یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دوستت دارم دوستت دارم


دوستت دارم دوستت دارم
کمتر فیلمی را در سال های اخیر و حتی در کلیتی به نام تاریخ سینما به یاد می آوریم که همچون «سینکداکی، نیویورک» عاطفه و منطق تماشاگر را یکجا نشانه رفته باشد. کمتر فیلمی را از پس تصاویر جا خوش کرده در ذهن مان به جا می آوریم که چنین هنرمندانه و نامنتظر، عقل و احساس و دل و مغز را در مجموعه یی که واجد صفت «عاطفه یی غریب» است، کنار هم قرار دهد. و چارلی کافمن نابغه نه تنها به قیمت ستایش یکی به دیگری بی توجهی نمی کند، بلکه هر دو را برای هم، برای در خدمت هم بودن می خواهد. برای اینکه با نبوغ غیرعادی اش دست به خلق دنیاهایی مشحون از هزارتو بزند و مثل هر هنرمند درست دیگری با فوت کوزه گری اش، دمی عاشقانه در کالبد آن دنیاها جاری کند. «سینکداکی، نیویورک» هم هوش تماشاگرش را به چالش می کشد و هم او را از نظر حسی رقیق و منکوب می کند؛ شبیه به ویرانی دنیای مصنوع پایان فیلم. شاید بهترین تمثیل برای ورود به جهان پیچیده اثر، همین دنیای ویران باشد. جایی در انتهای فیلم که تماشاگر از پس جمع کردن نشانه ها برای رسیدن به معنای دنیای فیلم، خود را در باتلاقی احساسی به جا می آورد که راه خلاصی و گریز از آن موقعیت وجود ندارد. این همان لحظه باشکوهی است که اشک ها بر روی گونه ها جاری می شوند. همان لحظه یی که «بمیر» گفتن الن باسکومب/ میلیسنت ویمز (دایان ویست) در گوش مان می پیچد و ترانه درخشان جون بریون با نام «آدم کوچولو» شروع به آغازیدن می کند.
● کمدی دلشکستگی
«جان مالکوویچ بودن» (اسپایک جونز) با چنین صحنه یی پایان می یافت؛ کریگ (جان کیوزاک) که در طول فیلم عاشق ماکسین (کاترین کینیر) بود و در کالبد مالکوویچ هم او را به عنوان محبوبش کنار خود می دید، طاقت دوری از ماکسین را نداشت. به همین خاطر در کالبد دختر او و لوته (کامرون دیاز)- همسر سابقش- فرو می رفت و عاشقانه به ماکسینی (بی خبر از حضور کریگ در چند قدمی اش) ابراز عشق و نگاه می کرد که حالا در حکم مادر خودش بود،...در «درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش» (میشل گوندری) صحنه مرکزی فیلم و کانون تمام اتفاقات، لحظه یی بود که جوئل(جیم کری) در خاطراتش در آخرین تصاویر بازمانده از خاطرات عاشقانه اش، کلمنتاین (کیت وینسلت) را ملاقات می کرد و در وداع/ آغازی باشکوه از او می خواست که در مونتاگ ملاقاتش کند تا شاید از این طریق دوباره بتواند محبوب سابق را ببیند،...این صحنه در «سینکداکی، نیویورک» همان جایی است که کیدن (با بازی نابغه یی به نام فیلیپ سیمور هافمن) و هیزل (سامانتا مورتن) حالا پیر و فرتوت شده، بعد از سال ها دوری و حسرت، فرصت با هم بودن را درک و پیدا می کنند. در خانه یی که آتش و دود همه جا را فراگرفته و همه چیز رنگی از غرابت دارد. (در جایی از این سکانس، هیزل به کیدن می گوید؛ کاشکی وقتی جوون بودیم، این طور پیش هم بودیم.) خانه یی که خیلی دیرتر از موعدش، وعده گاه عاشقانی شده که وقت چندانی ندارند؛ عاشقانی که احتیاج به دمی با هم بودن دارند تا آسایش و آرامش مرگ را پیدا کنند. بی دلیل نیست که بعد از اتمام این سکانس هیزل می میرد (به دلیل تنفس دود،) و نمایش عجیب کیدن، مسیر و مقصد خود را پیدا می کند. اگر در «جان مالکوویچ بودن» کمدی اسکروبال ابتدا و حتی میانه داستان جای خود را به نوعی کمدی رمانتیک افسرده حالانه می داد، اگر «درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش» فراتر از انتظارات تماشاگر نسبت به کمدی رمانتیک و زوج متداول این نوع فیلم ها عمل می کرد و تبدیل به یکی از عاشقانه های غیرعادی این سال ها می شد، حالا چارلی کافمن در اولین فیلمی که خودش کارگردانی کرده، نوعی از کمدی را به وجود آورده که می توان نام «کمدی دلشکستگی» بر آن نهاد؛ کمدی آدم هایی که کمتر می یابند و کمتر کامروا می شوند. آدم هایی که از پس حسرت ها و نداشته هایشان به رویا و خیالبافی پناه می برند و لذت زندگی را از پس آن رویاهای شیرین می جویند؛ آنها کسانی هستند که دلشکسته از زندگی نکرده و خوشی نداشته، به مرگ می رسند؛ مرگی که التیام یافتن در آن و پذیرفتنش دردناک ترین کار دنیاست و خب اینجا همان لحظه یی است که داستان آدم های «سینکداکی، نیویورک» آغاز می شود. در همان سکانس درخشان خانه دود گرفته، هیزل دیالوگی می گوید که در حکم جوهره فیلم است؛ (پایان از همان لحظه شروع به وجود می آید.)
● رویاها
دنیای «سینکداکی، نیویورک» را از چند جهت می توان بررسی کرد و به نظرگاه های متفاوت و گاه متناقضی رسید. فیلم در جایی آغاز می شود که ساعت از ۴۴/۷ به ۴۵/۷ می رسد. این تاکید چیزی است که در پایان فیلم قرینه اش وجود دارد. یعنی جایی که کیدن در دنیای ویران پیش رویش، به مادر الن می رسد و در ساعت ۴۵/۷ با فرمان الن می میرد. اینجا فرضیه اول به وجود می آید که کیدن یک شخصیت خیالی است و از ذهن الن سر برآورده؛ النی که خدمتکار خانه آدل لک (کاترین کینیر) بوده و به دلیل مشکلات بی شمارش از قبیل عقیم بودن و زندگی خانوادگی متلاشی، تصمیم به انجام خودکشی گرفته. روی میز آدل در اواخر فیلم، عکس او، دخترش (الیو) و هیزل را می بینیم. می شود این طور نتیجه گرفت؛ الن بعد از مرگش و در قالب کیدن این شخصیت ها را بازآفرینی کرده تا از این طریق هم حسرت هایش را تبدیل به خوشی کند و هم مرگ را در لحظه برزخی اش نپذیرد و آن را به تاخیر بیندازد. در این حالت، گیجی ابتدایی کیدن و ترس او از مرگ و اشاره های بی شمارش به مرگ هارولد پینتر اولین سیاهپوست فارغ التحصیل از آلاباما، شیر فاسد شده و ویروس در انیمیشن تلویزیونی، همه کابوس هایی به نظر می آیند که الن قصد رودررویی با آنها را ندارد. در جای دیگری از فیلم کیدن در پاسخ به سوال عجیب مادلین گرویس، زن روانپزشک (هوپ دیویس) که از او می پرسد چرا خودکشی کردی؟ می گوید نمی دانم. جایی دیگر در فیلم هست که شاید بهترین سند برای اثبات فرضیه ذکر شده باشد؛ لحظه یی که کیدن به آدل در برلین زنگ می زند و خود را کیدن معرفی می کند. اما آدل او را به جا نمی آورد و فکر می کند او الن است؛ النی که در زندگی واقعی نتوانسته بچه دار شود (کیدن هم به وضوح در برقراری ارتباط با زنان زندگی اش مشکل دارد) خود را در قالب کیدنی می بیند که یک دختر به نام الیو دارد. اما بین پدر و دختر فاصله می افتد و کیدن هم دخترش را از دست می دهد، مانند الن که سال ها پیش وقتی با مادرش به پیک نیک رفته بود از شدت خوشحال بودن در آن لحظه، برای خود، داشتن دختری را متصور شده بود که بتواند بعدها آن صحنه را با همراهی او در زندگی اش بازسازی کند. اینکه الن نتوانسته بچه دار شود به این معنی است که آن لحظه از بین رفته و او دخترش را از دست داده. درست مشابه کیدن. و خب کیدن (همان الن) در کنار مادر الن است که مرگ را می پذیرد و می میرد؛ همان مادری که زیباترین لحظه زندگی اش را در پیک نیکی دل انگیز برایش رقم زده بود؛ پیک نیکی که کیدن یک بار در اوایل فیلم آن را از تلویزیون تماشا می کند.
● سینکداکی؛ ذکر نمایش و اراده زندگی
اما «سینکداکی نیویورک» مسیرها و راه های دیگری را هم برای تحلیل خود پیش چشم تماشاگر به نمایش می گذارد؛ مسیرهایی که نتایجی متفاوت با فرضیه مطرح شده در بند قبل دارند. فرضیه تازه یی که به وجود می آید این است که کیدن را همان الن ندانیم و کل دنیای فیلم را رویای بعد از مرگ الن به حساب نیاوریم. کیدن و الن دو شخصیت متفاوت هستند که در جای مشخصی از فیلم به هم می رسند و سرنوشت/ آسایش مرگ را هم رقم می زنند. بر این اساس کیدن کوتارد یک کارگردان تئاتر در نیویورک است که زندگی خانوادگی بسامانی ندارد؛ زندگی که با دخالت زنی به نام ماریا (جنیفر جیسن لی) در حال فروپاشی است که البته فرو می پاشد. آدل (زن) و الیو (دختر) کیدن را ترک می گویند و او را در دنیای خود تنها می گذارند؛ دنیایی که برای مرد داستان تبدیل به یک کابوس طولانی مدت می شود؛ کابوسی که آغازش با مرگ کیدن اتفاق می افتد. صحنه مرگ کیدن در فیلم دقیقاً بعد از تنها شدنش است که روی می دهد. (کیدن در طول فیلم چند بار به زن های مختلف زندگی اش می گوید تنها است.)؛ جایی که در حال مسواک زدن و مشغول تماشای تلویزیون است. تصاویری که از تلویزیون پخش می شوند اینها هستند؛ کیدن که با دختر و همسرش مشغول تفریح در پیک نیک هستند(همان الن و مادرش)، کیدن در لحظات پایانی فیلم(دنیای ویران شده) و انیمیشنی که کیدن را در حال سقوط از آسمان و بلعیده شدن توسط یک نهنگ نشان می دهد. هنگام پخش همین تصاویر است که او به طرز اغراق شده یی تصمیم می گیرد با مسواکش خانه را تمیز کند. (کاری که شغل اصلی الن است.) در همین لحظات است که کیدن روی زمین ولو می شود و از حال می رود و خب دقیق ترش این است که می میرد. از اینجا به بعد فیلم، موقعیت ها غیرعادی تر و دیوانه وارتر می شود. چیزی که پیش چشمان تماشاگر قرار می گیرد برزخ کیدن است؛ برزخی که هر بار با مرگ او در رویاهایش ماهیتی غریب تر پیدا می کند و البته کیدن در برزخش چند بار می میرد. بار اول بعد از موقعیتی است که آدل او را با الن اشتباه می گیرد و بار دیگر لحظه یی است که بعد از رفتن به برلین موفق به ملاقات الیو (دخترش) نمی شود و هدیه های فرستاده شده برای او را در یک محوطه پر از آشغال می یابد. محیطی که کیدن بعد از هر کدام از این مرگ ها خود را به جا می آورد (بیمارستان ؟،) از نظر فضاسازی شباهت قابل ملاحظه یی با یک دنیای برزخی دارد. دنیای برزخی کیدن همان چیزی است که نام فیلم را به وجود آورده؛ سینکداکی. یعنی اشاره به جزیی که از طریق آن بتوان به یک معنای کلی رسید. کاری که کیدن در طول فیلم و از طریق اجرای نمایشش می خواهد به آن دست یابد؛ نمایشی که اجزایش نقش هایی است که آدم ها برعهده می گیرند و کلیتش زندگی کیدن است که او می خواهد با تکثیر و بازتولید آدم ها شکل متفاوتی برای آن پدید آورد؛ شکلی که پذیرش مرگ را برایش آسان تر کند و او را به لحظه آرامش برساند. اما در طول خلق نمایش هر چه می گذرد