چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


دایی جان ناپلئون های ایرلندی


دایی جان ناپلئون های ایرلندی
اصلاً مهم نیست كه رمانی ساخته ذهن یك نویسنده یا این كه از زندگی واقعی او نشأت گرفته باشد. اصلاً مهم نیست كه رمانی ساختاری خاطره گونه داشته یا براساس زندگی كسی نوشته شده باشد. اصلاً مهم نیست كه رمان تا چه اندازه به واقعیت نزدیك باشد، تنها كافی است كه بتوان باورش كرد. اصلاً مهم نیست كه رمانی جزئیات بسیار بی اهمیت را مورد روایت قرار دهد یا بخواهد نكته ای را بارها تكرار كند. این نكات برای بسیاری از افراد حیاتی است، اما اهمیت زیادی ندارد. آنچه در یك رمان اهمیت دارد، لذتی است كه خواننده به واسطه خواندن آن می برد. به قول ایزاك باشویتس سینگر، هیچ عذری برای ادبیات كسالت آور پذیرفته نیست. بعد از این می توان نكات دیگری را نیز مورد قضاوت قرار داد.
یك رمان در بیشتر مواقع، یك زندگی را پیش روی ما قرار می دهد. اگر غیر از این باشد، وقت خود را به بطالت گذرانده ایم. اگر رمان، تجربه ای از زندگی را در اختیار ما قرار ندهد، باید به ادبی بودن آن شك كرد. این است كه اهمیتی ندارد كه از زندگی واقعی نشأت گرفته باشد یا از تخیل نویسنده. ساختاری خاطره گونه داشته باشد یا زمان و مكان را به هم بریزد و بخواهد الگویی متفاوت با زندگی واقعی ارائه دهد. حالا ممكن است كه این الگو مطابق ساختاری كلاسیك ریخته شده باشد یا الگو- پریش باشد. مهم این است كه تجربه ای از زندگی را در اختیار ما بگذارد. آنقدر كه وقتی كتاب را تمام می كنیم گلوی مان پیش قهرمان های قصه گیر كرده باشد. این است كه اهمیتی ندارد كه ماجرا چقدر از واقعیت نشأت گرفته است. اگر موضوعی واقعی را خوانده باشیم، دست مریزاد به نویسنده كه آن را به گونه ای روایت كرده كه باورش كرده ایم. اگر تخیلی بوده، دستش درد نكند كه به گونه ای شخصیت هایش را روی كاغذ آورده كه شخصیت های او، به انسان های ملموس زندگی ما بی شباهت نیست و به همین دلیل باورش كرده ایم. هیچ كدام از این دو را نیز نمی توان بر دیگری ارجح دانست. قلمی كه واقعی عینی را می نویسد دشواری هایی را به جان می خرد كه كم از كسی كه تنها از تخیل می نویسد ندارد. بورخس آرژانتینی هیچ وقت از دنیای معاصر ننوشت، چرا كه واقعیت عینی تخیلش را محدود می كرد و او مجبور بود به دیگران جواب پس دهد كه چرا فلان توصیف مطابق واقعیت نیست. این است كه او واقعیت عینی را بوسیده و به كناری نهاد بود. ماكسیم گوركی نیز واقعیت ذهنی را می خواست كنار بگذارد. ارجاع او تنها معطوف به دنیای واقعی معطوف بود. اما آیا می توان گفت كه گوركی تنها براساس دنیای واقعی می نوشت یا بورخس تنها به ذهنیات متكی بود؟ مرز این دو كجاست؟ آیا هر كدام واقعیت خود را نمی نوشتند؟ اینجا است كه قصه از تئوری جلو می زند.
