یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا

زیستن بدون تکلف


زیستن بدون تکلف
زمانی که انسان به بلندای ِکاذب خودبرتربینی می رسد و حباب های توهم بر او حکم می رانند دل به تکلف می دهد. از این زمان به بعد همه وجودش را پیرایه های پست در بر می گیرد. طنین ناروای "انا ربکم الاعلی" زمانی بر آدمی مستولی می شود که همه جانش را تکلف و تعلق چوشانده باشد.
● تکلف و دامنه های مفهومی آن
تکلیف و تکلف از یک ماده اتخاذ شده است و هر دو حاکی از رنج و مشقتند. می دانیم که طبقات مختلف مردم از جهت دینی، علمی، اخلاقی، قانونی و دیگر شئون طبیعی و اجتماعی به انجام تکالیف گوناگون مکلفند و باید مشقت آنها راهم تحمل نمایند. درگذشته برای کسانی که به مکتب وارد می شدند و تعلیم را آغاز می کردند وظایفی را متذکر می شدند. یکی از این موارد این بود که متربی باید از محنت و مشقت علمی و آموزشی گریزان نباشد:
در بیابان گربه شوق کعبه خواهی زدقدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
همچنین در باب کسانی که می خواستند دامان هنر را به کف آورند نیز چنین اندرزهای مشفقانه ای را بیان می ساختند:
چهل سال عمرم به خط شد تلف
سر زلف خط ناید آسان به کف
و یا:
پنج چیز است که تا جمع نگردد با هم
هست خطاط شدن نزد خرد امر محال
دقت طبع و وقوفی زخط و خوبی دست
طاقت محنت و اسباب کتابت به کمال
برخورداری از طاقت محنت و مشقت در راه حصول ارزش های ناب انسانی، خود شانی از شئونات والای متربی به حساب می آمد. برای همین است که در گستره ادبیات فارسی، دو واژه رنج و گنج تا به این حد به یکدیگر پیوسته اند.
افراد با ایمانی که می خواهند به تعالی معنوی و روحانی دست یابند باید به تکالیف دینی عمل کنند، فرایض الهی را بجای آورند و به سختی آنها تن در دهند. محصلینی که طالب کمال علمی هستند باید برنامه های درسی را بکار بندند، با تکالیف سنگین علمی و عملی بسازند و از قبول زحمت تمرین و مطالعه شانه خالی نکنند. جامعه ای که می خواهد به خوشبختی و خوشوقتی و سعادت دست یابد باید وظیفه شناس باشد، سختی و فشار محدودیتهای قانونی و اخلاقی را تحمل و از تمایلات ناروا و ضد اجتماعی خویش چشم پوشی کند.
اداء تکلیف موجب کلفت و مشقت است و مکلف در انجام هر یک از تکالیف کم و بیش دچار تکلف و زحمت می شود. نکته ای که باید خاطر نشان گردد آن است که تکلف پسندیده و ممدوح در زمینه عبادات و همچنین در تکالیف علمی،اقتصادی و اجتماعی آن تکلفی است که ناشی از طبع تکلیف باشد و از حد خود تجاوز نکند. فعالیتهای تکلف آمیز و مشقت بار که به منظور تزکیه نفس، تعدیل غرائز، اداء تکالیف دینی، تحصیل علم، کسب معاش، و دیگر امور ضروری زندگی انجام می شود عقلا و شرعا پسندیده و ممدوحند.
اما اعمالی که با تکلف و مشقت انجام می شود ولی انگیزه متکلف، هوای نفس و خود پرستی یا تصنع و ریاکاری، یا معلول جهل و نادانی است در اسلام ناپسند و مذموم شناخته شده است. این همان تکلفی است که آدمی را به انحطاط و فرومایگی سوق می دهد و موجب سقوط و تباهی او می شود.
زیر بنای ترقی و رکن اساسی تکامل انسان جهاد با نفس و مسخر ساختن هوی و تمنیات حیوانی است. مصلحت زندگی و تامین سعادت مادی و معنوی ایجاب می کند که آدمی، غرائز کور و بی شعور را تعدیل کند، تمایلات بی قید و بند خود را محدود کند، عنان اختیار هوی و شهوات را به دست عقل و شرع سپارد و از سرکشی و طغیانشان باز دارد.
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
پس هوای نفس محکوم تو شد
صیقل عقلت بدان دادست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
تکلفی که غایت آن نفس پرستی و خودبینی است؛ در هر کسوت و سیمایی زشت و ناپسند است؛ آن تکلفی که شخصی عملی را با سختی و مشقت انجام دهد یا کاری را با تصنع و به خود بستن عهده دار گردد.
دو محرک می تواند آدمی را به تکلف و تحمل مشقت وادار سازد: یکی نیل به کمال واقعی و تعالی حقیقی (و این تکلفی است پسندیده و ممدوح) و دیگر اقناع تمایل خودنمایی و ریا (واین تکلف ناپسند و مذموم است).
حضرت امام صادق (ع) می فرمایند:
"الْمُتَکَلِّفُ لَایَسْتَجْلِبُ فِی عَاقِبَهِٔ أَمْرِهِ إِلَّا الْهَوَانَ وَ فِی الْوَقْتِ إِلَّا التَّعَبَ وَالْعَنَاءَ وَالشَّقَاء"[۱]
(شخص متکلف در پایان عمل خود غیر از حقارت و ذلت بهره ای نمی برد و در هنگام کار مشقت بار خویش جز خستگی و رنج و بدبختی نصیبی نخواهد داشت).
و حضرت امام سجاد(ع) نقل است که: "وَلَا نَتَکَلَّفَ إِلَّا مَا یُدْنِی مِنْ ثَوَابِکَ"[۲]
(بار الها ما را یاری فرما که از تکلف بر کنار باشیم مگر در مواردی که که عمل آمیخته با تکلف ما را به تو نزدیک می کند و از ثواب و عطای تو برخوردارمان می سازد).
● اسلام و فرهنگ ساده زیستی
مردم سرزمینهای مختلف با طلوع اسلام به یکی از زیباترین رموز زندگی معنوی پی بردند و آن این بود که برای برخورداری از زیستنی عاری و خالی از دغدغه های ناروای بازدارنده می باید به ساده زیستی روی آورند. آموزه های دینی هم بر این مهم تاکیدی وافر داشت. ساده گرفتن گذران حتمی دنیا ولی جدی گرفتن غایت آن. به هر حال در چند روزه عمر که عرصه اندوختن توشه های گران برای آخرت باقی است همه تکاپوی انسان باید به کار گرفته شود. تن آسایی و تن پروری و سپاردن سکان زندگی به تکلف های بی ثمر، نهایت سقوط فکری انسان است. انسان می باید ساده زیست کند اما نه اینکه اهل ساده اندیشی باشد. اما این ساده زیستی به معنای ساده زیستی نظری و فکری نیست. ساده زیستی به معنی پرهیز از تعلق به زیورهای نازل و ناپایدار دنیوی است؛ زیورهایی که برای روح پرواز خوی انسان مفسده ماندن و پلاسیدن را به همراه دارد. آموزه های دینی مردم را به اندیشیدن در اسماء و صفات حضرت حقتعالی و غایت خلقت انسان و جهان فرا می خواند و به او تکلیف می کند که لحظه ای دامان بلند اندیشه را از کف ندهد و پیوسته به حقیقت گیتی بیندیشد و در آنچه می بیندتد برکند. اما همان دمی که آدمی به تکلف و تعلق روی آورد دیگر نخواهد توانست ژرفایی امور را بنگرد. از جمله شنیع ترین وابستگی ها، وابستگی به خود، و به عبارتی "خودبرتربینی" است که عاقبت آن ایجاد ارتباط والاتبارانه با خلق خدا و عدم پذیرش حقوق انسانهای دیگر است.
بارها و بارها در سیره پیامبر بزرگوار اسلام (ص) و ائمه معصوم (ع) خوانده و شنیده ایم که آن بزرگواران با مردمان، در نهایت تواضع و همدلی بودند و هرگز سخنی نمی گفتند یا کاری انجام نمی دادندکه فخرفروشانه باشد. "لینت" یا همان انعطاف رفتاری و گفتاری از مشخصه های بارز آن بزرگواران و البته نشان دهنده رحمت الهی به ایشان بود؛ تا آنجا که خداوند به رسول آخرینش می فرماید: "فبما رحمه من الله لنتلهم ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک".
امام حسین (ع) بر جمعی از فقیران و تهیدستان گذشت، در حالی که بر زیراندازی نشسته، سرگرم خوردن چند تکه نان بودند به ایشان سلام داد، آنها حضرت را بر سفره خویش فراخواندند، امام حسین (ع) در جمعشان نشست و فرمود: اگر خوراک شما صدقه نمی بود، شریک خوردن شما می شدم، سپس افزود: برخیزید و به خانه من درآیید. سپس آنان را از غذا سیر کرده لباس مناسب به ایشان پوشاند و دستور داد درهمی به آنها بدهند.
و یا در صفه (ایوان جنب مسجد پیامبر(ص) در مدینه منوره) با افراد مستمندی که مشغول خوردن غذا بودند روبرو شد؛ آنها حضرت را برای صرف غذا دعوت کردند، حضرت به جمع ایشان پیوست و فرمود:
"ان الله لایحب المستکبرین" (قطعاً خداوند مستکبران را دوست نمی دارد.)
آنگاه از خوراک آنان میل فرمود و اظهار داشت:
"من دعوت شما را اجابت کردم، اکنون نوبت شما است که دعوت مرا اجابت نمائید."
آنها هم دعوت حضرت را پذیرفتند؛ لذا ایشان را به خانه برد و خطاب به همسرش رباب فرمود: "هر چه ذخیره کرده ای بیرون بیاور."
همین نمونه های عملی و گویا، کافی است که میزان فروتنی آن حضرت و ژرفای آن را شناسایی کنیم به ویژه وقتی ذهن خود را به این حقیقت معطوف داریم که امام حسین (ع)، شایسته ترین فرد برای رهبری امت است، و تنها سر رشته دار اندیشه و رهبری به شمار می رود؛ و همچنین با توجه به این واقعیت که احدی از معاصرینش به مرتبه اجتماعی او نایل نشده است، تا جایی که صحابی بزرگوار، ابن عباس، به خاطر تعظیم و تکریم او رکاب می گیرد تا امام حسین (ع) بر مرکب خویش سوار شود.
آن امام همام در جامعه، با ساده ترین فرد نیز با همان شیوه معاشرت و رفتار می کرد.
براستی پروردگان نمونه دین و اسوه های مسلم جامعه، همه بهره مند و برخوردار از ساده زیستی و فروتنی بودند. آنان قهرمانان مسلم ِپرش ِ افتادگی بودند. این تواضع ناشی از باور راسخ ایشان به قیامت و ناپایداری ِزندگی دنیایی و البته فقر ذاتی انسان در برابر خداوندقادر بی همتاست.
● تکلف در کلام
زمانی که انسان به بلندای ِکاذب خودبرتربینی می رسد و حباب های توهم بر او حکم می رانند دل به تکلف می دهد. از این زمان به بعد همه وجودش را پیرایه های پست در بر می گیرد. طنین ناروای "انا ربکم الاعلی" زمانی بر آدمی مستولی می شود که همه جانش را تکلف و تعلق چوشانده باشد. برای همین است که در متون دعاهای اسلامی پیوسته از خداوند خواسته شده است که ما را از ظلمت "وهم" برهاند و به نورانیت "فهم" واصل سازد.
● تکلف در لفظ؛ ستمگری بر کلمات
چه بسیار در تاریخ شاهد بوده ایم که افرادی که پای در سرزمین سرشار از "مین" های منیت گذارده و خود را قبله آمال و حاجات ِهمگان و همگنان پنداشته بودند، دائما برای تافته جدابافته پنداشته شدن به حیلت های مختلفی متشبث می شدند.