دنیای ذهنی کیدن پیچیده تر می شود و پذیرش مرگ برای او سخت تر. نمایش از دنیای ذهنی او جلو می زند (مرگ سمی بارناتان) و جزء از کل پیشی می گیرد. بعد از مرگ دختر در رویاهای کیدن است که دنیای نمایش به سمت نابودی می رود و نیروها و لوازم جنگی پدیدار می شوند، با هدف نابودی کامل دنیای مصنوع. در دنیای ذهنی کیدن، هیزل نقش تعیین کننده یی دارد. به عنوان تنها زنی که کیدن در ذهنش از او یک معشوق یا مخلوق ایده آل می سازد و هیچ وقت نمی تواند با او باشد. («سینکداکی، نیویورک» شباهت های اساسی و غیرقابل انکاری با «هشت و نیم» (فدریکو فلینی) و «آل دت جز» (باب فارسی) دارد). این فاصله و نرسیدن، از مهم ترین نکاتی است که ذهن کیدن را درگیر کرده. در همان دقایق ابتدایی فیلم این هیزل است که علاقه خود را به کیدن ابراز می کند اما با سرخوردگی مواجه می شود و کیدن او را پس می زند. در همان لحظات است که هیزل می میرد، از طریق استنشاق دود. خانه یی که کیدن در رویاهایش برای هیزل متصور است همان چیزی است که باعث مرگ دخترک شده. از نظر روانی، طبیعی است که بازتولید مرگ هیزل به شکل تمنای کیدن برای رسیدن به او اتفاق بیفتد. به این دلیل ساده که او خود را باعث مرگ دختر می داند و از طریق رسیدن به او می خواهد روح ناآرامش را التیام بخشد؛ همان اتفاقی که در دنیای ذهنی کیدن می افتد و بعد از اولین و آخرین همراهی شان، مرگ هیزل در آرامش رخ می دهد. بعد از مرگ دخترک پیرزن شده، کیدن برای اولین بار، بعد از تمام تماس هایی که با او گرفته بود، برایش پیغام می گذارد و از رهایی و فرجام خود و نمایشش می گوید؛ نمایشی که با کارگردانی زنی به نام میلیسنت ویمز شکل نهایی خود را پیدا می کند (که همان رودررو شدن کیدن با مرگ و پذیرش آن است) و کیدن در نمایش تازه با پذیرفتن قالب/ نقش/ جزیی چون الن باسکومب در پایان نمایش به لحظه شیرین آرامش و گذر کردن از دنیای برزخی می رسد که دیگر قرار نیست کلیت زندگی اش باشد. کل تازه؛ همان دمی آسایش هنگام مواجهه با مرگ است؛ همان لحظه یی که میلیسنت ویمز به او می گوید بمیر
● یگانه راوی ذهن و عاطفه
مایکل اتکینسون منتقد سابق و نام آشنای مجله ویلیج وویس هنگام نمایش «تابش ابدی یک ذهن بی لک» فیلم را جذاب ترین کوشش برای سینمایی کردن ذهن انسان از «سگ آندلسی» (لوئیس بونوئل) تا آن زمان دانسته بود؛ ادعای درستی که می توان آن را با قطعیت بیشتری در مورد «سینکداکی، نیویورک» تکرار کرد. چارلی کافمن نابغه و بزرگ، نه تنها با نبوغش قواعد بیانی تازه یی برای سینما به وجود آورده که راوی غریب ترین داستان ها و موقعیت های عاشقانه در سینمای معاصر بوده است. او یگانه راوی است که می تواند حلاوت دنیای لایتناهی ذهن و غرابت جهان های اشک انگیز عاشقانه را توامان با هم روایت کند و به اصطلاح عقل و دل را یکجا از کار بیندازد.
دوستت دارم دوستت دارم
نام فیلمی به کارگردانی آلن رنه
پویان عسگری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید