛ «اگر با هوش نیستی بازی ات نمی دهم.» چیزی که کربلایی لو قصد بیانش را دارد ظاهراً با صراحت میانه یی ندارد، زیرا خواننده نباید از راوی جست وجوگر پیش بیفتد وگرنه کل ساختار جست وجو به هم می ریزد.
راویان به بهانه های مختلفی چون میل به دانستن بیشتر برای یافتن آرام و قرار، تحقیق درباره امری لازم و... به کنکاش می پردازند و غالب اوقات سفری پیش روی شان است تا حاصل جست وجو، چندان سهل الوصول ننماید. عناصر واضح و آشکار داستان در خدمت ساخت فضا و رنگ و لعاب داستانند و عناصری که پیرنگ را می سازند، پنهان و معماوار طرح می شوند.
درونمایه مشترک داستان ها تحول آدم ها است که اغلب در پایان داستان اتفاق می افتد یا در داستانی مانند «تالاب» که تمامش براساس بازگشت به گذشته نقل می شود، قبلاً اتفاق افتاده و راوی دقیقاً به علت آنکه از فیلتر چنان تحولی گذشته داستان را بازگو می کند، آن هم با لحنی عذرخواهانه و پشیمان «چطور دلم آمد با او کاری بکنم که کردم.»
یافتن پاسخی برای سوالی، شغل راوی داستان «زنی...» است که همین پرسش و پاسخ ها، دستمایه نوشتن گزارشی، مقاله یی یا کتابی می شوند. بنابراین همه چیز طوری زمینه چینی می شود که خواننده باور کند راوی به جست وجو برمی خیزد تا تبریز سفر می کند و معماهایی که برایش جذابند، یکی پس از دیگری از راه می رسند و او را تا پایان، گوش به زنگ نگه می دارند و در پاراگراف های آخر، سکان داستان را به دست می گیرد و از جلد سوم شخص بودن به لباس راوی اول شخص در می آید تا شاید فضای داستان گرم تر شود یا حس همذات پنداری خواننده را بیشتر برانگیزد و مهمتر از همه اینکه با سفرش به تبریز، تازه آن راوی یی می شود که کربلایی لو می پسندد و به او اجازه سخن گفتن می دهد، در داستان «هیچ کس نفهمید...»
اگر راوی به واسطه زاویه دیدی که نویسنده به پیشنهاد کیت آرایشگر (درباره مشکلات و بدبیاری هایت حرف نزن، فقط کارت را انجام بده) برگزیده، مجال صحبت نمی یابد، در نامگذاری داستان تا جایی که توانسته پرگویی کرده و شاید پس از آن، پرصدا نفسش را بیرون داده و خشنود از اعترافش، دنبال بهانه یی گشته برای گفتن درباره افشین.
نام آرایشگاه، علت کوچ شان از رشت به تهران، حضور سرباز که شاید کسی را به نام افشین، در همان سن برای مان تداعی می کند و... بن مایه هایی هستند که می توانند به راحتی داستان های زیادی را در ذهن خواننده ایجاد کنند اما نویسنده با ارائه یک نمونه، خود را از گفتن درباره این همه معذور داشته، زیرا قرار نیست کسی چیزی بداند.
اگر چیده شدن رمزها و علائم به گونه یی باشد که خواننده، خود را در جایگاه راوی کنجکاو قرار دهد و انگیزه کافی برای خوانش چندباره به قصد یافتن سرنخ ها، در او ایجاد شود، نویسنده در بسط تار و پود داستانش به بیرون از حیطه نوشتار موفق بوده و در جایی که مشارکت خواننده در یافتن کلید ها، او را به بخشی از ساختار داستان، تبدیل می کند اگر نقطه آگاهی خواننده و راوی بر هم منطبق شود، بمب داستان های کربلایی لو به موقع عمل کرده و گرنه بعضی از داستان ها واقعاً بی مزه به نظر می رسند.
در تکمیل این نگاه که انتقادی به ذات معماپردازی در داستان ندارد، می شود دنبال داستانی بگردیم که بدون درک معمایش باز هم خواندنی باشد. داستان «تالاب» به خاطر فضاسازی بسیار خوب و عناصری که با معنابودن شان را مدیون حل معماهای پیچیده نیستند، درجات مختلفی از درک را پیش روی خواننده می نهد.
داستان «تالاب» بدون عمل نهایی راوی که فقط به واسطه جمله ابتدایی او قابل دریافت است، باز هم داستانی خواندنی است، اگرچه با حذف اتفاق پایانی (حذف به واسطه عدم درک خواننده) درونمایه اش را به شکلی دیگر به خواننده انتقال می دهد اما به داستانی بی سروته و نامفهوم تبدیل نمی شود. در مقابل، داستان هایی مانند «روسان...»، «اتاق طبقه دوازدهم» و «هیچ کس نفهمید که...» بدون درک معمای شان، بسیار پا در هوا به نظر می رسند. در داستان پایانی مجموعه، نقش هایی که تاکنون به شکل پراکنده و نامنظم درباره شان حرف زده شد، بسیار دسته بندی شده و قابل تعریف حضور دارند و فرمول کلی اغلب داستان های مجموعه با تحلیل این داستان، قابل دستیابی است.
در داستان «به یاد استادم آقای تنگو»، راوی در کلاسیک ترین شکل خود، کنجکاو و محقق است و در پی آموختن علم حتی اگر لازم باشد تا چین و ماچین سفر می کند. راوی پیگیر در داستان های دیگر مجموعه هم اغلب با آدمی عجیب که باعث تحول او می شود، برخورد می کند.
گاهی آدمی که باعث تحول راوی می شود، نقش اول داستان را به عهده دارد اما راوی به دلیل ویژگی مهمترش یعنی کاوش و مکث روی حوادث، صدای گویای داستان است و بار معنایی آن را به دوش می گیرد. به هر حال در داستان «به یاد استادم...» هر دو نقش در کامل ترین شکل شان ایفا می شوند. عنصر عجیب و تحول راوی نیز بسیار بارزتر از داستان های دیگر، حلقه را کامل می کنند.
اما نکته مهم درباره داستان، این است که درست در جایی که باید شروع شود به پایان می رسد، بعد از خواندن هشت داستان قبلی مجموعه، اگر اندکی با راه و رسم نویسنده آشنا شده باشیم به نام داستان ها اهمیت می دهیم و از خلال آنها سعی می کنیم، به برخی مفاهیم تاریک، نوری بتابانیم. داستانی که به یاد استادی نامگذاری شده با پنهان کردن استاد در مه معمایی که نویسنده نخواسته هیچ یک از داستان ها از آن بی بهره بمانند، دین شاگرد را به استاد ادا نشده، باقی می گذارد.
بهانه روایت، برخلاف بقیه داستان های مجموعه، معین نیست، زیرا نامی که کربلایی لو بر داستانش نهاده علاوه بر اینکه او را از روایت کردن چند خط پایانی داستان بی نیاز کرده، با انداختن طوق شاگردی تنگو به گردن راوی توقعات خواننده را از راوی تغییر داده تا حدی که حتی انتظار نداریم او چنین داستانی را برای ما بازگو کند.
حال که او حکایت را بازگو می کند چگونه می اندیشد؟ کجا زندگی می کند؟ با شاگردی استاد عجیبش چه چیزهای تازه یی آموخته که الیاس نسبت به آنها نادان بوده؟ و... با عکس چنین موقعیتی در داستان «تالاب» مواجه هستیم، اگر راوی متحول نمی شد کل روایت را که در واقع اعترافی است بر جهل خویشتن، بازگو نمی کرد. اما راوی «به یاد استادم...» در خطوط پایانی داستان، جایگاهی دور از دسترس، به خود اختصاص می دهد و نمی دانیم چرا ما را قابل دانسته تا آنچه را که برایش روی داده بازگو کند.
تحول راوی «تالاب» رو به خواننده است و تحول راوی «به یاد...» دور از خواننده. از آن یکی انتظار درددل کردن داریم و از دومی انتظار دوری گزیدن و خاموش ماندن. اولی به عقب بازگشته و دومی رو به جلو حرکت کرده. اولی از آنچه کرده، پشیمان است و دومی خشنود از یافتن استادی چنان چیره دست، داستانش را به او تقدیم کرده، بدون آنکه لااقل اولین لحظه برخورد با او که در حال شمشیر بازی است، چیزی درخشان و نکته یی در خور تعریف داشته باشد.
اینها ناگفته هایی هستند که خواننده را انگشت بر دهان باقی می گذارند و باعث می شوند تا بعد از جست وجوی بی حاصلش در نام داستان و طرح روی جلد و پشت جلد، دست خالی روانه خانه اول شود و آرام زیر لب زمزمه کند؛ «باید قسمت دومی می داشت.» هنوز در جذبه داستان غرق است و ترس تنگو لرزه بر جانش انداخته، با این وجود می خواهد بیشتر بخواند. پس باز هم زیر لب غرولند می کند؛ «نمی شد رمانی می نوشت به جای صفحاتی این همه اندک؟،»
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید