پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


چند داستان کوتاه


چند داستان کوتاه
● قبرستان بچه ها
رحیم قبرکن وقتی قبر دخترک شش ماهه رقیه کل رامی کند، یک ظرف سفالی پیدا کرد. پیدا شدن ظرف سفالی همان و زیر و رو شدن قبرستان بچه ها همان.
اول، اهالی روستا تپه قبرستان را زیر و رو کردند، بعد غریبه ها و آخر سر سازمان میراث فرهنگی. استخوان های سالم مانده بچه ها را دور ریختند و شنیدند که جنازه دخترک شش ماهه رقیه کل را سگ ها خورده اند.
کار و کاسبی کریم عتیقه خر سکه شد. تا پلیس بجنبد، بعضی از عتیقه های چند هزارساله از مرز هم رد شد.
زن رستم گاوکش که شش تا از بچه هایش در قبرستان بچه ها خاک شده بودند، اولین کسی بود که صدای گریه دسته جمعی بچه هایی را شنید که هیچ کس آنها را نمی دید. بعد از آن اهالی روستا اول در حمام کهنه، بعد در تکیه و آخر سر در کوچه پس کوچه های روستا، صدای گریه بچه ها را شنیدند. ابتدا مردم صدای گریه بچه ها را فقط شب ها می شنیدند، اما خیلی زود کوچه های روستا در روز هم از صدای گریه بچه ها پر شد.
زن رستم گاوکش شب ها در حیاط شان راه می رفت و لالایی می خواند و روزها در کوچه ها می دوید و قربان و صدقه بچه ها می رفت بلکه شیرش را بخورند. زن رستم گاوکش را که به شهر بردند، رستم و بچه هایش هم از روستا رفتند. بعد از زن رستم گاوکش، نوبت رقیه کل بود. رقیه شب و روز توی کوچه های روستا با گوش های بسته راه می رفت و به سگ ها سم می داد. تنها کسانی که صدای گریه بچه ها را نمی شنیدند، کریم عتیقه خر و زنش بودند که هرگز بچه دار نشده بودند. به شش ماه نکشید روستا خالی شد.
آخرین نفر، زینت زن کریم عتیقه خر بود. زینت بعد از آنکه دست تنها کریم را کفن و دفن کرد از روستا رفت. او قسم می خورد موقع شستن جسد کریم، جای ده ها دست کوچک را روی گردن کریم دیده است.
● دزد
از بچگی عاشق اشیای کوچک، زیبا و لوکس بود. هنگام بازگشت از هر میهمانی، مادرش تمام جیب ها و سوراخ سنبه های بدنش را می گشت (یک بار یک تیله رنگی پسردایی اش را در دهانش گذاشته بود و بیرون آمده بود.)
وقتی به مدرسه رفت، به رغم مراقبت های خانواده اش که روان شناسان و مشاوران گوناگون توصیه کرده بودند، باز هم کلکسیونی از پاک کن های فانتزی، تراش های ظریف و برچسب های زیبا و انواع و اقسام اشیای ریز و درشت، جمع آوری کرده بود. نادرترین دزدی اش در دوران نوجوانی، کفش های نه ماهگی خواهرزاده اش بود که صدای بلبل می دادند و خاموش و روشن می شدند. در دوران دانشجویی اش انواع نمکپاش ها و قاشق ها را از سلف سرویس دانشگاه دزدید.
حالا مدیر یک شرکت بزرگ بود. در چهار سال مدیریتش، آبدارچی شش دوجین قاشق چایخوری لوکس خریده بود و خانم منشی اش هفته یی یک بار ظرف گیرهای رنگی روی میزش را پر می کرد. جدیدترین دزدی اش ساعت مینیاتوری خانم منشی بود که خودش آن را دو ماه پیش به مناسبت تولدش به او داده بود. همین ساعت را یک سال پیش در یک سفر ده روزه به فرانسه از خواهرش دزدیده بود.
● دوازده سالگی
خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملاً شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم می گفت دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مïردم، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند.
● بازی عروس و داماد
پزری جان سی و شش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانه غرب شد، زری جان از هفت دولت آزاد شد. اول به آقافرزین ساندویچی محله شان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمدآقا میوه فروش محله شان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازه لباس عروس فروشی سر میدان محله شان می ایستاد و لباس ها را نگاه می کرد و دل هر بیننده یی را می سوزاند. بالاخره جلسه خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همه پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت؛ زری جان روزی هزار بار استخوان های پدرش را در گور می لرزاند.
فرهاد برادر بزرگ زری جان گفت می تواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد بلکه زری جان آرام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملاً زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس آقا را وادار کرد لباس دامادی اش را بپوشد و سر سفره عقد بنشیند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت.
عباس آقا به آقافرهاد شکایت برد. دوباره جلسه خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس آقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباس آقا مرد و همه از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به آقافرزین ساندویچی محله شان و بعد به احمدآقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود،
● شباهت
خاله رعنا می گفت؛ ریحانه، عین ناکام آبجی راضیه ام هستی، راه رفتنت، ادا و اطوارت، حتی خندیدنت، تو همین سن و سال بود که رفت. مادربزرگم می گفت؛ تو عین خدابیامرز عمه سکینه ات هستی، مخصوصاً لب و دهانت.
مادرم می گفت؛ اینها همه چرند می گویند، تو عین قل ات آذر هستی، انگار سیبی که دونصف شده. خدا از سر تقصیرات همه بگذرد، سال بدی بود. ده سال بعد خواهرم به دخترش می گفت تو عین ناکام خاله ریحانه ات هستی، مخصوصاً چشم و ابروت.
بلقیس سلیمانی
منبع : روزنامه اعتماد