حالا می رسیم به «اتاق سرد آنجلا» نوشته فرانك مك كورت. نویسنده این كتاب را براساس زندگی واقعی خود نوشته است. یعنی راوی كتاب، همان فرانك نویسنده است. اما آیا می توان آن را زندگینامه دانست. به دلایل فراوان می توان زندگینامه بودن كتاب را به نفع رمان بودن آن، رد كرد. حالا مجبورم خلاصه ای از كتاب را ارائه كنم تا ادامه بحث راحت تر دنبال شود، هرچند كه «اتاق سرد آنجلا» را باید كتابی متكی به جزئیات دانست تا كتابی معطوف به چیزهای كلی. ادبی بودن این خود زندگی نوشت، از خصوصیات مهم آن است و همین نكته سبب برتری آن بر بسیاری از زندگینامه ها شده است. چرا كه از انبوه زندگینامه هایی كه در طول سال منتشر می شوند، این كتاب توانسته به مخاطب انبوه دست پیدا كند و اینها علاوه بر داستان كتاب، به ساختار آن نیز مربوط می شود.
داستان از پیش از به دنیا آمدن راوی آغاز می شود. او روایت می كند كه پدرش به چه دلیلی از ایرلند می گذرد تا در آمریكا به زندگی اش ادامه دهد. مادر او نیز از آن ایرلندی هایی است كه به آمریكا رفته است. پدر و مادر هم در آنجا با هم آشنا می شوند و در همان روز اول زانو هایشان می لرزد. پدر راوی كه «ملكی» نام دارد، می خواهد لرزش زانو را به فراموشی بسپرد. اما دختر دایی های مادر دست به كار می شوند و سبب ازدواج آنها می شوند. «ملكی» را در كافه ای زیرزمینی می یابند. او بیشتر عمرش را در آنجا سپری می كند. بیكار است و درآمد درست و حسابی ندارد. این است كه بقیه عمر خانواده در بی پولی و فقر طی می شود. پدر هرچه درمی آورد خرج آبجوخوری اش می كند. راوی چهار و نیم سال دارد كه به ایرلند برمی گردند. این در حالی است كه راوی، فرانك در این چهار و نیم سال، دارای سه برادر و یك خواهر كوچك شده است. ملكی پسر، یك سال از او كوچك تر است و به نام پدر نامگذاری شده است. الیور و یوجین دو برادر دوقلو اویند و مارگرت خواهر چشم آبی و سیاه موی اوست كه تنها چند هفته دوام می آورد و گرسنگی و فقر او را می كشد. پدر و مادر كه به دختر كوچكشان دل بسته اند، ناگهان همه چیز را از دست رفته حس می كنند. پدر دوباره به الكل رو می آورد و تا پولی به دست می آورد، خرج كافه های زیرزمینی می كند و مست و مدهوش می شود و نیمه شب به خانه برمی گردد. آن وقت پسرها را ردیف می كند تا سرود آزادی ایرلند را بخوانند.
وقتی به ایرلند برمی گردند، هیچ پولی در بساط ندارند. خانواده ملكی نمی خواهند آنها را پیش خود نگه دارند. این است كه آنها پیش خانواده مادری می روند. آنجا هم كسی پذیرای آنها نیست. ارتش آزادیبخش ایرلند هم نمی پذیرد كه ملكی برای آنها جنگیده باشد و به همین دلیل هیچ پولی به او نمی دهند. او هیچ سابقه ای ندارد. ملكی بیمه بیكاری می گیرد، اما آن را بیشتر از آن كه خرج خانواده اش كند، خرج آبجو می كند. الیور و یوجین هم با كمی فاصله می میرند. مایكل به دنیا می آید و بعد از آن آلفونسوس جوزف كه الفی صدایش می كنند.
همین روزها است كه جنگ دوم جهانی شروع می شود و پدر برای داشتن شغل به انگلیس می رود، همان جایی كه از آن متنفر است. اما به غیر از سه پوند، هیچ پولی به دست خانواده نمی رسد. آنها باز هم بی پول می شوند. از خانه اجاره ای بیرونشان می كنند و مجبور می شوند به خانه مردی از خانواده مادری بروند كه در حومه شهر زندگی می كند. مرد كه از افسران سابق نیروی دریایی انگلیس است در یك مهمانی، به هنرپیشه معروف هالیوودی دل می بازد و از آنجا كه به او نمی رسد، به الكل پناه می برد. از نیروی دریایی بیرونش می كنند و او حالا در اداره ای كوچك در شهر زادگاهش كارگری می كند. فرانك با مرد دعوایش می شود، چرا كه او در نیم طبقه بالای خانه با مادر راوی «هیجان» می كند. مادر بیچاره هم برای این كه فرزندانش سرپناهی داشته باشند، تن به خفت می دهد. مادربزرگ می میرد و فرانك به خانه آنها می آید و با دایی اش كه در كودكی با سر به زمین خورده زندگی می كند. در اداره پست و شركت ایسون كار می كند تا بتواند برای سفر به آمریكا پول جمع كند. خلاصه دست به هر كاری می زند تا برای سفرش پول جمع كند. داستان در جایی تمام می شود كه فرانك وارد آمریكا شده است و می خواهد در آنجا زندگی دیگری را آغاز كند: «با مامور بی سیم روی عرشه ایستاده ام و به چراغ های آمریكا، كه چشمك می زنند، می نگرم. می گوید، خدای بزرگ، چه شب خوبی بود، فرانك. به نظر تو این مملكت فوق العاده نیست؟- چرا قربان، هست.»
پیش از آن كه سراغ هرچیزی بروم، توضیح دو نكته ضروری است. اول این كه یكی از جذابیت های رمان «اتاق سرد آنجلا» در طنزی است كه نویسنده در خلال روایتش می آورد و ما را در دل یك ماجرای غم انگیز می خنداند، گیرم كه خنده مان، خنده ای تلخ باشد. او هیچ گاه به دامن رمانتیسم سطحی نمی افتد در حالی كه موضوع داستان او، به سادگی می تواند به دام چنین روایتی بیفتد. روایت «مك كورت» روایتی فارغ از این سطحی نگری است و در نتیجه، ما با سوز و آه و ناله بی جهت روبه رو نیستیم، در حالی كه داستان پتانسیل این آه و ناله را دارد. در ادامه به برخی از نكات طنز آمیز اشاره خواهم كرد. نكاتی كه همواره حسی انتقادی دارند.
نكته دومی كه باید به آن اشاره كرد، ظرافتی است كه نویسنده در روایت خود آورده است. او به جزئیاتی اشاره می كند كه به ظاهر بسیار كم اهمیت می نمایند، اما همین جزئیات است كه به داستان او بعد می دهد و آن را از یك خاطره صرف درمی آورد. به طور قطع نمی توان این جزئیات را در یك خلاصه داستان آورد. حتی بخش هایی از داستان نیز در این خلاصه ای كه آمد، به ناچار حذف شده است. برخی از آنها ممكن است بسیار مهم باشند، مثل دو بار بیمار شدن راوی و به بیمارستان رفتن او. او یك بار حصبه می گیرد و تا پای مرگ می رود و بار دیگر، عفونت چشم هایش را می گیرد و همین سبب می شود تا او، تا آخر عمر با چشمانی نیمه باز به دنیا نگاه كند.به همه اینها باید نكاتی افزود تا یك زندگینامه، رنگ رمان به خود بگیرد. چند نكته را می توان در این مورد ذكر كرد كه اولین آنها به طور قطع، ساختار «اتاق سرد آنجلا» است. درست است كه این رمان روایتی خطی دارد، اما این روایت خطی از ساختاری غیرخطی پیروی می كند. چند مثال می تواند موضوع را روشن كند. پدر راوی در بیشتر مواقع بیكار است و شغلی ندارد تا از آن طریق كسب درآمد كند. در زمانی كه آنها در آمریكا زندگی می كنند، او آن قدر كار می كند كه بتواند خرج مشروبش را به دست بیاورد. یعنی