جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نماز اول،نماز شیرینی بود


نماز اول،نماز شیرینی بود
از ترس خوابم نمی برد. با كوچكترین صدا و حركتی لحاف را می كشیدم روی سرم و می لرزیدم. فكر می كردم همین حالا یكی از آن موجودات عجیب و غریب یك سر و دو گوش سروكله اش پیدا می شود و حسابم را به طرز فجیعی! می رسد.
آخرین هفته همین تابستان با بچه های فامیل رفتیم مسافرت خانه خاله مان در شهرستان. پنج شش بچه بودیم كه هر شب، تا نزدیك صبح بیدار می ماندیم و حرف می زدیم و بازی می كردیم. گاهی فیلم هم می دیدیم. شب آخر یك فیلم ترسناك دیدیم و تا صبح بچه ها درباره انواع موجودات هراسناك و هراس انگیز! حرف زدند. نتیجه این كه، آن شب جرأت نكردیم از اتاق برویم بیرون. شب بعد هم كه برگشته بودم، با چراغ روشن هم خوابم نمی برد.
فكر می كنم نزدیك اذان صبح بود كه صدای پا شنیدم و صدای باز شدن در حیاط. واقعاً ترسیده بودم. كمی بعد، در باز شد و كسی كه رفته بود، برگشت داخل خانه. بعد صدای اذان را شنیدم و صدای پدرم را. هرگز به عمرم چنین آرامشی را حس نكرده بودم. پدرم كه ایستاد به نماز و شروع كرد به بلند بلند خواندن سوره ها، دلم آرام گرفت. احساس امنیت كردم. فكر كردم هیچ موجودی حالا دیگر عمراً نمی تواند به من آسیبی برساند. لبخند زدم و فكری به سرم زد. رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم. نخستین و شیرین ترین نماز عمرم را. بعد با خیال راحت تخت گرفتم و خوابیدم. روز بعد احساس خوبی داشتم. سبك، راحت، مطمئن. دیگر از چیزی نمی ترسیدم. كسی پیدا كرده بودم برتر از همه. من واقعاً با همه وجودم حس كرده بودم كه «الا بذكرالله تطمئن القلوب» (آگاه باش كه با یاد خدا دل ها آرام می گیرد) یعنی چه. بی اختیار سر صبحانه بلند گفتم: خدایا شكرت.
فرشته احمدی
منبع : روزنامه ایران