شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ناتوانی در روایت یک قصه ساده


ناتوانی در روایت یک قصه ساده
مرد جوانی به نام امیر در یک شب بارانی دوربین ندا را زیر می‌گیرد. بهرام، برادر ندا است که مشکلات روانی دارد و در همان شب بر اثر بوق کامیونی دچار تشنج می‌شود. ندا به کمک امیر، بهرام را به بیمارستان منتقل می‌کند. امیر با ندا آشنا می‌شود.
از سوی دیگر سیمین همسر امیر ‌منتظر اوست. با وارد شدن به خانه امیر متوجه می‌شویم که زندگی زناشویی‌ او دچار بحران است و فضای سردی، به زندگی امیر و سیمین حکمفرماست. امیر که شیفته ندا شده‌است؛ دیدارهایش را با او بیشتر می‌کند.
سیمین هم روانپزشک است؛ علاوه بر مشکلات‌اش با امیر، بیماران متفاوتی هم دارد که هر کدام مسائل خاص خود را دارند. بهرام وجه دیگر قصه است. او بر اثر ضربه‌هایی که از مرگ مادر و نامزدش خورده‌ است، تعادل روانی ندارد و نگران میزان رابطه ندا و امیر است و تلاش می‌کند که ندا را از شخصیت واقعی امیر آگاه کند. ندا در تدارک نمایشگاه عکسی با نام حس پنهان است. و همه ماجراها در همان نمایشگاه عکس به اوج خود می‌رسد.
مهمترین مشکل فیلم انسجام مضمونی است. ما از ابتدای آغاز قصه متوجه نمی‌شویم که چه فیلمی را تماشا می‌کنیم. یک ملودرام خانوادگی با شخصیت هایی ملتهب که باید در طول فیلم بر مشکلات روحی و خانوادگی‌اشان فائق بیایند یا یک فیلم مدرن در باره انسان‌هایی که در روابطشان با همدیگر به پوچی رسیده‌اند و می‌خواهند از این فضای یخ زده فرار کنند و زندگی جدیدی را آغاز کنند. فیلم با یک تعلیق بیهوده شروع می‌شود. امیر در دفتر کار خود به باران خیره شده است. در صحنه بعد او مشغول رانندگی است. موسیقی جور ضعف کارگردان را می‌کشد و با تم‌های تند قصد ایجاد تعلیق در ذهن تماشاگر را دارد و به او هشدار می‌دهد حادثه‌ای قرار است اتفاق بیفتد، اما خام دستانه هیچ مقدمه چینی‌ای، حتی به کلاسیک‌ترین شیوه ممکن صورت نمی‌گیرد. در نمای بعد صدای شکسته شدن چیزی شنیده می شود. تماشاگر باز هم در تعلیق است.
متوجه می‌شویم که دوربین ندا زیر گرفته شده است و نمی‌دانیم که اصلا کی و کجا، او و برادرش بهرام جلوی ماشین امیر سبز شده‌‌اند.‍ این اتفاق قرار است گره ابتدایی فیلمنامه باشد و با این اتفاق داستان اصلی شروع بشود. کارگردان به جای گرفتن نماهای مناسب و ایجاد گره در روابط بین امیر و ندا به همان تکنیک آشنای سینمای ایران روی آورده است. سعی می‌کند با گرفتن نماهای بسته از صورت بازیگران خوش چهره‌اش و همان کرشمه‌ی چشم و ابرو، نشان دهد رابطه‌ای در حال شکل گیری است. در سکانس‌های بعدی که وارد فضای خانوادگی امیر می‌شویم، خانه‌ای با معماری مدرن است. طراح صحنه با کمال میل خانه را پر از فضاهای خالی، سفید و یخ زده کرده است.
زندگی زناشویی امیر و سیمین به بحران رسیده است و قرار است که فضای خانه حس بیهودگی و سردی حاکم بر روابط این دور را برای ما بیشتر گوشزد کند. اما ما فقط با شخصیت‌ها در خانه می‌گردیم و هیچ تصویری مجزا از یک خانه سرد و یخ زده تماشا نمی‌کنیم. فضای خانه امیر و سیمین به ما تذکر می‌دهد که داریم یک فیلم روانشناختی را می‌بینم که قرار است مشکلات این آدم‌های مدرن در آن‌ مورد بازبینی قرار بگیرد. اما در واقع اتفاقی که می‌افتد این است کارگردان تنها متوجه بازیگرانش است و شیفته گرفتن نماهای بسته (کلوزآپ) از صورت‌‌های آنها است.
جالب اینجاست که فضای حرکتی بازیگر و نمایش خانه خالی از حضور روح زندگی تنها با نماهای بسته‌ای که بیشتر خفه‌گی و حس التهاب را منتقل می‌کنند گرفته شده است. التهابی که آن هم قوام نمی‌یابد؛ ما نه بازی شور انگیزی از بازیگران می‌بینم نه اینکه تعلیق‌ها چفت و بست منطقی دارند. فیلم در بین دو فضای مضمونی مدام در حال رفت و آمد است.
کارگردان نمی‌داند که یک ملودرام می‌سازد و یا یک فیلم روانشناختی مدرن. شخصیت‌های ندا و بهرام و همچنین زندگی آن‌ها، در ساختار فیلمنامه باید در مقابل زندگی سرد امیر، وجه زنده و روشنی وجود داشته باشد که «امیر»را به سوی آن‌ها جلب کند. اما در واقع فضای زندگی ندا و بهرام هم همان گنگی زندگی امیر و سیمین را دارد. ساختار فیلمنامه و کارگردانی هیچ کوششی برای نشان دادن امیدی که امیر را به سمت ندا جذب کرده است، نشان نمی‌دهد. برای مثال به نمای معرفی امیر در جمع دوستان ندا نگاه کنید. ما قبلا نماهایی از داخل کافه را دیده‌ایم و نماهایی که هیچ وجه معرفی کننده‌ای ندارند. امیر وارد می‌شود و خودش را معرفی می‌کند.
کارگردان بازیگران حرفه‌ای را که در این سکانس هستند را معرفی می‌کند و با سیاه لشگرها و نابازیگرها کاری ندارد. معرفی‌ها هم با نماهای مغشوشی که ما حتی نمی‌توانیم یک نیم رخ ساده از چهره بازیگرها ببینیم برگزار می‌شود، یک معرفی کش دار از حرکت دست ندا روی آدم‌هایی که ما حتی صورتشان را نمی بینیم و قرار است نشان بدهد که جوانان سالم و درستی هستند که مشغول فعالیت‌های فرهنگی‌اند. با ادامه داستان (اگر داستانی وجود داشته باشد!) رابطه امیر و ندا عمیق‌تر می‌شود. این‌جا هم کارگردان کار خاصی نمی‌کند. ما از سکانس کافه پرت می‌شویم به یک بیابان، جایی که امیر در آن آرام می‌گیرد. در نماهای بیابان شخصیت‌ها شروع می‌کنند به گفتن یک سری دیالوگ‌های بی ربط و شعاری در باب دوست داشتن زندگی و ما به عنوان تماشاگر هنوز نتوانسته‌ایم با این موضوع کنار بیاییم که طی دو سکانس این‌ها این قدر صمیمی شده‌اند که حالا به بیابان بیایند و در برهوت به حل مشکلات فلسفی بشریت مشغول بشوند.‌
سکانس بعدی قرار است شبیه همه فیلم‌های عاشقانه سینمای ایران در یک جگرکی برگزار شود و تماشاگرها مبهوت ناز و کرشمه عاشق و معشوق فیلم بشود. اما از بخت بد، کارگردان رویه مدرنی را پیش می‌گیرد و جگرکی بسته است، صحنه تمام می‌شود و قطع می‌خورد به شهر تهران و مصلای آن و تماشاگر می‌ماند، که حضور این سکانس‌ها قرار است دربردارنده چه کارکردی در روند قصه باشند.
«حس پنهان» فیلم مغشوشی است.
دلایلش هم کاملا واضح است. کارگردان نمی‌داند از فیلم چه می‌خواهد. فیلمنامه‌نویس به جای پرداخت شخصیت‌های قصه‌اش تعداد شخصیت‌ها را آن قدر زیاد می‌کند که قصه از دست می‌رود. ما حتی نمی‌فهمیم دلیل حضور زوجی که رفقای امیر و سیمین هستند در فیلم چیست نمی‌دانیم در گذشته امیر و سیمین چه رخ داده است که به این روز افتاده‌اند. ما از گذشته بهرام و ندا فقط دیالوگ‌های بی ربطی می‌شنویم که باید این‌ها را مانند لحاف چهل تکه به هم وصل کنیم تا از گذشته‌اشان با خبر شویم. فیلم یک مشکل بزرگ هم دارد. ترتیب و روال قرار گرفتن سکانس‌ها و برش‌هایی که در فیلم خورده است به فیلم ضربه هولناکی زده است. برای مثال به فصل نهایی فیلم نگاه کنید که قرار است گره گشای قصه پیچیده فیلم باشد و نتیجه گیری فیلم در آن نهفته باشد.
امیر وارد نمایشگاه می‌شود. دوستان به ندا خبر می‌دهند. همه نگران بهرام‌اند. امیر پای پله‌ها می‌ایستد و ندا او را تقبیح می‌کند؛ بهرام از یک جایی پیدایش می‌شود. شروع می‌کند به سخنرانی اخلاقی کردن. ما نمای بسته حرکت عصا زنان پیرزنی را می‌بینم. ندا به بهرام گوشزد می‌کند که اگر مادربزرگ ببیند حالش خراب می‌شود. در حالی که ما اصلا نمی‌دانیم مادر بزرگ به نمایشگاه آمده است. قطع می‌شود به چهره مادربزرگ که نمی‌دانیم عصا زنان به کجا می‌رود. ندا خودش را به بهرام می‌رساند. امیر هم؛ درگیری ِبسیار سردستی پیش می‌آید که به مرگ بهرام می‌انجامد. و در نهایت نمای پایانی فیلم که در یک تپه مه گرفته برگزار می‌شود و دو زن قصه که قرار است رنج دیده و زخم خورده باشند، روبروی هم نشسته‌اند و ما باید از نگاه این دو بار معنایی فیلم را هم دریابیم.
فیلم هر چند از دو بازیگر با استعداد سینمای ایران یعنی محمدرضا فروتن و حامد بهداد در نقش‌های کلیدی بهره گرفته است، اما ضعف کارگردانی حتی نتوانسته است از استعدادها و توانایی‌های این دو بازیگر هم بهره کافی ببرد. نقش امیر بسیار تک بعدی است و جای کار چندانی برای بازی فروتن نمی‌گذارد. و حامد بهداد در حال تکرار چندین باره خود در نقش انسانی پریشان احوال است. بازی حامد بهداد البته ایرادی ندارد اما در کلیت فیلم مانند یک تکه ناجور به حساب می‌آید.
شخصیت نیمه دیوانه‌ای که باید بار معناگرایی و معصومیت فیلم را بر دوش بکشد. اما آنچه از شخصیت بهرام می‌بینیم چند سکانس بی ربط به هم است که در هر کدام بهرام مشغول گفتن حرف‌های بی ربط است؛ گاهی بی منطق - خشن است گاهی بی منطق - مهربان است. شخصیت با تمام تلاش بازیگرش قوام نمی‌یابد. حتی نمی‌دانم دلیل بازی بهداد در چنین نقشی چیست. آیا او به این نکته ساده در فیلم توجه نداشته است که در فصل‌های پایانی فیلم بهرام چطور موفق به یافتن دفتر کار امیر می‌شود و در آن جا از قضا گردن بند مادر خود را می‌یابد و اصلا دلیل قرار گرفتن این نماها در فیلم چیست. فیلم‌ساز که هیچ استفاده درستی از حضور گردن بند در نزد امیر نمی‌کند.
در نهایت در بررسی اجمالی فیلم به همان نکات بسیار گفته شده و بارز درباره کلیت سینمای ایران می‌رسیم. سینمای ایران مشکل قصه‌گویی دارد. وقتی می‌گوییم قصه‌گویی منظور داشتن یک فیلمنامه خوب نیست، منظور داشتن تعدادی از عوامل کنار همدیگر است که باعث می‌شود روایت نوشتاری یک قصه به روایت درست تصویری بینجامد. چیزی که در همین فیلم «حس پنهان» اتفاق نمی‌افتد. کارگردان حتی از برگزاری یک سکانس دو نفره هم عاجز است. چه برسد که بخواهد روال منطقی یک داستان ساده را کنار هم بگذارد.
محمد مقدسی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید