یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


نگاهی به کتاب اشتیلر نوشته ماکس فریش


نگاهی به کتاب اشتیلر نوشته ماکس فریش
ماکس فریش که اگر زنده بود، این روزها نود و شش سالش می شد به همان سنت رمان نویسی یی تعلق دارد که کافکا و توماس مان در آن نوشته اند.
این نویسنده همانند نویسندگان خلف خود، به واکاوی شخصیت رمان هایش علاقه وافری دارد، همان طور که این سنت را در نویسندگان آلمانی زبان دیگری همچون فردریش دورنمات و هاینریش بل هم می توانیم ببینیم. او از طرفی به دو نکته دیگر نیز توجه دارد که مرکزیت دنیای ادبی نویسندگان آغازگر قرن بیستم را تشکیل می دهد.
فریش همچون کافکا، هویت و سرگشتگی انسان معاصر را دستمایه آثارش قرار می دهد، با این تفاوت که اگر کافکا از انسان بی هویت می نوشت هنوز دو جنگ جهانی را تجربه نکرده بود و تنها حل شدن انسان در زندگی ماشینی را نقد می کرد و در داستان هایش می آورد. فریش اما تجربه دو جنگ ویرانگر را در زندگی اش دارد. با این همه صفحات اول اشتیلر به شدت ما را به یاد محاکمه کافکا می اندازد.
کافکا در محاکمه سرنوشت مردی را بازگو می کند که بی آنکه بداند یک روز در خانه اش دستگیرش می کنند و به محاکمه می کشندش. او که حتی اسمی هم ندارد، گرفتار یک سوءتفاهم شده است که در نهایت به مرگش می انجامد.
در اینجا هم ماکس فریش با چنین فضایی داستانش را آغاز می کند. مردی که خود را وایت معرفی می کند، در هنگام یک سفر با قطار دستگیر می شود. هم کوپه یی او معتقد است که این مرد همان اشتیلری است که شش سال گذشته همسرش را رها کرده و غیبش زده است. وایت اما انکار می کند.
او از تابعیت امریکایی-آلمانی خود می گوید و دلایل زیادی بر برائت خود دارد. او به وکیلش می گوید که سال ها در مکزیک بوده است و داستان هایی دارد که در این کشور بر او گذشته است. ماجرا وقتی شکل دیگری به خود می گیرد که همسر اشتیلر به دیدار زندانی می آید. از اینجاست که کم کم همه چیز شروع به تغییر می کند، روایتی که در نهایت به آنجا می رسد که زندانی اقرار می کند همان کسی است که به دنبالش هستند.
او همان اشتیلری است که شش سال قبل همسرش را رها کرد و گریخت. آنچه که در رمان اشتیلر اهمیتی انکار نشدنی دارد، جزئیاتی است که نویسنده در کارش مورد استفاده قرار می دهد. نویسنده در این رمان می خواهد کار خود را از یک روایت پرداز صرف خارج کند و به سوی یک متن روانکاوانه پیش ببرد.
از همین رو است که او به جای آنکه به داستانش شاخ و برگ ماجرایی بدهد، آن را به عمق شخصیت هایش می کشاند؛ مردی از خودش، همسرش، محل کارش و در نهایت از همه چیزش فرار می کند تا زندگی دیگری را آغاز کند. او آنچنان احساس پوچی و سرخوردگی دارد که حتی حاضر است بمیرد و زندگی قبلی اش تکرار نشود. مرد سرگشته که هنرمندی مجسمه ساز است و اساساً می تواند نمادی از هنرمند قرن بیستمی اروپا باشد، آنچنان از گذشته اش بیزار است که حتی حاضر است اتهام قتل چهار نفر را قبول کند، اما نپذیرد که اشتیلر و همسر یولیکا است.
او قصه پردازی می کند و اتقاقاً قصه هایی را برای وکیل تسخیری و نگهبان زندان تعریف می کند که بی شباهت به زندگی خودش نیست. وقتی در میانه رمان، او به روایت قصه یی می پردازد که در آن مردی، همسر و چهار فرزندش را رها می کند و می رود، می توان حدس زد که خودش هم از کاری مشابه بدش نمی آید. به حکایتی او همچون عموی هملت، که هنگام تماشای صحنه خیانت نمایشی رنگ از رخساره باخت، خود را با قصه هایش و قضاویت هایش لو می دهد. وکیل تسخیری و دادگاه البته او را از روی ادعای نادرستش رسوا می کنند، اما خواننده خیلی زودتر درمی یابد که مرد فراری داستان دروغ می گوید و داستان پردازی می کند.
آنچه خواننده را در این داستان به پیش می برد، کشف این حقیقت است که مرد چرا چنین می کند. آغاز رابطه اشتیلر که تقریباً تا پایان داستان خود را وایت معرفی می کند، توام با عشقی لطیف و شاعرانه بوده است، چیزی که با خشونت زندگی بعدی شان نمی خواند. یولیکا که تباری مجارستانی دارد، هنرمندی است که در رقص باله شهرت خوبی در پاریس کسب کرده است. او طرفداران زیادی دارد که هر کدام حاضرند برای به دست آوردن او از همه چیزشان مایه بگذارند. دختر اما به سمت اشتیلر کشیده می شود که هنرمندی بی درآمد و گمنام است.
بعد از ازدواج هم، شهرت یولیکا تا مدتی خرج آنها را تامین می کند، اما این وضعیت نمی تواند دوام بیاورد. مرد مدام احساس پوچی بیشتری می کند تا جایی که فرار می کند. اما پیش از فرار، تا می تواند به کارهایی دست می زند تا حقارت خود را پنهان کند همه ماجرا اما اینها نیست. فریش با روایت این قصه، به خوبی زندگی زوج های هنرمند اروپایی را به تصویر می کشد.
در کنار این روایت روانکاوانه، ساختار رمان اشتیلر نیز، ساختاری قابل تعمق و حساب شده به حساب می آید. رمان از دو بخش تشکیل شده است؛ در بخش اول به اعترافات یک زندانی پرداخته می شود تا انتهای داستان می گوید که او را با کس دیگری اشتباه گرفته اند و بخش دوم رمان به روایت و دادستان پرونده مرتبط می شود که پس از آزادی اشتیلر، هنوز ماجرای او را دنبال می کند. رفتار اشتیلر در این صفحات پایانی چنان است که بی شک دل بر معصومیت او می سوزانیم. انگار او نمی توانسته کار دیگری به غیر از فرار بکند.
او طعمه دنیای خشن پیرامونش است و تنهایی سرنوشت اوست، چرا که در پایان همسرش را نیز از دست می دهد. او نه از مسوولیت و نه از زندگی خشن اطرافش نمی تواند فرار کند.
سجاد صاحبان زند
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید