پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


یک داستان جامعه شناختی


یک داستان جامعه شناختی
● قسمت اول : یک جامعه شناس خردگرا
در سالهای نه چندان دور در شهر ما پسری زندگی می کرد که یک روز همینطور که داشت توی خیابان برای خودش راه می رفت با خود فکر کرد که باید « خردگرا » تر شود به همین خاطر آبنبات چوبی ایی که در دهان داشت را گرفت و پرت کرد توی سطل زباله ، و بلافاصله رفت همین دانشگاه آنطرف شهرشان و در رشته « جامعه شناسی » ثبت نام نمود و بلافاصله بدون این که حتی کتابی درباره آن خوانده باشد ، علاقه ای بس مضاعف به آن رشته در وجود خویش یافت. او بیش از هر چیز به « کاربرد تحلیل های جامعه شناختی در زندگی روزانه » خویش توجه داشت به همین خاطر در همان روز ثبت نام در راه بازگشت به خانه به گدایی که همیشه سر کوچه شان می نشست با مهربانی تمام برخورد کرد و تمامی پول هایش را به او بخشید چرا که معتقد شده بود این ها جزء طبقات محکوم جامعه اند و او موظف است در مقابل بورژواها از حقوقشان دفاع نماید. این بود که سنگی از روی زمین برداشت و پرت کرد به پنجره هتلی که درست آنطرف خیابان بود. او همچون یک انقلابی متعهد به ته کوچه شان فرار می کرد در حالی که صدای شکستن شیشه و فرو ریختنش را از پشت سر می شنید. وقتی به خانه رسید در اولین اقدام به اتاقش رفت ، جلوی کامپیوترش نشست و انواع و اقسام بازیهای کامپیوتری که بر روی هارد ذخیره نموده بود « آن اینستال » کرد. در همین حین ناگاه سوالی به ذهنش رسید: آیا بخشیدن همه پولهایش در کنش متقابلی که با آن گدای سر کوچه داشت یک کنش عقلانی بود ؟ او کمی افسرده شد و با خودش تصمیم گرفت که از این به بعد در رویکردهای دیگر زندگی اش تصمیمات عقلانی تری اتخاذ نماید و
در واقع ساختارهای زندگی خویش را چنان سازمان بخشد که در بلند مدت ، کمترین احتمال چنین کنشهای غیر عقلانی ایی وجود داشته باشد. به همین لحاظ نقشه ای برداشت و از روی آن « ساختار » مسیر رفتن به دانشگاهش را تغییر داد. در نتیجه از فردای آنروز از در پشتی و کوچه بغلی و به شکل خمیده و یواشکی به سمت دانشگاه به راه افتاد. اما چون در تحلیلهای خویش دچار اشتباه شده بود و در واقع عواملی را در تبیین این پدیده در نظر نگرفته بود به ناگاه با همان گدای دیروزی در کوچه بغلی برخورد کرد. گدای مزبور که خاطره خوشی از کنش متقابل دیروز در ذهن داشت بر طبق نظریه رفتارگرایی همچون یک « لومپن پرولتاریا » به او هجوم آورد و پسر قبل از آن که مجبور شود برای مرتبه ای دیگر تمامی پولهایش را به او ببخشد در صدد فهم « علت های پنهان » این پدیده برآمد و از او پرسید: اه ، تو که دیروز کوچه قبلی بودی ؟ و گدای مزبور که همچنان با چشمهای از حدقه در آمده و آب دهان راه افتاده ، به او نگاه می کرد با عجله گفت: صبح ها اینجا شلوغ تره ، بعد از ظهرها کوچه قبلی . و پسر فهمید که در تبیین خویش مسئله زمان را در نظر نگرفته بوده و این اشتباه برایش گران تمام شد چرا که مجبور شد تا دانشگاه پیاده برود ، به کلاسش دیر برسد و کلاسهای بعد از ظهر را با صدای « قور قور » شکمش بگذراند.
بدین ترتیب پسر داستان ما ، شش ماه آینده را در چگونگی حل این « مسئله اجتماعی » گذراند و هر بار چون علت تازه ای را در نظر نگرفته بود با شکست مواجه می گردید و مجبور می شد تمامی پولهایش را به آن گدا بدهد طوریکه گدای مزبور پس از دو ماه کت و شلوار تازه ای برای خود خریده بود و چهار ماه بعد با اتومبیل پراید سر کارش حاضر می شد. این جا بود که پسر دریافت در علوم انسانی پیش بینی وقایع تا چه حد غیرممکن و هزینه بر است.
اما سرانجام علوم طبیعی و در واقع علم فیزیک به دادش رسید و او توانست به کمک یک « ابزار » علمی یعنی یک دوربین ، صبح ها به پشت بام رفته و کوچه های اطراف را از نظر بگذراند تا موقعیت دقیق گدای مزبور ( حجم ، جرم ، شتاب ، تکانه حرکتی و ... را در سرعت های پایین و بر حسب پارادایم نیوتنی ) را دریابد و ساختار مسیر رفتن به دانشگاه را بر مبنای « داده » های گرفته شده از دوربین سازمان بخشد و برای همیشه این مشکل را حل کند.
● قسمت دوم : یک عشق جامعه شناختی
اوایل ترم دوم بود و پسر جامعه شناس ما باز همینطور برای خودش توی محوطه دانشگاه جلوی آب سرد کن ایستاده بود و در تفکرات جامعه شناختی اش غرق گشته بود و با خود می اندیشید که چگونه می تواند به شکل عقلانی تری از این آب سرد کن استفاده کرده و رفع تشنگی نماید چرا که به نظرش می رسید آن کنش سنتی « با دست آب خوردن » کارایی خویش را در جامعه پست مدرن ( با توجه به مشکلات همیشگی « پیچیدگی روابط و ساختارها ، عدم قطعیت و رشد فزاینده رسانه های ارتباط جمعی و مسئله دهکده جهانی و ... » ) از دست داده و حال روشهای بهتری باید جایگزین گردد. او داشت به نظریه پردازی های ممکن در این ارتباط فکر می کرد و این که چرا آب سرد کن الان قطع شده که یه دفعه صدایی از پشت سرش شنید: سلام .
وقتی به پشت سرش نگاه کرد ، چند لحظه ای طول کشید که تشخیص دهد در مقابلش یک موجود انسانی ایستاده است که با توجه به نحوه لباس پوشیدنش توانست تشخیص دهد که او یک موجود انسانی مونث است. در واقع دختری تقریبا در یک متری او ایستاده بود و ساکت ، آرام و مستقیم نگاهش می کرد.
پسر به او نگاه می کرد و سعی داشت از روی نحوه لباس پوشیدنش ، شیوه آرایشش و میزان سانتی مترهایی که مغنعه اش از جلو پیشانی فاصله گرفته و به عقب رفته بود ، جایگاه طبقاتی وی را مشخص سازد تا به طور کلی نوع جهان بینی و افکار او و در نهایت کنشهای احتمالی آینده اش را دریابد. پسر در حال تجزیه ، تحلیل وضعیت بود که دختر صحبتش را آغاز کرد در حالی که چهره اش کمی سرخ شده بود و صدایش محسوس می لرزید: ببخشید می شه چند لحظه وقتتون و بگیرم ؟ پسر به ساعتش نگاه کرد و گفت: ایرادی نداره ، سی ثانیه می تونم بهتون وقت بدم. دختر کمی مکث کرد ، نفس عمیقی کشید بعد گفت: راستش احساس کردم که باید احساسم و بهتون بگم . پسر پرسید: من شما رو می شناسم ؟ و دختر گفت: نه ، راستش شما روز ثبت نام از کنارم رد شدین ، من از همونوقت یه احساس خاصی … . پسر با تعجب پرسید: ببخشین ؟؟؟ شما رشته تون چیه ؟ دختر گفت: ادبیات می خونم. و پسر گفت: آهان ، حالا فهمیدم. و دختر ادامه داد: می خواستم ازتون بخوام که ... . پسر گفت: در واقع شما پیشنهاد یه گروه دو نفره رو می دین درسته ؟ دختر که چهره اش گلگون تر شده بود و سرش و پایین انداخته بود گفت: راستش اینجوری که نه … .
و پسر گلویی صاف کرد و در حالی که خود را برای یک سخنرانی آماده می کرد گفت: شما می دونین تو یه گروه دو نفری از یه طرف آدما وقتی به هم نزدیک می شن احتمال کشمکش بینشون خیلی زیاد می شه و از طرف دیگه « کهکشانی از علتها » همیشه بر همه پدیده های اجتماعی و بخصوص این پدیده وارد می شه که اگه نتونیم تبیینش کنیم ، اون و مطمئنن به سوی از هم پاشیدگی می کشونه و … . آخر سر گفت: من باید شما رو بیشتر بشناسم و پرسید: شما « شیوه تولید زندگی مادی » تون چیه ؟ دختر که چند دقیقه ای همانطور ساکت جلوی پسر ایستاده بود و مستقیم نگاهش می کرد آرام گفت: این حرفا یعنی چی ؟ می خوای بگی دوستم نداری ؟ و بعد یه دفعه عصبانی تر و خشن تر و وحشتناک تر شد و جیغ کشید: یعنی دوستم نداری ؟؟؟
پسر با لکنت زبان خواست چند کلمه دیگر به توضیحات جامعه شناختی اش اضافه کند که ناگاه برخورد چیز محکمی را به چانه اش احساس کرد و تا آمد به خودش بیاید خود را پشت آب سرد کن یافت که تا دیوار فقط به اندازه یک بدن جا داشت. همانوقت صدای « مرد میانسال سرماخورده ای » را شنید که گفت: شیوه تولید زندگی مادیم اینه . و پسر وقتی نگاه کرد فهمید که صدا در واقع از همان دختر بوده بعد همانطور که دور شدنش را می دید با خود نالید: من که گفتم کشمکش پیش میاد ... .
لحظاتی بعد پسر همانطور که بین دیوار و آب سرد کن گیر کرده بود داشت فکر می کرد که چگونه و با کدام شیوه عقلانی خود را از این جا بیرون بکشد که آخر سر هم به کمک فن آوری ارتباطات ( « کمک ، آخ ، کمک » ) و چند عامل خارجی ( چند دانشجوی رهگذر ) به این مهم دست یافت.
وقتی سرپا شد به ادامه تحقیقاتش پرداخت و از یکی از اطرافیانش پرسید: ببخشید این آب سرد کن چرا قطع شده ؟ طرف نگاهی بهش کرد و گفت: خوب زمستونه دیگه ! ! ! - آه ، درسته ، به نکته مهمی اشاره کردید ، متشکرم . و در حالی که از آنجا دور می شد با خود فکر کرد که باز عامل پیش بینی نشده ای از آن کهکشان علت ها ، نزدیک بود تحقیقاتش را منحرف سازد.
فردای آن روز باز پسر همانطور توی محوطه داشت برای خودش قدم می زد و به این مسئله می اندیشید که باید پروژه « آب سرد کن » را به زمان گرم شدن هوا موکول سازد که ناگاه با همان دختر دیروزی روبرو شد باز هم چند لحظه ای طول کشید که تشخیص دهد این یک موجود انسانی است ، مونث بوده و آشناست. – سلام . – سلام . این بار صدای پسر می لرزید. دختر به آرامی گفت: می خواستم به خاطر دیروز ازتون عذرخواهی کنم راستش من نفهمیدم ... . پسر میان حرفش پرید و گفت: اشکالی نداره ، دیروز و فراموش کنید ، در واقع شما یه لحظه دچار « کنش عاطفی » شدید. دختر با همان آرامی ادامه داد: راستش می خواستم بهتون بگم که حتی اگه منو دوست نداشته باشید ... من دوستتون دارم ... و این ابدیه .
پسر لحظاتی به چشمهای تا حدی سرخ شده دختر نگاه کرد ، بعد لبخند زد و پرسید: راستی این تریای دانشگاه این ساعت بازه ؟
چشمان دختر برقی زد و در حالی که می خندید گفت: ولی فکر نمی کنم هر دومون و با هم راه بدن . و در حالی که به سمت تریا می رفتند ، پسر توضیح داد که : خوب البته در این ارتباط برخی موانع فرهنگ شناختی وجود داره که اگه ما بتونیم ساختار تریا رفتنمون رو به شکل عقلانی سازمان بدیم اونوقت کمتر ممکنه با مشکلی برخورد کنیم . و رو به دختر کرد و گفت: من تجربیات خوبی در این زمینه دارم … .
و دختر از این که با چنین پسر باتجربه و خردگرایی صمیمی شده به خودش بالید.
در ادامه پسر از روش جامعه شناسی پارسونز برایش گفت طوری که آخر سر دختر پرسید: یعنی می خوای بگی دوستم داری ؟
بعد پسر یواشکی یه چیزی گفت و دختر از فرط شادی بار دیگر کنش عاطفی ایی از خود بروز داد که پسر مجبور شد تمام بعد ازظهر را با لپ قرمز شده سر کلاسهایش حاضر شود.
http://social-me.blogfa.com/
علیرضا عزیزی