در ادوار بسیاری از تاریخ این سرزمین، بازار "طراحی و دوخت القاب" به جامه فرمانروایان متکلف ِدنیازده رواج و رونق داشته است. القابی که ناشی از "کبر" و توهم این فلک زدگان مغرور بود؛ مثلا در عهد ناصری القابی با پسوندهای "الدوله"، "السلطنه"، " الملک"،... رو به ازدیاد گذاشت؛ اگرچه استفاده از لقب تنها به این دوره محدود نمی شود و می توان رد پای عنوان و لقب را تا عهد باستان در ایران و سپس حتی دوره های معاصر پی گرفت و یافت.
در ساختار سیاسی ایران، از عهد باستان تا دوران جدید و تصویب قانونی لغو القاب در مجلس شورای ملی، لقب جایگاه ویژه ای در زندگی فردی و اجتماعی ایرانیان داشته است. شاید بتوان ایرانیان را در این کار سرآمد ملل و اقوام دیگر دانست.
پیش از تصویب قانون الغای القاب و عناوین در مجلس شورای ملی، میل به داشتن لقب از میان افراد دیوان و دولت فراتر رفته بود؛ به گونه ای که افراد همه طبقات جامعه طالب داشتن لقب بودند. در دستگاه های دولتی - اعم از لشگری و کشوری - آداب خاصی برای درخواست و دریافت لقب و مراتبی برای تغییر دادن آن وجود داشت. مردم باید هر یک از القاب را در مقام خطاب با کلمات احترام آمیز و عناوین مخصوص به آن لقب می آوردند. در ایران باستان، لقبهای شغلی مانند سپهدار، بارسالار، پرده دار،... وجود داشت و پادشاهان آن دوره نیز لقبهایی داشتند؛ از قبیل درازدست (اردشیر اول)، بزهکار (یزدگرد اول)، عادل (انوشیروان خسرو اول).
در زمان عباسیان، سلسله های استقلال طلب ظهور کردند و در کنار حکام عرب از قدرت و اعتبار بالایی برخوردار شدند. خلفای عباسی نیز برای مقابله با ایشان از حربه سرکوب استفاده کردند؛ اما چون نوبت به دیلمیان و غزنویان رسید، این حربه تأثیر خود را از دست داد و مدارا و مماشات جای سرکوب و خشونت را گرفت. خلفای عباسی با اعطای لقب به امرای استقلال طلب، در عین حال که آنها را به رقابت و جدال با یکدیگر وادار و تشویق می کردند، سعی داشتند که این چند پارگی سیاسی را در حاکمیت واحد مذهبی حفظ کنند. نمونه بارز آن پذیرفته شدن برادران آل بویه در دستگاه خلیفه عباسی و نیز به رسمیت شناختن خلافت عباسی از جانب آل بویه بود.
برادران آل بویه، پس از تسلط به غرب ایران و تصرف بغداد در سال ۳۲۴، بزور از خلیفه المطیع بالله القاب "معزالدوله"، "رکن الدوله"، "عمادالدوله" گرفتند. این گونه القاب در اوایل همان قرن به چهار نفر - دو امیر و دو وزیر - اعطا شده بود.
غزنویان همچون آل بویه در گرفتن القاب شور و حرارت بسیار از خود نشان می دادند، اما سامانیان رغبتی به دریافت القاب نداشتند و به کنیه اکتفا می کردند.
سلجوقیان لقب "سلطان معظم" را برای خود برگزیدند و خلفای عباسی هم به سه تن حاکم اول این سلسله لقبهایی با مضاف الیه "دوله" و به بقیه لقبهایی با مضاف الیه "دین" دادند. سلاجقه به وزرای خود لقبهایی با مضاف الیه "ملک" می دادند مانند "نظام الملک".
مغولها - بر اساس سنت صحراگردی - توجهی به القاب و تشریفات نداشتند. امیر تیمور نیز همین رویه را داشت و لقبی که به سرداران بزرگ خود می داد "بهادر" بود؛ اما دبیران و منشیان ایرانی به طور معمول به شیوه گذشته القابی با مضاف الیه "ملک" و "دوله و "دین" می گرفتند که ملقب شده به "دین" در کشورهای اسلامی خاص مسلمانان بود.
در دوره قاجاریه، "آقا محمد خان" با تقلید از صفویان نخستین لقب - یعنی "اعتمادالدوله" - را به صدر اعظم خود- "حاجی ابراهیم کلانتر شیرازی"- اعطا کرد. فتحعلی شاه - گذشته از القاب شغلی مانند "صاحب دیوان" و "مستوفی الممالک" و "منشی الممالک" و "معیرالممالک" - اعطای القاب توصیفی را نیز آغاز کرد. او در زمان سلطنت خود حدود پنجاه یا شصت لقب مرکب که مضاف آن یکی از اسامی وصفی و مضاف الیه آن "الدوله" و "السلطنه" و "الملک" و "الملوک" بود به رجال و - بویژه به پسرها و دخترها و زنان خود - داد.
در زمان "محمدشاه"، اعطای لقب رواج بیشتری یافت. کسانی که از قبل لقب هایی به آنها اعطا شده بود و از دنیا رفته بودند القاب آنها به پسرانشان داده می شد.
در عهد ناصرالدین شاه تا اواخر صدارت میرزا یوسف " مستوفی الممالک"، کسانی که دارای لقب بودند حدود صد تا دویست نفر می شدند. در عهد ناصری، لقب با پسوند "سلطان" اهمیت خاصی داشت؛ چون این لقب در انحصار سه شخص بود: "ظل السلطان" برای فرزند بزرگ شاه، "امین السلطان" برای "میرزا علی اصغرخان" (مرد شماره دو کشور)، "عزیرالسلطان" برای ملیجک ِشاه. لیکن این لقب ها آرام آرام شیوع بیشتری یافت و تا حدی از ارزش آن کاسته شد.
در میان مضافها، اسمهایی مثل آصف، شیر، مجد، ظهیر، رکن، اعتماد، امین، شعاع، حشمت اهمیت بیشتری یافت. عامل دیگری که در درجه و مرتبه لقب تأثیر داشت شأن و اعتبار صاحب لقب بود، مانند "مشیرالدوله" که از اوایل تا اواخر عهد قاجار تنها به شش نفر صاحب نام اعطا شد.
"عبدالله مستوفی" درباره رشد فزاینده اعطای لقب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه، به هنگام صدارت امین السلطان، و محاسبه تعداد القاب و تزاید و انحطاط آن در عهد مشروطیت می نویسد:
"... امین السلطان که روی کار آمد، این کار از خرک در رفت. هر کس از هر صنف و طبقه از هر مضاف و مضاف الیهی لقب خواست، با مناسبت و بی مناسبت. امین السلطان تصویب کرد و ناصرالدین شاه هم تصویب کرده های او را به صحه خود قوت قانونی داد. بالاخره، در سلطنت مظفرالدین شاه کمتر کسی بود که دستش به جایی می رسید و لقب نداشت.
لقب " والا" برای شاهزادگان بود و عنوان "جناب" به وزرا اختصاص داشت. جناب مانند القاب توصیفی شخصی طرفدار داشت و حتی برای دریافت آن متقبل تقدیم هدیه به شاه می شدند.
سرانجام، تاریخ پر فراز و نشیب القاب به پایان رسبد و مجلس شورای ملی ایران قانونی را در نهم مرداد ماه سال ۱۳۰۴ تصویب کرد که در پی آن استفاده از القاب و عناوین لغو شد و افراد از آن پس تنها با نام و نام خانوادگی خود نامیده می شوند. اکنون جناب لقب تلقی نمی شود؛ بلکه برای احترام، مقابل نام و نام خانوادگی افراد معمولی هم قرار می گیرد.
به هرحال اعطای لقب و ملقب شدن بی حد و حصر و به طور کلی تمایل به ملقب شدن در تاریخ، خود نوعی تکلف به شمار می آید و نوعی ستمگری بر واژه ها و کلمات و دور شدن از آموزه های دینی می باشد. لقب هایی که گاه خود دارنده آن از داشتن چنان القابی متعجب می شد.
نویسنده: علیرضا - باوندیان
پی نوشت:
۱- بحار الانوار ج ۷۰
۲- صحیفه سجادیهٔ
منبع : باشگاه اندیشه