یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

آخرین لطف خداوند


آخرین لطف خداوند
عشقی که خواجه نصیرالدین از آن به " مشاکله بین النفوس " تعبیر می کند: نوعی همشکلی میان روح ها؛ یعنی در سرزمین ِروح انسان، بذر مستعدی برای عشق ِ روحانی و معنوی است که نفس فقط نقش ِمحرک را دارد. از نظر این گروه از متفکران، معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد می شود، به او می رسد و او را کشف می کند. معشوقی حقیقی و مبرا از همه شائبه های ِنازل مادی که در ژرفای ِجان انسان ریشه دوانیده، با جان می آید و با جان می رود.
● مقدمه
در خصوص عشق و ماهیت آن تاکنون بسیار بسیار نوشته شده و تا این گنبدِ لاجوردین بپاست هنوز و همچنان نوشته و نگاشته خواهد شد. براستی چیست این پنهان ما را در جان و تن؟ چیست این حدیث شکر آلوده مکرری که هرچه آن را شرح و بیان می سازند چون به او می رسند جز خجلت و شرمساری نمی دروند؟ نكته مهم در عرصه های هنر امروز، روشن نبودن خاستگاه عشق است؛ كه اگر آن روشن شود تا بدین حد واژه عشق، دستمالی و مستعمل نمی شود و در كف بی كفایت هر لولی كذاب مشوّش نمی افتد. آنچه مسلم است هرگز واژه عشق – آنچنان که در فرهنگ اسلامی ایرانی ما از آن نام برده شده است – نمی تواند با واژگانی چون:
love, EROS, LUDUS PHILO,PRAGMA, MANIA, STORGE
و. . . مقایسه شود و هر نوع مقایسه ای در این خصوص همان قیاس بی بنیاد و پی است. انرژی های عاطفی و معنایی مستتر در باطن عشق، چندان تناور، متعالی و سترگ است که مشاهده آن کلاه را از سر کودک عقل می اندازد. اصلا عقل غربی، توان و شان شهود عشق را بدان پایه و منزلتی که در فرهنگ ماست ندارد. البته هر از چندگاهی هم که متفکران غربی – به هر تقدیر- از عشق چنان گفته و سروده اند که تاحدی قریب به معنای واقعی آن بوده است (اگر دقیق شویم خواهیم دید که) گوشه چشمی به شرق و بویژه به معانی بلند عشق در فرهنگ ما داشته اند.
کلمه "عشق" در اصل از ماده " عشقه " است، و " عشقه " نام گیاهی است که در فارسی به آن " پیچک " می گویند که به هر چیز برسد دور آن می پیچد، مثلا وقتی به یک گیاه دیگر می رسد دور آن چنان می پیچد که آن را تقریبا محدود و محصور می کند و در اختیار خودش قرار می دهد. یک چنین حالتی در انسان پیدا می شود و اثرش این است که بر خلاف محبت عادی او را از حال متعارف خود خارج می کند، خواب و خوراک را از وی می گیرد، توجه اش را منحصر به همان معشوق می کند، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود می آورد، یعنی او را از همه چیز می برد و تنها به یک چیز متوجه می کند به طوری که همه چیزش او می شود: یک چنین حالتی شدیدی در حیوانات مشاهده نشده است.
اینکه اصلا ماهیت این حالت چیست، خود یکی از موضوعات مهم فلسفه شده است. اگرچه پای فلسفه دربرابر اقتدار عشق چوبین است.
● ماهیت عشق
عشق یكی از عواطف است كه مركب می باشد از تمایلات جسمانی، حس جمال، حس اجتماعی، تعجب، عزت نفس و غیره، علاقه بسیار شدید و غالبا نامعقولی است كه گاهی هیجانات كدورت انگیز را باعث می شود. به عقیده صوفیان اساس و بنیاد جهان هستی بر عشق نهاده شده و جنب و جوشی كه سراسر وجود را فرا گرفته به همین مناسبت است. پس كمال واقعی را در عشق باید جست وجو كرد.
افلاطون گوید: روح انسان در عالم مجردات قبل از ورود به دنیا، حقیقت زیبایی و حسن مطلق، یعنی خیر را بدون پرده و حجاب دیده است. پس در این دنیا چون حسن ظاهری و نسبی و مجازی را می بیند، از آن زیبایی مطلق كه سابقا درك نموده یاد می كند، غم هجران به او دست می دهد و هوای عشق او را بر می دارد، فریفته جهان می شود و مانند مرغی كه در قفس است می خواهد به سوی او پرواز كند. عواطف و علائم محبت همه، همان شوق لقای حق است، اما عشق جسمانی مانند حسن صوری، مجازی است و عشق حقیقی سودایی است كه به سر حكیم می زند و هم چنان كه عشق مجازی سبب خروج جسم از عقیمی و مولد فرزند و مایه بقای نوع است، عشق حقیقی هم روح و عقل را از عقیمی رهایی داده، مایه ادراك اشراقی و دریافتن زندگی جاودانی، یعنی نیل به معرفت جمال حقیقت و خیر مطلق و حیات روحانی است و انسان به كمال علم وقتی می رسد كه به حق واصل و به مشاهده جمال او نایل شود و اتحاد عالم و معلوم و عاقل و معقول حاصل گردد.
" ابن سینا" رساله مخصوصی در باب ِ" عشق " دارد. همچنین " ملاصدرا" در کتاب اسفار در بخش الهیات، صفحات زیادی (حدود چهل صفحه) را اختصاص به تفسیر ماهیت عشق داده است.
● نظریه بازار عشق و عشق نظرباز
۱) بعضی خودشان را با این کلمه خلاص کرده اند وآن این که عشق یک بیماری است و بروزچنین حالتی از هرکه و به هرگونه که سربزند نیاز به درمان دارد. البته این نظریه فعلا تابع و پیرو ندارد؛ بلکه به عکس، عشق نه تنها بیماری نیست بلکه یک موهبت است.
۲) بعضی عشق را یک نوع بیشتر نمی داند و آن همان عشق جنسی (۱) است؛ یعنی ریشه عضوی و فیزیولوژیک دارد. از نظر اینان تمام عشق هایی که در عالم وجود داشته و دارد، با همه آثار و خواصش، همه عشق هایی که ادبیات دنیا را پر کرده بر بنیاد غرایز و شهوات نهاده شده است. این عشق از راه کشش های جسمانی و فیزیکی نمایان می شود و البته هیچگونه منطق و استدلالی را هم برنمی تابد؛ در همان نگاه و نظر اول به سرعت خود را آشکار می سازد، به سرعت فروکش می کند و به پایان می رسد. " فروید" (۲)، روانکاو معروف اتریشی، همه چیز را ناشی از غریزه جنسی می دانست. حتی علم دوستی، خیر، فضیلت و پرستش را به طریق اولی به " اروس" مرتبط می ساخت.
۳) گروهی دیگر (مانند ابوعلی سینا، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا) عشق را دو نوع می دانند: عشق های زمینی و جنسی (مجازی) و عشق های حقیقی و روحانی.
از نظر ایشان عشق جسمانی منشأش غریزه است؛ که با رسیدن به معشوق و اطفاء آن پایان می یابد. زیرا نباید هم سرنوشتی جز این داشته باشد؛ چون مبدأش ترشحات داخلی جسم است با افراز شدنش قهرا پایان می یابد. اما انسان این قابلیت را هم دارد که به مرحله ای از عشق برسد که بسیار فراتر از اینهاست. عشقی که خواجه نصیرالدین از آن به " مشاکله بین النفوس " تعبیر می کند: نوعی همشکلی میان روح ها؛ یعنی در سرزمین ِروح انسان، بذر مستعدی برای عشق ِ روحانی و معنوی است که نفس فقط نقش ِمحرک را دارد. از نظر این گروه از متفکران، معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد می شود، به او می رسد و او را کشف می کند. معشوقی حقیقی و مبرا از همه شائبه های ِنازل مادی که در ژرفای ِجان انسان ریشه دوانیده، با جان می آید و با جان می رود.
این عشق، عاشق را به جایی می رساند که او خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامی تر می دارد:
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
پس این نظریه، عشق را به عشق جسمانی و عشق نفسانی تقسیم می کند. یعنی به نوعی ازعشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق جسمانی متفاوت است (یعنی مبدأش جنسی ندارد) و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی در نهایت با اطفاء شهوت خاتمه پیدا می کند، ولی این عشق پایان نمی پذیرد.
روان تشنه بر آساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم
ستایش بشر از عشق معطوف و مربوط به همین نوع از عشق است و گرنه عشقی که تاریخ مصرف دارد و زود می آید و زود هم می رود که شایسته نام عشق و محق ستایشگری نیست. هرگز میل طبیعی قابلیت تقدیس و تکریم ندارد.
عشق تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد، مثل سایر شهوات دیگر است و قابل تقدیس نیست. شهوت یعنی مطلق ِخواستن.
عشق ورزیدن راستین از جهتی یک امر اخلاقی است زیرا اخلاق هرگز با منفعت، سر سازش ندارد. عشق و ایثار در همسایگی هم زندگی می کنند و هر دو ساکن کوی " فضیلت" هستند. عاشق، ترک ِکام خود می گیرد تا کام دوست برآورده شود. او لذتِ ترک لذت را بخوبی می فهمد و با پاک شدن از مطلق خواهی به خواست معشوق می اندیشد:
بشوی دست و دل خویش از دو عالم پاک
که در نماز بود هرکه این وضو دارد
او افتخارمی کند به اینکه در زمینه خواست معشوق، همه چیزش را فدا کند و خود را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد. این همان شکوه گرانقدرعاشقانه ای است که تنها از دست قدرتمندعشق برمی آید. برای همین است که عاشقی را فضیلت خوانده اند و نه مهارت. ایثار هرگز با خودمحوری تطابق ندارد. عاشق همه وجودش ایثاراست:
عشق چون درسینه ام بیدارشد
از طلب پا تا سرم ایثارشد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با" من " زیستم
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
جان ِعاشق راستین – از آن روی که از شهوت و تمام خواهی بری است – هرگز در اندیشه تصاحب و تملک معشوق نیست بلکه می کوشد تا در عشق معشوق ذوب شود و به " فنا " برسد. این فنا – بر اساس اندیشه های غرب فکری – هرگز به معنی از بین رفتن و نیست شدن نیست بلکه نوعی "بقا" به حساب می آید. عاشق در این وادی به مقام "بیخودی" می رسد و جز او نمی بیند، جز او نمی گوید و جز او نمی خواهد:
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت
عاشق دیگر به دنبال مطالبات نازل و رایج دنیایی نیست چرا که حقیقت دیگری را طالب شده است:
جمله بی قراری ات در طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تاک ه قرار آیدت
در اینجاست که آرامشی اثیری همه وجود عاشق را در بر می گیرد و او از سکونت خاطری بی نظیر سرشار و لبالب می گردد.
۴) گروه دیگری کوشیده اند تا میان آراء مختلفی که در باب حقیقت عشق مطرح است به نوعی اجماع برسند: اینان معتقدندکه عشق اگرچه از نظر منتها و کیفیت، هرگز جنسی و زمینی نیست اما از حیث مبدا زمینی است. عاشق در آغاز با همین عشق های متعارف پای در راه می گذارد اما به مرور زمان میان مجاز و حقیقت دیوار می کشد و راه اصیل و اساسی خود را برمی گزیند و به جانب عشق حقیقی پرواز می کند؛ و همان کاری را می کندکه شیخ صنعان ِعطار کرد. در واقعه دیدار شیخ و دخترک ترسا، رویکرد همان عشق زمینی است:
از قضا را دید عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهش صد معرفت
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پاره ای بس آبدار
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند ِشیخ آتش در گرفت
ویل دورانت (۳) این مورخ معروف هم در کتاب لذات فلسفه می گوید:
"حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت می دهد، یعنی دیگر از حالت جنسی بطور کلی خارج می شود."
ویلیام جیمز(۴) در کتاب " دین و روان " می گوید:
به دلیل وجود پاره ای تمایلات که ما را به طبیعت وابسته کرده است، یک سلسله تمایلات دیگری هم درما وجود دارد که با حساب های مادی و طبیعی جور در نمی آید؛ همین تمایلات است که ما را به ماوراء طبیعت مربوط می کند، {والبته} توجیه و تفسیرش همان است که حکمای اسلامی کرده اند و معتقدند که این حالت فنایی که عاشق پیدا می کند در واقع مرحله تکامل اوست. این فنا به معنی نیستی نیست، اگر معشوق واقعی اش همین شیء مادی و جسمانی می بود، فنا غیرقابل توجیه بود که چطور یک شیء به سوی فنای خودش تمایل پیدا می کند؟ ولی در واقع معشوق حقیقی او یک واقعیت دیگر است و این (معشوق ظاهری) نمونه ای و مظهری از اوست و این در واقع با کاملتر از خودش و با یک مقام کاملتر متحد می شود تا به این وسیله این نفس به حد کمال خودش برسد.
غربی ها اینگونه عشق ها (عشق روحانی) را عشق های شرقی می نامند و حتی تقدیس هم می کنند. برتراند راسل (۵)در کتاب زناشویی و اخلاق می گوید:
" ما امروزی ها حتی در عالم تصور هم نمی توانیم روحیه آن شاعرانی را که در اشعارشان از فنای خود سخن می راندند بی آنکه کوچکترین التفاتی از محبوب بخواهند درک بکنیم. "
راسل معتقد است که این عشق هاست که به روح انسان عظمت و شکوه و شخصیت می دهد.
حقیقت عشق با آثاری كه انسان از راه وجدان خود می فهمد آشکارمی شود. یكی از آثار عشق این است كه عاشق تمام كمالاتی را كه دارد به معشوق نسبت می دهد؛ یعنی نه تنها معشوق را دارای كمالات مختلف و فراوان می داند بلكه كمالات خودش را نیز به معشوق نسبت می نماید. اگر این ویژگی نباشد دیگر عشقی هم وجود ندارد هرچند که ممکن است محبت باشد. مثلا در "لسان العرب" آمده است: "العشق: فرط الحب و قیل: هو عجب المحب بالمحبوب یكون فی عفاف الحب". اگر محبت به مرحله افراط و نهایتش برسد نه تنها معشوق را صاحب كمال می داند و مستجمع صفات عالی و كامل می شناسد بلكه كمالات خود را نیز به او منتسب می كند.
در دعای عرفه سیدالشهداء حضرت امام حسین (ع) می فرماید:
" یا مولای! انت الذی مننت. انت الذی افضلت. انت الذی اكملت. انت الذی رزقت. انت الذی وفقت انت الذی اعطیت."
تویی كه احسان می كنی. تویی كه نعمت می دهی. تویی كه نیكویی می بخشی. تویی كه لطف می كنی.
وقتی عاشق تمام كمالات را به معشوق نسبت دهد تمام این عالم را مظهر آن معشوق می بیند.● نردبان عاشقی
از آنجا كه برای هر كیفیتی مراحلی از ابتدایی ترین مراتب آن تا اوج كمال وجود دارد برای عشق هم چنین درجاتی وجود دارد.
ابن سینا در رساله عشق می نویسد:
" كسی كه خیر را درك كند طبعاً عاشق آن است و هریك از موجودات به طور غریزی عاشق خیر مطلق است."
اگر فهم مختصر انسان در برابر زیبایی بی كرانه قرار گیرد، عشق پدید می آید؛ اما فهم بی پایان، زمانی كه در برابر زیبایی بی كرانه قرارگیرد عشق بی پایان را رقم می زند.
عارفان عقیده دارند كه "عشق، جوهری الهی است در وجود انسان كه چون از آلودگی های ماده بپالاید مشتاق شبیه خود می شود و به دیده عقل، خیر اول محض را مشاهده می كند و به سوی آن می شتابد. در این هنگام نور این خیر بر او افاضه می شود و با او متحد می گردد و لذتی را درك می كند كه هیچ لذتی را برابر آن نیست. این مرتبه بالاترین مرتبه وصول است و افزایش و كاهش نمی پذیرد. در انسان حالت محبت شدید كه او را منحصرا متوجه محبوب می كند و نوعی یگانگی بین فرد و محبوبش به وجود می آورد و همه چیز فرد را در اختیار محبوبش قرار می دهد، عشق خوانده می شود.
البته شكی نیست كه نه می توان به كُنه عشق حقیقی رسید و نه می توان آن را چنان كه باید بیان كرد. برای همین است كه هنرمندان ما به دامان بلند تمثیل (۶) روی آورده و كوشیده اند تا خَم ابرویی از مواجید و احوال عاشقانه خود را از راه آفرینش صورت های خیالی بیان كنند:
ز تو هر هدیه كه بردم به خیال تو سپردم
كه خیال شكرینت فر و سیمای تو دارد
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل مانم از آن
" ای درویش، از عشق حقیقی- آن چنان كه حق عشق است – نمی توانم نوشت، كه مردم فهم نكنند و كفر دانند؛ اما از عشق مجازی چیزی بنویسم تا عاقلان از این جا استدلال كنند." (۷)
"تولید رقت و رفع غلظت و خشونت از روح، و به عبارت دیگر تلطیف عواطف، و همچنین توحد و تأحد و تمركز و از بین رفتن تشتت و تفرق نیروها و در نتیجه قدرت حاصل از تجمع، همه از آثار عشق و محبت است. در زبان شعر و ادب، در باب اثر عشق، بیشتر به یك اثر بر می خوریم و آن الهام بخشی و فیاضیت عشق است:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
عشق، الهام بخش است " (۸) و الهام، علت فاعلی بروز آثار هنری است. مادام كه هنرمند از نظام احسن خلقت و زیبایی های برتراویده از آن ملهم نشود چگونه می تواند به آفرینش بپردازد. در واقع آثار هنری بازآفرینی ذوقی و زیباشناسانه الهام های هنرمندان است." شاهكارهای دنیا مولود دو عامل عشق و مصیبت است. و باز در مورد عشق گفته شده زمانی می تواند شاهكار بیافریند كه با درد و فراق همراه بوده و وصال كامل در كار نباشد. شاعر، بهترین شعرها را زمانی گفته است كه در مصیبت یا فراق كامل بوده است و این مطلب در ادبیات و مطلق ابداعات فوق العاده صادق است. "(۹)
"مكتب عشق، مكتب حركت است؛ اما حركتی صعودی و عمودی و نه حركتی افقی"(۱۰)
هردلی كو به عشق مایل نیست
حجره دیو خوان كه آن دل نیست
زاغ گو: بی خبر بمیر از عشق
كه زگل عندلیب غافل نیست
دل بی عشق چشم بی نور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانه عشق
در ره كوی دوست منزل نیست
هر كه مجنون نشد در این سودا
ای عراقی بگو كه عاقل نیست! (فخرالدین عراقی)
● كارزار عشق و عقل
اگر منظور از عقل، عقل بدلی باشد؛ عقلی كه همه توجهش به دنیا و نگاه كردن به روابط جهان مادی و دغدغه های پایان ناپذیرِ اكتساب ابزارهای زیستن آسوده، این عقلِ مصلحت اندیش را با عشق كاری نیست؛ و آن را فقط اوهام شبه عاشقانه و هوس های جوانی می پندارد؛ اما منظور عرفا و حكمای ما از عقل، چیز دیگری است:
عقل در فرهنگ اسلامی، آن نیرویی است كه از مرزهای تعقل و استدلال بسیار فراتر می رود. در اینجا عقل، متضمن شهود حقایق ازلی و جاویدان است و ایمان در پرتو اشراق به آن به كمال می رسد. عقل در سنت اسلامی، یعنی آن استعدادهایی كه خداوند برای رسیدن به شناخت به انسان عطا كرده است.
عشق، در ادامه عقل است. عقل وقتی به مستی رسید باید نام عشق بر او گذاشت.
كار عاقلانه كردن را اگر كاری بشماریم كه سودش بر زیانش افزون است، بنابراین باید گفت كه عاشقانه زیستن دقیقاً كاری عاقلانه است. چرا كه با عشق به سر بردن است كه برای آدمی در این سه پنج عمر دارای تبعاتی ارزنده و نافع است.
ایام خوش آن بود كه با عشق به سرشد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
آن عقلانیتی كه در غرب فكری مطمح نظر است در اصل نفسانیتی است كه جامه عقلانیت به تن كرده است و در این هیأت به شیادی و شرر افكنی مشغول شده است. از نظر این عاقلان! جهان بسان سفره ای گسترده است كه هرچه از آن (به هر قیمتی) بیشتر برگیری و تنومندتر شوی، عاقل تری. در چنین فضای فكری و بینشی است كه "ماكیاولیسم"(۱۱) ظهور می كند و برای رسیدن به نقطه پایان برخورداری از مواهب دنیوی استفاده از هر وسیله ای را جایز می شمارد. پس به این اعتبار باید گفت:
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه خوانم خویش را
۱) اگر منظور از عشق، عشق مجازی یعنی دلبستگی به شهوات و نفسانیت و غرایز است، عقل خدابین و ایمانی چنین عشقی را محكوم می كند؛ زیرا عقلی كه رو به سوی خدا دارد، تسلط شهوت بر انسان را نمی پسندد؛ مخصوصا اگر شهوت به حد افراط برسد.
۲) اگر منظور از عقل، عقلِ متعارف و مراد از عشق، عشقی حقیقی و فنای فی الله باشد، این دو در مراحلی با هم درگیری دارند؛ زیرا عقل دربند منفعت آدمی است و تمام اعضا و جوارح آدمی را به بند سودطلبی خود در می آورد؛ و عشق كه از خودگذشتگی و ایثار در راه معشوق است، به هیچ وجه با خودمحوری سازگار نیست.
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داندكه در این دایره سرگردانند
قصه همنشینی عقلِ مصلحت اندیش و عشقِ ستیزنده با زخارف دنیا، قصه تقابلِ تناقض است. وقتی كه این به خانه دل آید آن دیگری باید از میانه برخیزد. پنبه نرم عافیت اندیشی و آتش سوزان عشق هرگز با هم نمی سازند.
۳) عارفان راستین كاملا منكر عقل متعارف نبوده اند، بلكه آن را مانند چراغ و نردبان برای رسیدن به پشت بام معنی لازم می دانستند؛ اما وقتی انسان به آن بالا رسید به این دیگر نیازی ندارد؛ یعنی در مرحله اول لازم است و در مراحل بالاتر حجاب و زیان.
سعدی در این باره می گوید: «عقل با چندین شرف كه دارد نه راه است بلكه چراغ راه است. » (۱۲)
عرفان دو بال دارد: جمال و جلال
جلال: كشف قانون مندی های پرشكوه هستی؛ و جمال: بُعد عاطفی فطرت انسان است.
تفاوت میان جمال و جلال در این است كه جمال، تناسب و اعتدالی است كه نفس را خرسند می سازد و جلال آن است كه ازحیث هنر و آفرینش و اندیشه از مرزهای اعتدال در می گذرد. جمال خداوند اوصافی است كه مشتمل بر رحمت، علم، لطف، جود و امثال اینهاست؛ و اما جلال او اوصافی است كه متعلق به ربوبیت، قدرت، عظمت، كبریا و مجد اوست. بنابراین صفت جمال او در ما بهجت (سرور) و رضا ایجاد می كند و صفت جلال او در ما خشیت و بهت و حیرت برمی انگیزد.
عرفان، رهروان عشق را دعوت می كند تا از استدلال های خشك و ملال آوری كه چندان راه به جایی نمی برد، لحظه ای فاصله بگیرند و گوش و چشم خود را به حقایق ازلی و ابدی عالم باز كنند. تلاش عرفان، گشودن راه شهود است. شهود معنوی كه وارد خانه دل شود، روح صیقل می خورد و آینه سان می گردد؛ همه چیز آسان می گردد و آن سان می گردد كه یار ازل می خواهد.
آن صفای آینه، وصف دل است
صورتِ بی منتها را قابل است
صورت ِبی صورت ِ بی حدِ غیب
زآینه دل تافت بر موسی زجیب
گرچه آن صورت نگنجد در فلك
نه به عرش و فرش و دریا و سمك
زانكه محدود است و معدود است آن
آینه دل را نباشد حد بدان
عقل اینجا ساكت آمد یا مضل
زان كه دل یا اوست یا خود اوست دل(۱۳)
در اینجاست كه حضرت حقتعالی با بنده اش سخن می گوید و آدمی از ورای قیل و قال ها، آن حس و حال های ملكوتی را در می یابد و دُر می یابد. زیرا در ورای این اصواتِ مكرر هر روزه، حقیقتی وجود دارد كه نیاز است تا از آن سخن گفته شود؛ و آن چیزی جز "حكمت " (خیر كثیر) نیست؛ كه هركس به وسعت بی مانند آن دست یابد، خود را شناخته است.
در روایات ما به این مساله اشاره رفته است؛ امام صادق (ع) می فرماید:
" بندگان سه گروهند: گروهی خدای عزوجل را از ترس عبادت می كنند، كه آن بندگی بردگان است. گروهی خدای تبارك و تعالی را برای به دست آوردن ثواب می پرستند كه این عبادت مزد بگیران است. اما گروهی خداوند را به خاطر محبت او بندگی می كنند؛ كه آن بندگی آزادگان و بهترین و برجسته ترین عبادت است.» (۱۴)
امام علی (ع) می فرماید: «خدایا، تو را از ترس عقابت و به طمع ثوابت پرستش نكردم، بلكه چون تو را برای شایسته عبادت یافتم، سر برآستان بندگی ات ساییدم.» (۱۵).
چه بسیار افرادی كه برای گریز از عذاب و رسیدن به ثواب و از سر حساب و كتاب خدا را می پرستند. آن ها به مقصود خود می رسند، اما به مقام عالی كه همان لقا الله و دیدار یار است، نایل نمی شوند زیرا برای رسیدن به قاف دیدار باید از هرچه رنگ تعلق دارد دست شویند. تقبیح عابدان و زاهدان تاجرمآب در اشعار فارسی ناظر به همین معنا است:
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است (حافظ)
بشوی دست و دل خویش از دو عالم پاك
كه در نماز بود هركه این وضو دارد (صائب تبریزی)
۴) عشق حقیقی و عقل پرورده هیچ منافاتی با هم ندارند و در سیر و سلوك روحانی همواره همراه همند و باهمند؛ زیرا عشقِ بهین به معنای فنای فی الله است و عقلِ برین به معنای ذوب شدن در توحید. " انسان آنگاه كه به مرحله عشق می رسد تازه می فهمد كه عقل حقیقی همان عقل برین است. "(۱۶)
كوه عقل و این بیابان جنونم داده اند
حیرتی دارم از این، كین هر دو چونم داده اند
(فیض كاشانی)
با عنایت به آنچه گفته شد در بررسی رابطه عقل و عشق سه گزاره زیر رخ می نماید:
اول: عشق محصول معرفت است. انسان با براهین عمیق عقلی (عقل نظری) به خدا ایمان می آورد و با عزم و عشق و اخلاص از راه عقل عملی به او راه می یابد. اما این مرحله هنوز اول راه است.
هنوز اول عشق است اضطراب مكن
توهم به مقصد خود می رسی شتاب مكن
دوم: عقل در برابر عشق باطل می ایستد و آن را كه در بند شهواتِ بودن است، محصور و محكوم خود می كند. عقل شهوت و غضب و غریزه را در بند می كشد و به خدمت انسان در می آورد.
سوم: انسان وقتی به مرحله عشق رسید، عقل متعارف را كنار می گذارد- چنان كه انسان مؤمن در مرحله ابتدایی عقل بدلی را كنار می نهد- و آنگاه به مقام حقیقی عقل بار می یابد. در این صورت عشق فرمانروای عقل است. عشق در وجود انسان مانند حاكم است و عقل وزیر و مستشار وی به شمار می آید. در این مرحله، انسان سالك به مقام جمع عقل و عشق می رسد؛ زیرا عقل برین همان عشق به عبادت و فقط دیدن معبود است (۱۷).
عشق، در فرهنگ اسلامی هرگز مقصد سفر نیست كه مركب راهوار سفر است. و در جهان اگر پرتو زیبایی نبود، مركب عشق نبود. همه بینایی عشق، بسته به موهبت زیبایی است؛ و هنر؛كنشی انسانی است كه زیبایی را نمودار می سازد. چنین است كه دردیوان های عارفان نامدار این قلمرو، هر گاه بخواهیم ردپای هنر را پی بگیریم باید به ابیاتی مراجعه كنیم كه سخن از عشق رفته است:
ـ هاتفم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق
گفتم ای ”خواجه عاقل“(۱۸) هنری بهتر از این؟
ـ بكوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
كه بنده را نخردكس به عیب بی هنری
ـ عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش
تا بدانی كه به چندین هنر آراسته ام
هر هنرمندی، همچون سالكی، پس از جذبه و كشف و الهام الهی، شور عشق در وجودش زنده می شود. حال آنكه پیش از آشنایی با عشق حقیقی، محاكاتش در عالم حس، محدود بود. او در مرتبه نازل، گاهی به نفس پرستی كه همان حُب طبیعی است (و شایسته عنوان عشق نیست) سقوط می كند؛ اما در مرحله عالی تر، از مرتبه غریزی و حیوانی فراتر می رود و مقدمه عشق معنوی در او پدید می آید.
