چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


زندگی من با موج


زندگی من با موج
● درباره اكتاویو پاز
اكتاویو پاز شاعر، نویسنده و دیپلمات مكزیكی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۱۴ در خانواده ای فرهنگی سیاسی چشم به جهان گشود. پاز عمده شهرت خود را مدیون اشعارش است. در واقع پاز به همراه پابلو نرودا و سزار والخو، از معدود شاعران آمریكای لاتین است كه آثارشان در ابعاد جهانی تٲثیرگذار بوده است. شماری از مشهورترین اشعار پاز توسط احمد شاملو به زبان فارسی برگردانده شده اند و زنده یاد احمد میرعلایی هم یكی از منظومه های مهم پاز، تحت عنوان «سنگ آفتاب» را به زبان فارسی ترجمه كرده است.
پاز همچنین مقاله نویسی چیره دست بود و در مقالات خود مسائلی چون هنر آزتك ها، سیاست، فلسفه نوافلاطونی، اشعار آوانگارد، عشق را مورد كنكاش قرار می دهد. از مشهورترین مقالات اكتاویو پاز می توان به مقاله «دیالكتیك تنهایی» اشاره كرد كه دو ترجمه فارسی از آن به قلم دو مترجم چیره دست، احمد میرعلایی و خشایار دیهیمی، در دسترس فارسی زبانان است. پاز ۸ سال پس از آن كه برنده جایزه نوبل ادبیات شد، در ۱۹ آوریل ۱۹۹۸ در سن ۸۴ سالگی درگذشت.
هر چند پاز هیچ گاه به معنای متعارف كلمه داستان نویس نبوده است، اما در كتاب «عقاب یا خورشید» كه مجموعه ای از قطعات ادبی منثور پاز است، چند اثر داستانی درخشان از او به چشم می خورد. داستان مشهور «زندگی من با موج» مانند بسیاری دیگر از داستان های منطقه آمریكای لاتین، آمیزه ای از رئالیسم و رویدادهای تخیلی و سوررئال است. این داستان را می توان روایتی پرشور و در عین حال غیررمانتیك از روابط انسانی به طور عام و روابط عاشقانه به طور خاص دانست كه از طنز، شاعرانگی و تصاویر ناب و خیال انگیز خاص پاز هم بی بهره نیست.
وقتی از آن دریا بیرون می آمدم، موجی خودش را جلوی بقیه انداخت. سبك و كشیده بود. با وجود فریادهای بقیه امواج كه دامان بلند و شناورش را چنگ زده بودند، بازوی مرا چسبید و جست و خیز كنان خودش را از دریا بیرون كشید.
نمی خواستم جلوی دوستانش چیزی به او بگویم ، چرا كه خجالت دادن او جلوی بقیه ناراحتم می كرد. از این گذشته، نگاه خیره و برآشفته موج های بزرگتر قدرت هر حركتی را از من گرفته بود. وقتی به شهر رسیدیم، برایش توضیح دادم كه این كار غیرممكن است، كه زندگی در شهرهای بزرگ چیزی نیست كه در خیال خام موجی كه هیچ وقت از دریا بیرون نیامده، بگنجد. او همان طور آرام و جدی مرا نگاه می كرد: «نه، تكلیف تو روشن است. تو نمی توانی برگردی.» زبان ریختم، ترساندمش و به نیش و كنایه متوسل شدم. او گریه كرد، جیغ كشید، خودش را در آغوشم انداخت و تهدیدم كرد. مجبور شدم معذرت خواهی كنم.
روز بعد دردسرهایم شروع شد. چطور می توانستیم دور از چشم مامور قطار، مسافرها و پلیس سوار قطار شویم مسلما قانون درباره حمل و نقل امواج با راه آهن چیزی نمی گفت، اما همین سكوت نشانه سختگیری و شدت عملی بود كه هنگام قضاوت درباره عمل ما اعمال می شد. بعد از كلی فكر كردن، یك ساعت قبل از حركت به ایستگاه آمدم، سوار قطار شدم و وقتی كسی حواسش نبود، منبع آب آشامیدنی مسافرها را خالی كردم بعد با احتیاط دوستم را در آن ریختم.
اولین حادثه هنگامی روی داد كه بچه های زوجی كه همان نزدیكی نشسته بودند، با سر و صدا گفتند تشنه شان است.
خودم را به آنها رساندم و قول دادم كه اگر آب نخورند، برای شان لیموناد و نوشیدنی های دیگر بخرم. بچه ها داشتند راضی می شدند كه خانم تشنه دیگری از مسافران به منبع آب نزدیك شد. می خواستم او را هم به لیموناد دعوت كنم كه چشم غره همراهش مرا از این كار بازداشت. زن لیوانی یك بار مصرف برداشت، به طرف منبع رفت و شیر را باز كرد. لیوانش هنوز نصف هم نشده بود كه خودم را بین او و دوستم انداختم. زن حیرت زده نگاهم كرد. مشغول معذرت خواهی بودم كه یكی از بچه ها شیر را دوباره باز كرد. با خشونت شیر را بستم. زن لیوانش را به دهان برده بود: «اه، آبش شوره.»
پسربچه حرف زن را تكرار كرد. چندین مسافر از سرجای شان بلند شدند. شوهر زن مامور قطار را خبر كرد.
«این مرد توی آب نمك ریخته.»
مامور قطار، رئیس قطار را خبر كرد.
«پس تو توی آب چیز ریختی»
رئیس قطار هم پلیس را خبر كرد.
«پس تو آب را مسموم كردی»
پلیس هم سرفرمانده را خبر كرد.
«پس قاتل تویی»
سر فرمانده سه مامور خبر كرد. مامورها در میان نگاه های خیره و پچ پچ های مسافران مرا به یك كوپه خالی بردند. در ایستگاه بعد مرا از قطار پیاده كردند و كشان كشان به زندان بردند. تا چندین روز هیچ كس با من حرف نزد، البته به جز مواقعی كه مشغول بازجویی پس دادن بودم. وقتی داستانم را تعریف كردم، هیچ كس حرفم را باور نكرد، حتی زندانبان كه سرش را تكان می داد و می گفت: «پرونده ات خیلی سنگین است، خیلی. نمی خواستی بچه ها را مسموم كنی، هان» بالاخره یك روز مرا پیش قاضی بردند.
او هم باز گفت: «پرونده ات خیلی بغرنج است. پرونده ات را برای دادگاه عالی می فرستم.»
یك سال گذشت. بالاخره حكمم را اعلام كردند. چون هیچ كس آسیب ندیده بود، محكومیتم سبك بود. پس از مدت كوتاهی، روز آزادیم فرا رسید.
رئیس زندان مرا احضار كرد و گفت: «خب، تو دیگر آزاد هستی. شانس آوردی. شانس آوردی كه كسی آسیب ندید. اما دیگر از این كارها نكن، چون بار بعد به این زودی ها خلاص نمی شوی.»
بعد با همان نگاهی كه همه مرا تماشا می كردند، به من خیره شد.
همان روز بعدازظهر سوار قطار شدم و پس از چندین ساعت كه با ناراحتی در قطار گذراندم، به مكزیكوسیتی رسیدم. تاكسی گرفتم و به خانه رفتم. جلوی در آپارتمانم صدای خنده و آواز شنیدم. ناگهان سینه ام به درد آمد، مانند ضربه موجی از شادی وقتی شادی به سینه مان می كوبد و غافلگیرمان می كند: دوستم آنجا بود، مثل همیشه می خندید و آواز می خواند.
«تو چطور برگشتی»
«خیلی ساده: با قطار. یك نفر، بعد از این كه مطمئن شد چیزی بیش از آب شور نیستم، مرا درون موتور قطار ریخت. سفر سختی بود: خیلی زود به ستونی از بخار سفید تبدیل شدم و بعد به شكل بارانی نرم بر سطح قطار فرود آمدم. خیلی لاغر شدم. قطره های زیادی را از دست دادم.»
حضور او زندگیم را عوض كرد. خانه، راهروهای تاریك و اثاثیه خاك آلود سرشار از هوا، خورشید و الحان گوش نواز شد، مملو از انعكاس های سبز و آبی، سرشار از طنین و پژواك های شاد و شلوغ. یك موج گویی هزاران موج است و گویی می تواند دیوار و كمد و پیشانی پوشیده از تاج آب های كف آلود را به ساحل، صخره و موج شكن تبدیل كند. دستان روشن او حتی گوشه و كنار متروك خانه، كنج های رقت بار پوشیده از خاك و كثافت را هم سرشار از نور كرده بود. همه چیز می خندید و می درخشید. خورشید در كمال مسرت وارد اتاق های قدیمی خانه می شد و ساعت ها در خانه ام می ماند و خانه های دیگر، مناطق دیگر، شهرهای دیگر و سرزمین های دیگر را به حال خود رها می كرد. بعضی شب ها، دیر وقت، ستارگان بی آبرو بیرون خزیدن آن را از خانه من تماشا می كردند.
عشق یك بازی و خلقتی مدام بود. همه جا ساحل، ماسه و بستری همیشه معطر بود. اگر او را در آغوش می گرفتم، از غرور سرشار می شد و مانند تنه سیال یك سپیدار قد می كشید و خیلی زود لطافت و میان باریكی اش در فوران پرهای سفید و انبوه لبخندهایی به بار می نشست كه بر سر و پشتم می ریخت و مرا با سپیدی و نور می پوشاند. گاهی اوقات هم در برابر من پهن و گسترده می شد، لایتناهی چون افق، تا بالاخره من نیز به سكوت و افق تبدیل می شدم. سرشار و مواج، مرا چون موسیقی با لبانی عظیم در بر می گرفت. حضور او آمد و رفت نجوا و نوازش بود. هنگامی كه وارد آب های او می شدم، تا زانوانم آغشته به آب می شد و در یك چشم بر هم زدن، خود را آن بالاها می یافتم، در بلندای سرگیجه و بعد به گونه ای اسرارآمیز وسط زمین و هوا معلق می شدم تا چون سنگی فرو بیفتم و نرم و آرام، چون پری سبك، خود را در خشكی بیابم. هیچ چیز قابل مقایسه با غنودن در آن آب ها نیست، بیداری بر اثر ضربه های هزاران تازیانه شاد و كوچك آب، بر اثر هزاران هجوم و عقب نشینی بی تاب.
اما هیچ گاه به مركز وجود او نرسیدم. هیچ گاه عریانی رنج و مرگ را در وجود او لمس نكردم. شاید چنین چیزی در موج ها وجود ندارد، كانونی الكتریكی كه در آن همه وابستگی ها و تقلاها به رخوت ختم می شود. حساسیت او، مانند زنان، به شكل آب لرزه ها و امواج كوچك پخش می شد، فقط این موج های ملایم هم مركز نبودند، بلكه مختلف المركز بودند و هر بار دورتر می رفتند تا كهكشان های دیگر را لمس كنند. دوست داشتن او به معنای تماس با فواصل بعید بود، ارتعاش با ستاره هایی كه هیچ گاه از وجودشان با خبر نبودیم. اما مركز او... نه، او مركزی ندارد، تنها خلاء، چون خلاء كانون گردبادی كه مرا درون خود می كشید و منكوبم می كرد.كنار هم می نشستیم و به هم دلگرمی می دادیم، نجوا و لبخند رد و بدل می كردیم. او خودش را جمع می كرد و بعد روی سینه ام می افتاد و آن جا چون باغچه ای از زمزمه پهن می شد. زیر گوشم آواز می خواند، حلزون كوچولو. بی آلایش و شفاف شده بود، پای مرا چون حیوانی كوچك می چسبید، آبی آرام. آن قدر زلال شده بود كه می توانستم همه افكارش را بخوانم. بعضی شب ها پوستش پوشیده از درخششی فسفری می شد و در این شب ها به آغوش كشیدن او مانند به آغوش كشیدن تكه ای از شب با خالكوبی هایی از آتش بود. اما گاهی اوقات هم تلخ و تاریك می شد. در ساعاتی نامنتظر، می غرید، می نالید و به خود می پیچید. غرولندهایش همسایه ها را بیدار می كرد. با شنیدن صدای او، باد دریا تا پشت در خانه می آمد یا با صدایی بلند بر بام می كوبید. روزهای ابری خشمگینش می كرد اثاث خانه را می شكست، دشنام می داد و مرا در لفافی از توهین و كف های سبز و خاكستری می پوشاند.
تف می كرد، گریه سر می داد، ناسزا می گفت و موعظه می كرد. تحت تاثیر ماه، ستارگان یا تلٲلوهای جهانی دیگر، روحیه و ظاهرش به گونه ای شگفت انگیز، و در عین حال مرگبار چون موجی سهمگین، تغییر می كرد.
كم كم دلش برای تنهایی اش تنگ می شد. خانه پر از حلزون و صدف دریایی بود، پر از قایق های كوچكی كه او هنگام عصبانیت غرق شان كرده بود قایق هایی با بار تصاویر خیال انگیز كه هر شب از پیشانی من بیرون می آمد و در گرداب های خشمگین یا دلپذیر او فرو می رفت. چه گنجینه های كوچكی كه در این میان از بین رفت اما قایق های من و آواز بی صدای حلزون ها كافی نبود. مجبور شدم گروهی ماهی به خانه بیاورم. اعتراف می كنم تماشای این ماهی ها كه درون دوست من شنا می كردند، تنش را نوازش می دادند و در چین و شكن گیسوانش می خوابیدند، چندان هم خالی از حسادت نبود.
در میان همه آن ماهی ها، چندتایی نفرت انگیزتر و درنده خوتر از بقیه بودند، ببرهای كوچك آكواریومی با چشمانی خیره و ثابت و دندان هایی تیز و تشنه خون. نمی دانم چه سری بود كه دوست من بیش از همه بازی با این ماهی ها را دوست داشت و در كمال بی شرمی تمایلی نسبت به آنها نشان می داد كه من ترجیح می دادم معنایش را نادیده بگیرم. او هر روز ساعاتی طولانی وقتش را با این موجودات وحشتناك دور از چشم من می گذراند. یك روز دیگر طاقتم تمام شد ناگهان در را باز كردم و دنبال شان گذاشتم.
آنها چابك و شبح گون از دستم می گریختند و دوستم هم می خندید و خودش را به من می كوبید. بالاخره از پا افتادم. فكر كردم دارم غرق می شوم. و هنگامی كه با صورتی سیاه در آستانه مرگ بودم، مرا روی ساحل گذاشت و شروع به بوسیدنم كرد و گفت كه من هیچ نمی دانم. احساس ضعف، خستگی و سرشكستگی می كردم. اما او با نوازش های خواستنی و كیف انگیزش وادارم كرد تا چشم هایم را ببندم، با صدایی كه آن همه خوشایند و ملیح بود برایم از مرگ شیرین مغروقان گفت. وقتی حالم سر جایش آمد، كم كم از او ترسیدم و متنفر شدم.
طی مدتی كه با او بودم زندگی خودم را ول كرده بودم. حالا دوباره سراغ دوستانم می رفتم و روابط عزیز و قدیمی را تجدید می كردم. روزی یكی از دوست های قدیمی ام را دیدم. پس از آن كه قسم اش دادم رازم را پیش خودش نگه دارد، برایش از زندگی ام با موج گفتم. هیچ چیز مانند امكان نجات یك مرد زنان را به حركت در نمی آورد. ناجی من همه هنرهایش را به كار گرفت، اما از یك زن، با روح و جسمی محدود، چه كاری در برابر دوست من برمی آمد دوست من كه مدام چهره عوض می كرد و به رغم استحاله مدامش، همیشه شبیه خودش بود.
زمستان رسید. آسمان خاكستری شد. مه چون لحافی روی شهر افتاد. رگبارهای تگرگ باریدن گرفت. دوست من هر شب گریه می كرد.
روزها خودش را گوشه ای حبس می كرد، نحس و بی صدا، مانند پیرزنی كه گوشه ای بنشیند و غرغر كند، یك سیلاب واحد را مدام تكرار می كرد. او سرد شده بود بودن با او به معنای لرزیدن در تمام شب و نفوذ تدریجی انجماد بود كه به خون، استخوان و افكارم می رسید. او ژرف، نفوذناپذیر و بی قرار شده بود. اغلب او را ترك می كردم و غیبتم هر بار طولانی تر می شد. او در آن كنج خودش بلند زوزه می كشید و با دندان هایی آهنین و زبانی ویرانگر دیوارها را می جوید و می پوساند. تمام شب را به زاری و سرزنش من می گذراند.
كابوس می دید و درباره خورشید و سواحل گرم هذیان می گفت. خواب قطب را می دید و این كه به قطعه یخ بزرگی تبدیل شده است و در شب هایی به بلندای چندین ماه، زیر آسمان تیره روی آب شناور است. به من توهین می كرد. فحش می داد و می خندید خانه را مملو از اشباح و شلیك های خنده كرده بود. هیولاهای اعماق را فراخوانده بود، هیولاهایی كور، چابك و كودن. سرشار از الكتریسیته، هر چیزی را كه لمس می كرد زغال می شد مملو از اسید، هر چیزی را كه نزدیكش بود در خود حل می كرد. آغوش دلپذیرش به ریسمان هایی پرگره تبدیل شده بود كه مرا خفه می كرد. و بدنش، سبز و انعطاف پذیر، شلاقی بی رحم بود كه می كوبید، می كوبید و می كوبید. فرار كردم. ماهی های وحشتناك با لبخندی سبعانه خنده سر دادند.
در كوهستان، میان كاج های بلند و پرتگاه ها، هوای سرد و رقیق كوهستان را چون خیال آزادی فرو دادم. پس از گذشت یك ماه برگشتم. تصمیمم را گرفته بودم. هوا آن قدر سرد بود كه روی سنگ مرمر پیش بخاری، كنار آتش خاموش، مجسمه ای یخین پیدا كردم. زیبایی ملال آورش بر من اثر نكرد. او را درون ساك كرباسی بزرگی گذاشتم و همان طور كه دوست از همه جا بی خبرم را روی شانه گرفته بودم، به خیابان رفتم. در رستورانی در حومه شهر، دوستم را به یكی از آشنایانم فروختم كه پیشخدمت بود و او هم بلافاصله شروع به تكه تكه كردنش كرد، قطعات كوچك یخ را به دقت دور بطری هایی ریخت كه برای خنك شدن درون سطل گذاشته بودند.
اكتاویو پاز
ترجمه: نیما ملك محمدی
منبع : روزنامه شرق