در میخانه ها وسایل را این ور و آن ور می كند و در ازایش لیوانی آبجو می گیرد. زمانی هم كه به ایرلند می روند و حقوق بیكاری می گیرد، بیشتر پولش را صرف اعتیاد به الكلش می كند. اما این ماجرای صرف كردن تمام حقوق هفتگی در یك بعدازظهر، ماجرایی تكرارشونده است. زمانی كه آنها در آمریكا زندگی می كنند، بعد از مدت ها پدر سركاری می رود. شبی كه حقوق اول به خانه می آید همه شادند، شام خوبی می خورند و مادر ترانه می خواند. هفته بعد هم وضعیت خوب است. هفته سوم، «ملكی» دیر می كند. او بعد از دریافت حقوق مستقیماً به میخانه رفته و تا ته پول را بالا نیاورد به خانه برنمی گردد. نیمه شب است كه برمی گردد. بچه ها گرسنه اند. او آنها را از خواب بیدار می كند، اما نه برای غذا یا دلداری دادن. او پسرهایش را به صف می كند تا سرودی آزادیخواهانه برای ایرلند بخوانند و قول بدهند كه در راه ایرلند شهید شوند. این ماجرا به كرات در كتاب اتفاق می افتد. هر بار كه پدر كار جدیدی پیدا می كند و همه افراد خانواده امیدوار می شوند كه مشكلات تمام شده، او بعد از یكی دو هفته، سر از میخانه درمی آورد و همه درآمدش را آنجا صرف می كند، نیمه های شب به خانه برمی گردد و بچه ها را به صف می كند و همان حكایت قدیمی تكرار می شود. حتی در ایرلند، زمانی كه حقوق بیكاری می گیرد همین ماجرا ادامه می یابد. علاوه بر اینها، او همیشه مدت كمی سركار می ماند و زود بیكار می شود. بعد از سه یا چهار هفته. این نیز به تكرار می افتد.
می توان علاوه بر این دو نكته نكات بی شمار بسیاری را یافت كه در رمان تكرار می شوند. همه معلم ها برخورد بدی با دانش آموزان دارند. گرچه تفاوت هایی بین رفتارشان وجود دارد، اما همه آنها در هنگام درس دادن از شیوه ای تكراری استفاده می كنند. به این ترتیب كه جمله ای را می گویند كه دانش آموزان باید آن را تكرار كنند. در قسمتی از داستان، بچه ها كفشی برای پوشیدن ندارند. (البته در بیشتر رمان، كفش های آنها پاره است و ما نمی بینیم كه كفش تازه ای بخرند.) مادر می خواهد به انجمن خیریه برود و چكمه ای بگیرد. پدر اما مخالف است. این كار به نظر او گدایی محسوب می شود و درست نیست. این حس بزرگ منشی پدر نیز از آن چیزهایی است كه مرتب تكرار می شود. او كار نمی كند، درآمدی ندارد و دنبال كار هم نمی رود، اما می خواهد مثل آقاها رفتار كند. حالا پدر تصمیم گرفته تا كفش بچه ها را تعمیر كند. یك لاستیك كهنه پیدا می كند و می افتد به جان كفش آنها. در نهایت چیز مضحكی از كار درمی آید كه می تواند تمام مدرسه را بخنداند. بچه ها تصمیم می گیرند با پای برهنه باشند تا كفش تعمیر شده مضحك را بپوشند. معلم سر كلاس می پرسد كه چرا كفش پای فرانك نیست و متوجه می شود كه او برای تمسخر دیگران كفشش را نپوشیده است. معلم می گوید:« مسئله، مسئله ناشكری است. این مسخره كردن بدبختی دیگران است. آیا كسی در كلاس هست كه فكر كند بی نیاز است؟ هر كه هست دستش را بلند كند.» دست كسی بالا نمی رود. «آیا در این كلاس كسی هست كه از خانواده اعیانی باشد كه پول زیادی برای خرید كفش دارد؟ هر كه هست دستش را بلند كند.» دست كسی بالا نمی رود. «می گوید پسرهایی هستند كه باید كفش هایشان را هر طور كه می توانند تعمیر كنند. پسرهایی در این كلاس هستند كه اصلاً كفش به پا ندارند. این گناه آنها نیست و خجالت هم ندارد. پیغمبر ما هم كفش نداشت. او پابرهنه مرد. دیده اید با كفش آویزان شده باشد؟ دیده اید پسرها؟
نه آقا.
پیغمبر ما چه كار نمی كند؟
با كفش از صلیب آویزان نمی شود آقا.
بسیار خوب اگر ببینم یك نفر از شماها در این كلاس از بابت كفش های مك كورت یا برادرش به آنها خندید یا مسخره شان كردید تركه بیرون خواهد آمد. چه چیزی بیرون خواهد آمد پسرها؟
تركه آقا.
پسرها تركه می سوزانند. تركه زبان گنجشك توی هوا سوت می كشد و روی ماتحت پسری كه مسخره كند یا بخندد فرود می آید. كجا فرود می آید پسرها؟
روی پسری كه بخندد آقا.
و؟
پسری كه مسخره كند آقا.»
از اینگونه سئوال و جواب ها بسیار در كتاب ردوبدل می شود. مثلاً دایی راوی كه در كودكی با سر به زمین خورده و همین امر را سبب مشكلات ذهنی او می دانند یا همیشه وقتی پدر مست و مدهوش به خانه می آید یك ترانه آزادیخواهانه ایرلندی می خواند. این تكرار ها، خود سبب به وجود آوردن نوعی ساختار روایی در رمان می شود.
علاوه بر اینها به نظر می رسد كه فرانك مك كورت در واقعیت دست برده باشد. مثلاً این كه هر بار پدر او در سومین هفته ای كه حقوق یا بیمه بیكاری می گیرد هوس میخانه رفتن می كند، كمی خلاف واقع به نظر می رسد. او خاطره ها را آنگونه كه خود می خواهد تعریف می كند. یعنی گاه اگر به نفع جذاب شدن یا ساختارمند شدن داستانش باشد، برایش مهم نیست كه واقعیت چه بوده است. همین نكته خاطره های نویسنده را بدل به یك رمان خواندنی می كند. چرا كه در رمان، آنچه اهمیت دارد، واقعیت نیست. باور پذیری واقعیت است.
یكی دیگر از نكات جالب «اتاق سرد آنجلا» نقدی است كه همواره مطرح می كند. البته او در بیشتر مواقع این نقد را با زبانی طنزآمیز بیان می كند. بخش مهمی از این نقد متوجه عقاید افراطی مردمان ایرلند در اوایل قرن بیستم است. آنها در دو جنبه زندگی خود دچار افراط و تفریط شده اند. بخشی از آنها چنان به ملی گرایی و وطن پرستی گرایش دارند كه هر چیزی جز آن را مردود می شمارند. شمالی ها كه ملكی پدر، جزء آنها است از این گروه به شمار می آیند. او حاضر است زندگی خود و خانواده اش را در این راه بدهد. بقیه ایرلندی ها هم جدای از این قضیه نیستند. بعضی ازجمله ها و تفكرات آنها ما را یاد «دایی جان ناپلئون» می اندازند. آنها هم بیشتر بدبختی های خود را زیر سر كت قرمزها (همان انگلیسی ها) می بینند. مثلاً فكر می كنند كه انگلیسی ها ساس را به ایرلند آورده اند.
تفكرات افراطی مذهبی را می توان از دیگر مشكلات مردم ایرلند دانست كه نویسنده به خوبی مورد نقد قرار داده است. او عقاید كاتولیكی ایرلندی ها را به باد انتقاد می گیرد و البته در بیشتر جاها به زبان طنز و كنایه. این كاتولیك ها چنان به طور افراطی به مذهبشان اعتقاد دارند كه گمان می كنند هر غیر كاتولیكی به جهنم خواهد رفت. مایكی دوست فرانك كه غشی است و به همین علت نتوانسته مراسم عشای ربانی را به جا بیاورد، از منتقدان این طرز فكر است. او كه نوجوانی است كه تنها چهار سال با راوی تفاوت سنی دارد، با عقل بچگانه اش همه چیز را نقد می كند و این از نكات جالب ماجراست كه یك نوجوان چگونه به نقد باورهای غلط یك جامعه می پردازد. نقدی كه نویسنده با زبان مایكی و به هر طریق دیگری بیان می كند، اغلب با موشكافی بسیار انجام می گیرد و چندان در بند كلیات نیست. مثلاً یكی از آرزوهای فرانك (راوی) این است كه بتواند در آینده یك یسوعی شود. اما تلاش او نتیجه نمی دهد. او چند بار با در بسته كلیسا مواجه می شود. كشیش شدن و راه یافتن به كلیسا نیز نوعی كار طبقاتی به حساب می آید.
یكی از انتقاداتی كه چند بار از سوی راوی مطرح می شود به جهنم رفتن نوزادان غسل تعمید نداده است. راوی چند بار می پرسد كه چطور می توان بچه ای را كه هیچ گناهی نكرده، به جهنم فرستاد. البته این مشكل برای خود او نیز وجود دارد. نطفه فرانكی قبل از ازدواج پدر و مادرش، بسته شده است. او به هر حال بی آن كه خود دخالتی در ماجرا داشته باشد، فنایافته به حساب می آید.
اما در كنار این جزئیات دقیق و موشكافانه، می توان نقدی را نیز به كتاب وارد دانست. درست است كه تكرار یكسری از ماجرا ها و حوادث، به شكل های مختلف می تواند سبب جذابیت های كتاب شود، اما گاه این تكرارها و موشكافی های بسیار، به طولانی شدن كتاب منجر شده است. درست است كه طنز و گلایه های جانانه نویسنده كتاب را بسیار خواندنی كرده، اما این طولانی بودن می تواند نویسنده را از نفس بیندازد. با همه این طولانی بودن، (ششصد صفحه) نمی توان رمان را زمین گذاشت. باید آن را تا آخر خواند. این نكته نیز تنها به ماجرا محوری بودن رمان مربوط نیست. كالبد شكافی شخصیت هاست كه خواننده را به خود جلب می كند. ماجراهای داستان نیز خود را در كنار روانكاوی شخصیت ها مطرح می كنند. مثلاً ماجرای رقصیدن مادر كه در نیمه پایانی می خوانیم، می تواند خود تم یك داستان باشد. او در روزگار مجردی، یكی از رقاص های خوب شهرش بوده است. پسری كه بعدها او را در قالب پدر یكی از دوستان فرانك می بینیم، نیز رقصنده خوبی بوده است. آنها زوج رقص مشهوری بودند كه با رفتن آنجلا شیهان مادر به آمریكا، از هم می پاشد. در ابتدای رمان، مادر می خواهد پسرش را با زور به كلاس رقص بفرستد. دلیل ماجرا را در نیمه دوم می فهمیم. این همنشینی ماجرا و روانكاوی شخصیت، از دیگر نكات جذاب رمان است كه البته به طولانی شدن آن انجامیده. اما انگار رفتن توی جلد شخصیت های رمان، اغلب با مطول شدن همراه است. كدام اثر بزرگی را سراغ داریم كه شخصیت هایش را كالبدشكافی كرده باشد و كوتاه باشد؟ به هر حال باید یكی را انتخاب كرد، رمانی كوتاه و كم دردسر را یا رمان طولانی، پر از جزئیات و ظرافت را.
سجاد صاحبان زند
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید