چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

نیم قرن پیش، آی باکلاه، آب


نیم قرن پیش، آی باکلاه، آب
یادته؟ اون سال ها، تو مدرسه قدیمی مون که بوی خشت خشت آجرهاش با یه نم نم بارون بلند می شد، یه عالمه بچه بودیم که با شنیدن صدای زنگ دست سازی که همش یه تیکه آهن و یه چکش بود هجوم می بردیم به طرف کلاس، سمت نیمکت های چوبی تنگ جایی که سه نفری توش می شستیم.
عجب نظم عجیبی، هنوز که هنوزه حیرون اون نظم منظمی هستم که هر روز و هر روز اون سال ها اتفاق می افتاد.
فکر کنم همه همین جور باشن اگه یه جا یه تخته سیاه و نیمکت های چوبی ببین درست می رن سر خط.
یعنی کلاس اول برای همین زنده کردن احساس کلاس اولی بودن تو چند تا آدم میانسال که مرز ۵۰ رو گذروندن کار لذت بخش و آسونیه.
با چند تا سوال معمولی شروع می شه، نه نمی ترسیدم یه دنیا از ما می ترسیدن ، حالااین طوری نبینمون، از در و دیوار مدرسه بالا می رفتم، بابامون مارو برد گذاشت دم در مدرسه بعدم رفت.
از معلم چیزی یادم نیست صبر کن .. ولی نه انگار یادم نم یاد فقط یادمه که یه خانم بود.
اما معلم کلاس سوم یادم هست.
شاید معلم کلاس اولش یادش رفته بود که باید یه عمر تو ذهن کلاس اولی ها بمونه.
اولین روز مدرسه اولین معلم، اولین آموخته ها، ذهن آدم رو کم کم می سازن.
برای همینه که وقتی از کلاس اول ۵۰ ساله ها می پرسی، همه چیز یادشون می ره و برمی گردن به روزهای کودکی، چشماشون براق می شه و ذهنشون که برای به تصویر کشیدن گذشته تلاش می کنن از یک بی رمقی ۵۰ ساله در میاد و شروع به بالا و پایین پریدن می کنه مثل اونوقت ها.
قشنگ یادم میاد انگار هنوز همون روزهاست، شاید من قطعه ای از وجودم رو بین نیمکت های کلاس اول جا گذاشتم.معلم ما یه خانم بود.چشماش می پرید.خوب یادم میاد که وقتی درس می دادسعی می کرد تو چشاش نگاه نکنم.
چون اعصابم به هم می ریخت، فکر می کردم هر چی یاد می گیرم با هر پرش چشم خانم معلم از ذهنم پاک می شه ولی خیلی مهربون بود طوری که هنوز چهره اش یادم هست.حرف هاش و همه درس هایی که از زبانش جاری می شد.
به ماحروف الفبا رو یاد می دادند آی با کلاه، آی بی کلاه، آب، بابا.
امروز بیشتر درس ها حالت شعر و داستان داره شاید این طوری بهتره ولی من اگه صد بار دیگه برم کلاس اول همون آی با کلاه و بی کلاه رو ترجیح می دهم و همون معلم که چشم هاش می پرید.
معلم کلاس اولم رو هنوز گاهی وقت ها می بینم اون الآن باید ۸۰ سالی داشته باشه ولی روپاست و با یک عصای خیلی قدیمی یک کت دهه ۳۰ و یک کلاه با چهار خونه های ریز برای قدم زدن به کوچه های شهر میاد.
وقتی خودم رو بهش معرفی می کنم اول یادش نمیاد ولی وقتی بهش می گم چه کارایی می کردم با کمی فکر کردن لبخندی رو صورتش می شینه که منو به ۵۰ سال پیش و به اون روز خاطره می بره.
یه روز سرد زمستونی که تکالیفم رو انجام نداده بودم، توی بخاری کلاس آب ریختم تا نتونن روشنش کنن.
ولی آقای معلم کلاس رو تعطیل نکرد و خودش آب های بخاری رو با یه ظرف بیرون آورد روشنش کرد و من هم حسابی تنبیه شدم.
دلم براش خیلی می سوزه، دلم خیلی نگرانش می شه، می گن اگه کودکی ها روفراموش کنی، بزرگ می شی یعنی آدم بزرگی می شی آدم زرنگ هم که بشی دیگه ممکنه هر کاری ازت سربزنه، ممکنه.
او حتی یک خط از کلاس اول یادش نبود.
نه معلم، نه الفبا؛ نه هم کلاسی، هیچی.
شاید این فراموش ها یا به یاد داشتن ها به خاطر تاثیری باشه که معلم رو کلاس اولی ها میذاره یا جریان پیچ در پیچ یک زندگی پر نشیب و فرازه که باعث میشه تصویر لطافت و ظرافت و هیاهوی کودکی و اولین تجربه حضور در اجتماعی بزرگتر بین خاطره های ذهن پنهان بشه.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید