پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲۲)


نباید که لهاک و فرشیدورد    برآرند ازو خاک روز نبرد
نشست از بر دیزه‌ی راه‌جوی    بنزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش بروی نیا برفتاد    خروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خرد    که هر نامداری که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دهی    بهانه بچرخ فلک برنهی
دو تن نامداران توران سپاه    برفتند زین سان دلاور براه
ز هومان و پیران دلاورترند    بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن    نباید که آید برو برشکن
همه کام ما بازگردد بدرد    چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اوی    کشیدن بدان کار تیمار اوی
پس اندیشه کرد اندران یک زمان    هم از بد که می‌برد بیژن گمان
بگردان چنین گفت سالار شاه    که هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمان    مر او را بدن یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن    نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن
بگودرز پس گفت بیژن که کس    جز من نباشدش فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیش    بسیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اوی    دلم پر ز درد است و پر آب روی
بدو گفت گودرز کای شیرمرد    نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگر    بدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره‌بخت    وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم    سواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یارگاه نبرد    سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوان    خردمند و بیدار و روشن‌روان
کنون یار باید که زندست مرد    نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار    سرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه    کنون دار گر داشت خواهی نگاه
بفرمای تا من ز تیمار اوی    ببندم کمر تنگ بر کار اوی
ور ایدونک گویی مرو من سرم    ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوی    نخواهم که باشد بهانه مجوی
بدو گفت گودرز بشتاب پیش    اگر نیست مهر تو بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزار    کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر    که هزمان مر او را بسوزی جگر
چو بشنید بیژن فرو برد سر    زمین را ببوسید و آمد بدر
برآرم همی گفت از کوه خاک    بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
کمر بست و برساخت مر جنگ را    بزین اندر آورد شبرنگ را
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد    کمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد براه    بجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زود    نشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد بره بر چو او را بدید    به تندی عنانش بیکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستان    نخواهی همی بود همداستان
که باشم بتو شادمان یک زمان    کجا رفت خواهی بدین سان دمان
بهر کار درد دلم را مجوی    بپیران سر از من چه باید بگوی
جز از تو بگیتیم فرزند نیست    روانم بدرد تو خرسند نیست
بدی ده شبان روز بر پشت زین    کشیده ببدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندرون    نخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز داد    بباید نشستن برام و شاد
بپیش زمانه چه تازی سرت    بس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویش    نجوید ز گیتی چنین کام خویش
تو چندین بگرد زمانه مپوی    که او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگرد    نشاید که دارای دل من بدرد
بدو گفت بیژن که ای پر خرد    جزین بر تو مردم گمانی برد
که کار گذشته بیاری بیاد    نپیچی بخیره همی سر زداد
بدان ای پدر کین سخن داد نیست    مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهم    غم و شادمانیش با من بهم
ورایدون کجا گردش ایزدی    فرازآورد روزگار بدی
نبشته نگردد بپرهیز باز    نباید کشید این سخن را دراز
ز پیکار سر بر مگردان که من    فدی کرده دارم بدین کار تن
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز    همان خوبتر کین نشیب و فراز
تو بی‌من مپویی بروز نبرد    منت یار باشم بهر کارکرد
بدو گفت بیژن که این خود مباد    که از نامداران خسرونژاد
سه گرد از پی بیم خورده دو تور    بتازند پویان بدین راه دور
بجان و سر شاه روشن‌روان    بجان نیا نامور پهلوان
بکین سیاوشکزین رزمگاه    تو برگردی و من بپویم براه
نخواهم برین کار فرمانت کرد    که گویی مرا بازگرد از نبرد
چو بشنید گیو این سخن بازگشت    برو آفرین کرد و اندر گذشت
که پیروز بادی و شاد آمدی    مبیناد چشم تو هرگز بدی
همی تاخت بیژن پس گستهم    که ناید بروبر ز توران ستم
چو از دور لهاک و فرشیدورد    گذشتند پویان ز دشت نبرد
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه    برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان    بدو اندرون سایه‌ی کاروان
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر    درخت از بر و سبزه و آب زیر
بنخچیر کردن فرود آمدند    وزان تشنگی سوی رود آمدند
چو آب اندر آمد ببایست نان    باندوه و شادی نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزار    فگندند بسیار مایه شکار
برافروختند آتش و زان کباب    بخوردند و کردند سر سوی خواب
چو بد روزگار دلیران دژم    کجا خواب سازد بریشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشیدورد    بسر بر همی پاسبانیش کرد
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب    دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
رسید اندران جایگه گستهم    که بودند یاران توران بهم
نوند اسب او بوی اسبان شنید    خروشی برآورد و اندر دمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان    خروشی برآورد چون بیهشان
دمان سوی لهاک فرشید ورد    ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
بدو گفت برخیز زین خواب خوش    بمردی سر بخت خود را بکش
که دانا زد این داستان بزرگ    که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
نباید که گرگ از پسش در کشد    که او را همان بخت خود برکشد
چه مایه بپیوند و چندی شتافت    کس از روز بد هم رهایی نیافت
هلا زود بشتاب کمد سپاه    از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوار    کشیدند پویان ازان مرغزار
ز بیشه ببالا نهادند روی    دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
بهامون کشیدند هر دو سوار    پراندیشه تا چون بسیچند کار
پدید آمد از دور پس گستهم    ندیدند با او سواری بهم
دلیران چو سر را برافراختند    مر او را چو دیدند بشناختند
گرفتند یک بادگر گفت و گوی    که یک تن سوی ما نهادست روی
نیابد رهایی ز ما گستهم    مگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نیست کامد بجنگ    درفش دلیران گرفته بچنگ
گریزان بباید شد از پیش اوی    مگر کاندر آرد بدین دشت روی
وز آنجا بهامون نهادند روی    پس اندر دمان گستهم کینه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید    چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید
بریشان ببارید تیر خدنگ    چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
یکی تیر زد بر سرش گستهم    که با خون برآمیخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بداد    شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید    بدانست کز کارزار آرمید
بلرزید وز درد او خیره شد    جهان پیش چشم‌اندرش تیره شد
ز روشن‌روانش بسیری رسید    کمان را بزه کرد و اندر کشید


همچنین مشاهده کنید