عاشق در ابتدای راه، هم به خواست خود و هم به خواست محبوب (جمع میان دو ضد) می اندیشد؛ اما در مرحله بعد، در سیر معنوی خویش به نقطه ای واصل می شود كه خواست معشوق را بر خواهش خود ترجیح می دهد:
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترك كام خود گرفتم تا برآید كام دوست
عاشق در مرحله ترجیح دادن فرمان معشوق تا به آنجا پیش می رود كه اراده اش كاملا در اراده محبوب، فانی می شود. اینجاست كه او در سیر كمالی خود در خیال یار غرق می گردد.
به گفته ابن عربی، معشوق در چنین مقامی، معشوقی عینی و قابل رؤیت نیست كه بتوان او را با چشمان ظاهر دید. بلكه محبوبی است كه در خیال عاشق متصور است:
ز تو هر هدیه كه بردم به خیال تو سپردم
كه خیال شكرینت فر و سیمای تو دارد (مولوی)
به این ترتیب عارف و هنرمند به مقامی رسیده است كه به آن ”كشف خیالیه“ می گویند. عاشق، اكنون چنان با خیال (یاد) معشوق درآمیخته كه دوگانگی از میانه رخت بربسته است. آنچه در این مرحله برای او اهمیت و اصالت دارد، یاد و خیال معشوق است. اكنون اگر او برآن شود كه حالی را كه به آن رسیده است با بیانی زیباشناسانه و در بستری از عاطفه های انسانی چنان بگوید كه نظیر همین حال برای مخاطب نیز پدید آید، پا در وادی هنر نهاده است.
ابن عربی می گوید:
گروهی از عاشقان به محبوبی كه در خیال دارند می نگرند و با او نرد عشق می بازند.
عطار نیشابوری در ” المقامه الاول“ از كتاب ” مصیبت نامه“ اهمیت یاد معشوق را این چنین طرح می كند:
جبرییل از بعد چندین ساله كار
یافت گنجِ یادكردِ كردگار
یاد او مغز همه سرمایه هاست
ذكر او ارواح را پیرایه هاست
گر ملایك را نبودی یاد او
نیستندی بنده آزاد او
این همه تأكید مؤكد بر اهمیت یاد او برای آن است عاشق از خود و خودیت دور شود و سراسر همه ” او“ گردد. هنرمند، مانند هر عاشقی جویای معشوقی آن جهانی و چون چنین معشوقی را در عالم محسوس نمی یابد، به یاد او پناه می برد و ذل به خیال او می سپارد؛ و ” هنر، تجلی شیدایی است و شیدایی هرچه هست در عشق است. مسیحای عشق است كه روح شیدایی در پیكر هنر می دمد و اگر نباشد این روح، هنر نیز جسدی مرده بیش نیست.اگر شیدایی را از انسان باز گیرند، هنر را باز گرفته اند. شیدایی، جان ِهنر است. اما خود، ریشه در عشق دارد.
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان ِجان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت كیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
در شكسته عقل را آنجا قدم
شیدایی همان جنون همراه عشق است. ملازم ازلی عشق. جنون و شیدایی نیز عاطف و معطوف هستند و مترادف با یكدیگر.
هنر، جوششی خود به خود و یا از سر بیخودی و شیدایی است كه هرگز از آغاز با قصد تأثیر بر مخاطبان خاصی وجود پیدا نمی كند.
كار عشق، به شیدایی و جنون می كشد و كار جنون به تغزل:
تغزل، ذات هنر است. جنون، سرچشمه هنر است و همه از آن زمزمه های بیخودانه ای آغاز می شود كه عاشق باخود دارد. او در تنهایی، جنونش رامی سراید و این یعنی تغزل.
هنرمند، در میان سایر انسان ها همچون بلبل است در میان پرندگان؛ و وجه امتیاز او نیز در شیدایی است و بیان ِخوش. مرادم شیدایی حق است.“
در تاریخ فرهنگی ما، عشق به دو وجه عزیزی و الهی تقسیم شده است. عشق غریزی، حركت آفرین طبیعی همه موجودات است. هر موجودی نسبت به كمال خودش، نوعی عشق غریزی دارد. مثل عشق بعضی از مواد شیمیایی به یكدیگر. عنصر x می خواهد به عنصر x دیگری كه كامل تر از اوست پیوند خورد (میل تركیبی).
حیوانات بر حسب عشق غریزی خود به خوردن و نوشیدن علاقه مند هستند:
آدمی فربه شود از راه هوش
گاو و خر فربه شود از راه نوش
در مرحله ی عشق غریزی، انسان "خیر" را درك می كند.
خیر، یعنی خوبی. خیر، اسم تفضیل است. مثلاً می گوییم زندگی بهتر از مرگ و نشاط بهتر از افسردگی است. بنابراین خیر به چیزی دلالت دارد كه هر موجودی دوستدار آن است و بدون آن وجودش كامل نمی شود. پس ایمان، صحت، ثروت حلال، همه و همه برای انسان خیر است. زیرا دارای منفعت مادی و معنوی است.
این تنها انسان است كه می تواند خیر را درك كند. بنابراین مشتاق خیر است.
خیر بر دو نوع ذاتی (مطلق) و عارضی (نسبی) است.
خیر مطلق برای همگان دارای خیریت (سودمندی) است اما خیر عارضی برای افرادی خاص این مهم را در بر دارد.
هنر، خیر عارضی است كه افراد خاصی را در برمی گیرد و همگان نمی توانند از این موهبت برخوردار شوند.
به عبارتی آفرینش اندیشه و انتقال زیبا شناسانه آن به نحوی بی سابقه، از آن همگان نیست بل از آن همگنان است:
همه دلباخته بودیم و هراسان كه غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
در فرهنگ اسلامی، « وجود » را خیر و عدم را شر گفته اند.
در ایران باستان، اهورا مزدا همواره در صدد آشكار سازی خیر و اهریمن در فكر پنهان كردن خیر است. در قصه ها و افسانه ها نیز "پروتاگونیست" ها (قهرمانان) به دنبال خیرند و " آنتاگونیست " ها (ضد قهرمانان) شر طلبی می كنند.
هنر آفرینی، ازآن روی که با عاشقی سروکار دارد، یك كار خیر است و بنابراین در حكمت هنر اسلامی، هنرمند حقیقتاً خیر است: زیرا هنر، فرآیندی است كه حُسن را نمودار می سازد و هنرمند هم ستاینده حُسن است و هم آفریننده آن. او از این رهگذر به سروری كم نظیر دست می یابد كه سرمایه روح پرسان اوست. او به دنبال ایجاد احسن صور است. فضای احسن، رنگ احسن، صوت احسن و. . . . حُسن یعنی زیبایی توأم با سودمندی. بنابراین آفرینش زیبایی از آنجا كه برای انسان خیر به همراه دارد پیوسته در اسلام شایسته تكریم بوده است و به ایجاد، درك و ترویج آن توصیه شده است(۱۹):
دیده را فایده آن است كه دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
در قصه های حِكمی ایرانی آمده است:
عشق، دختری كور بود. همه از شفای او عاجز بودند. كسی نشان خانه زیبایی را به او می دهد. وقتی عشق پرسان پرسان به خانه زیبایی وارد می شود او دستی از سر لطف بر چشمان عشق می كشد و وی شفا می یابد. و از همان روز تا كنون عشق و زیبایی هم خانه یكدیگر می شوند.
اما عشق الهی، محبت خاص و ناب است. عارفان عقیده دارند كه به وسیله این ودیعه الهی (عشق ) است كه انسان از آلایش اجسام و اصنام و از خشونت تباهی آور ماده پاك می شود و از زنجیر تكلف و تعلق نجات می یابد:
تكلف گر نباشد خوش توان زیست
تعلق گر نباشد خوش توان مرد
وقتی انسان از درون پاك شد (تهذیب) فطرتاً به سوی كمال (عنصری كه كامل تر از اوست) میل می كند. در اینجا او بر حسب میزان و درجه ی پالودگی (تهذیب) خود از خیری به خیر دیگر پرواز می كند تا آنكه به « خیر اول محض » می رسد.
با شهود خیر محض طبعاً به او دل می بندند. بر اثر این دلدادگی است كه نور خیر محض بر او افاضه می شود و با وی متحد می گردد. در اثر غرقه شدن در نور این خیر، همه ی وجودش غرق در لذتی درونی و پایدار (سرور) می گردد و مست می شود:
چنان مستم كه هشیاران آگاه
زمن پرسند راه خانه ماه
به وسیله این مستی است كه او از تنگنای مرام ماده می رهد:
من مست و تو دیوانه
ما را كه برد خانه
صد بار تو را گفتم
كم خور دو سه پیمانه
در شهر یكی كس را هشیار نمی بینم
هر یك بتر از دیگر شوریده و دیوانه
در این مرحله است كه نه عارفی باقی می ماند و نه معروفی. نه عاشقی و نه معشوقی:
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یك سینه سخن دارم این شرح دهم یا نه
بی دل و دستار شدن، یعنی شعله كشیدن عشق واحد مطلق در جان عطشان عارف. یعنی همه او شدن:
ترسم ای فصّاد اگر فصدم كنی
نیشتر را بر رگ لیلی زنی
هنرمند، آن عاشقی است كه حرارت این عشق را در آتشین ترین (عاطفی ترین) بیان ممكن انتقال می دهد چنان كه همه را به تجربه كردن این عالم فرا خواند. عبدالرحمن جامی این حقیقت را اینسان بیان می کند:
دید مجنون را یكی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ زانگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت: ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی كیست این؟
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سِتُرد
كی به لوح ریگ باقی ماندش
تا كس دیگر پس از تو خواندش؟
گفت: شرح حُسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشق بازی می كنم با نام او
برای همین است که گفته اند هنرمند، شارح حُسن لیلی اصل است:
تو پنداری كه من لیلی پرستم؟
من آن لیلای لیلی می پرستم
خاستگاه عشق، قلب انسان است نه ذهن او. چرا كه ذهن عرصه تصویر و تصور است. دانشی كه ما درباره اشیا و اشخاص و امور متداول داریم (مثلاً الكتریسیته) یك ذات تصویری دارد. بنابراین یك امر مفهومی است. برای همین است كه محتوا و جوهر ندارد. و چون « جوهری » نیست و « مفهومی » است پس قادر به شورآفرینی نیست.
عشق وقتی جوهری نباشد بر اثر اولین بی وفایی معشوق تبدیل به تنفر می شود:
ما اطیب فیه جل باریك
كم تزجرنی و كم ادرایك(۲۰)
اما عشق واقعی هرگز تغییر پذیر نیست. زیرا بر اساس مناسبتی و غرضی بنا نشده است و چون غرضی در كار نیست، عوضی هم در كار نیست. بنابراین عاشق برای مطالبه چیزی از معشوق به او دل نداده است.
دوستی ذهنی، تصویر بدون جوهر است. یعنی برای بروز آن مناسبتی لازم است: مثل این است كه بگوییم: من آن فرزند وزیرم را از آن فرزند راننده ام بیشتر دوست دارم. در اینجا دوستی من به یك مناسبت (موضوع بیرونی) یعنی وزارت او باز می گردد نه خود او. بنابراین موضوع بیرونی مهم شده است نه دوستی. حال آنكه عشق حقیقی، هرگز شأن ابزاری ندارد. یعنی از آنجا كه بر اساس مناسبتی بنا نشده است ما نمی توانیم آمدن و نیامدن او را به خلوتگه جان خود تعیین كنیم. نمی توانیم آن را بیاموزیم و به دیگران یاد دهیم:
برای همین است كه گفته اند عشق در مدرسه نیست، عشق در مسجد و معبد است. زیرا آمدنی است نه آموختنی.
یك چند در این مدرسه ها گردیدم
از اهل نظر نكته ها پرسیدم
یك مسأله ای كه بوی عشق آید از آن
در عمر خود از مدرسی نشنیدم
عشق، جوهر هستی و شور زندگی است؛ زیرا:
كیمیا گر است: یعنی مِسِ نفس انسان را به طلای مهذب بی غش تبدیل می كند.
درمانگر است:
یعنی انسان را از خشونت ماده می كَند و او را به مستی می كشاند تا جان هستی را شهود كند.
پایدار ساز است:
پس هر سخنی كه با عشق آمیخته شد و هر عملی كه در عشق مستحیل شد جاویدان می گردد.
برخوردار از كیفیتی خودجوش و غیر قابل انتقال است.
برای همین است كه به عرصه ی داد و ستد كشیده نمی شود و نمی توان بر آن قیمتی نهاد.
عشق مانند تنفس است: هرگز انسان برای نفس كشیدن خود نیازمند گدایی كردن از تنفسِ آن دیگری نیست. بنابراین به تنفس دیگران رشك نمی برد.
این جوششی درونی و فطری است كه انسان را به سوی معشوق فرا می خواند نه عمل به یك قرارداد اجتماعی. عشق ذهنی (تصویری) بر خلاف عشق فطری به صورت یك ارزش اجتماعی به انسان عرضه می شود. ما از همان ابتدای كودكی می شنویم كه اگر چنین و چنان كنی دوستت داریم. بنابراین به مرور زمان فكر می كنیم كه دوستی یك قرارداد اعتباری است نه نیاز فطری.
دوستی و عشق ذهنی (تصویری) دو طرفه است حال آنكه عشق فطری یك سویه است.
از آنجا كه عشق، علت فاعلی بروز آثار هنری تلقی می شود و تنها جانِ عاشق است كه به فهم زیبایی و ایجاد زیبایی توفیق می یابد و هنر نیز فرآیند خلاقانه و روشمند آفرینش زیبایی است پس با عشق پیوندی درونی و معنوی دارد.
هنر نیز مانند عشق:
كیمیا گر، درمانگر و پایدارساز است و شأن غیر ابزاری دارد (یعنی آمدنی است نه آموختنی) و فراتر از قدر و قیمت مادی است.
هنر چون از وادی عشق می آید امری یافتنی است و نه بافتنی.
به هرحال عشق کارها می کند کارستان. کارهایی که در طبله هیچ عطار معرفت فروش متفاخری نیست. از جمله آن که می کشد و پنهان می کند. این کشتن علایق نفسانی و پست انسان همان تنبه و بیدارکردن و احیاء است:
هرچه می خواهد دلش آن می کند
می کشد ما را و کتمان می کند
انتشار بغض و لبخند است عشق
آخرین لطف خداوند است عشق
عشق غیر از تاولی پردرد نیست
هرکه این تاول ندارد مرد نیست (۲۱)
نویسنده: علیرضا - باوندیان
پی نوشت:
۱- این واژه از کلمه اِروس یونانی گرفته شده است. اِروس، اسطوره یونانی و پسر آفرودیت است که در زبان رومی به او ونوس می گویند. البته در روانشناسی، اروس همان غریزه جنسی است.
۲- Freud, Sigmund (۱۸۵۶- ۱۹۳۹)
۳- Du·rant, William James Known as “Will. ” ۱۸۸۵- ۱۹۸۱
۴- James, William ۱۸۴۲- ۱۹۱۰
۵- Bertrand Russell (۱۸۷۲–۱۹۷۰)
۶- symbol:In programming, a name that represents a register, an absolute value, or a memory address (relative or absolute) identifier, operator
۷- الانسان الكامل، ص ۱۱۵.
۸- مطهری، مرتضی؛ جاذبه و دافعه علی (ع)
۹- همان
۱۰- همان
۱۱- (۱۴۶۹- ۱۵۲۷) Machiavelli, Niccol
۱۲- كلیات سعدی، ص ۸۸۹.
۱۳- مثنوی معنوی دفتر اول
۱۴- الكافی، ج ۲. ص ۸۳۳.
۱۵- بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۱۴.
۱۶- تفسیر موضوعی قرآن، آیت الله جوادی آملی، ج ۱۱، ص ۷۱ و ۷۲.
۱۷- آیت الله جوادی، همان، ص ۶۲- ۷۲؛ نشان از بی نشان ها، ج ۱، ص ۲۰۶
۱۸- تعبیر ”خواجه عاقل“ كه حافظ به كار می برد معنایی مغایر با آنچه از آن عرفاً دانسته می شود دارد. خواجه، به معنی ” آقا “ و عاقل به معنی ” هوشیار“ است؛ اما در اینجا منظور حافظ در بیانی كنایی همان ”مردك دیوانه“ می باشد.
۱۹- لهم قلوب لا یفقهون بها ولهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها
۲۰- سعدی شیرازی- دیوان اشعار (خداوند باری تعالی تو آنچنان زیبا و پاكیزه ات آفریده است كه هر چه از تو به من زجر می رسد با آن به مدارا بر می خیزم.)
۲۱- فرازی از شعر استاد محمود اکرامی فر
منبع : باشگاه اندیشه