جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۲)


که نپسندد از ما بدی دادگر    گزافه نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی ز گفتار من    نجویی همه ژرف کردار من
گنهکار دانی مرا بی‌گناه    نخواهی بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بیداد نزدت یکیست    جز از کینه گستردنت رای نیست
گزین کن ز گردان ایران سران    کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد    گزینم چو باید ز بهر نبرد
همه یک بدیگر فرازآوریم    سران را ز سر سوی گاز آوریم
همیدون من و تو بوردگاه    بگردیم یک با دگر کینه‌خواه
مگر بیگناهان ز خون ریختن    بسایش آیند ز آویختن
کسی کش گنهکار داری همی    وزو بر دل آزار داری همی
بپیش تو آرم بروز نبرد    ببایدت پیمان یکی نیز کرد
که بر ما تو گر دست یابی بخون    شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا    نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند    کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر    دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین    نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان    گذارم یکایک سوی شاهشان
ازیشان نگردد یکی کاسته    شوند ایمن از جان وز خواسته
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد    دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار    سپه را سراسر بجنگ اند آر
هران خون که آید بکین ریخته    تو باشی بدان گیتی آویخته
ببست از بر نامه بر بند را    بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن    یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو    سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
چو رویین برفت از در نامور    فرستاده با ده سوار دگر
بیامد خردمند روشن‌روان    دمان تا سراپرده‌ی پهلوان
چو رویین پیران بدرگه رسید    سوی پهلوان سپه کس دوید
فرستاده را خواند پس پهلوان    دمان از پس پرده آمد جوان
بیامد چو گودرز را دید دست    بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود    بغوش تنگ اندر آورد زود
ز پیران بپرسید وز لشکرش    ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رویین پس آن نامه پیش    بیاورد و بگزارد پیغام خویش
دبیر آمد و نامه برخواند زود    بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند    همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب    نمودن بدو راه و پیوند خوب
خردمند پیران که در نامه یاد    چه آورد وز پند نیکو چه داد
برویین چنین گفت پس پهلوان    که‌ای پور سالار و فرخ جوان
تومهمان ما بود باید نخست    پس این پاسخ نامه بایدت جست
سراپرده‌ی نو بپرداختند    نشستنگه خسروی ساختند
بدیبای رومی بیاراستند    خورشها و رامشگران خواستند
پراندیشه گشته دل پهلوان    نبشته ابا رای‌زن موبدان
همی پاسخ نامه آراستند    سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
بیک هفته گودرز با رود و می    همی نامه را پاسخ افگند پی
ز بالا چو خورشید گیتی فروز    بگشتی سپهبد گه نیم‌روز
می و رود و مجلس بیاراستی    فرستاده را پیش خود خواستی
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه    نویسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت    درختی بنوی بکینه بگشت
سرنامه کرد آفرین از نخست    دگر پاسخ آورد یکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر    شنیدیم گفتار تو در بدر
رسانید رویین بر ما پیام    یکایک همه هرچ بردی تو نام
ولیکن شگفت آمدم کار تو    همی زین چنین چرب گفتار تو
دلت با زبان هیچ همسایه نیست    روان ترا از خرد مایه نیست
بهرجای چربی بکار آوری    چنین تو سخن پرنگار آوری
کسی را که از بن نباشد خرد    گمان بر تو بر مهربانی برد
چو شوره زمینی که از دور آب    نماید چو تابد برو آفتاب
ولیکن نه گاه فریبست و بند    که هنگام گرزست و تیغ و کمند
مرا با تو جز کین و پیکار نیست    گه پاسخ و روز گفتار نیست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر    نه جای فریبست و پیوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور    کرا بردهد بخت پیروز هور
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو    خرد یاد کن بخت را پیشرو
نخست آنک گفتی که از مهر نیز    ز یزدان وز گردش رستخیز
نخواهم که آید مرا پیش جنگ    دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
دلت با زبان آشنایی نداشت    بدان گه که این گفته بر دل گماشت
اگر داد بودی بدلت اندرون    ترا پیشدستی نبودی بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست    نبودی بخون ریختن هیچ سست
نخستین که آمد بپیش تو گیو    از ایران هشیوار مردان نیو
بسازیده مر جنگ را لشکری    ز کشور دمان تا دگر کشوری
تو کردی همه جنگ را دست پیش    سپه را تو برکندی از جای خویش
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی    بفرجام آرام بیش آمدی
ولیکن سرشت بد و خوی بد    ترانگذراند براه خرد
بدی خود بدان تخمه در گوهرست    ببد کردن آن تخمه اندر خورست
شنیدی که بر ایرج نیک‌بخت    چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمین    سراسر بگسترد بیداد و کین
فریدون که از درد دل روز و شب    گشادی بنفرینایشان دو لب
بافراسیاب آمد آن مهر بد    ازان نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کین نهاد    همیدون ابا نوذر و کیقباد
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد    برآورد از ایران آباد گرد
ازان پس بکین سیاوش باز    فگند این چنین کینه‌ی نو دارز
نیامد بدانگه ترا داد یاد    که او بی‌گنه جان شیرین بداد
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه    از ایران شدند اندرین کین تباه
و دیگر که گفتی که با پیر سر    بخون ریختن کس نبندد کمر
بدان ای جهاندیده‌ی پرفریب    بهر کار دیده فراز و نشیب
که یزدان مرا زندگانی دراز    بدان داد با بخت گردن‌فراز
که از شهر توران بروز نبرد    ز کینه برآرم بخورشید گرد
بترسم همی زانک یزدان من    ز تن بگسلاند مگر جان من
من این کینه را ناوریده بجای    بر و بومتان ناسپرده بپای
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک    نبینم بدلت اندرون بیم و باک
ندانی کزین خیره خون ریختن    گرفتار کردی بفرجام تن
من اکنون بدین خوب گفتار تو    اگر باز گردم ز پیکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار    بپرسد ازین گردش روزگار
که سالاری و گنج و مردانگی    ترا دادم و زور و فرزانگی
بکین سیاوش کمر بر میان    نبستی چرا پیش ایرانیان
بهفتاد خون گرامی پسر    بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ بپیش جهان‌آفرین    چه گویم چرا بازگشتم ز کین
ز کار سیاوش چهارم سخن    که افگندی ای پیر سالار بن
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک    نشاید ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کین زشت کردارها    بدل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ایران شما کرده‌اید    چه مایه کیان را بیازرده‌اید
چه پیمان شکستن چه کین ساختن    همیشه بسوی بدی تاختن
چو یاد آورم چون کنم آشتی    که نیکی سراسر بدی کاشتی
بپنجم که گفتی که پیمان کنم    ز توران سران را گروگان کنم
بنزدیک خسرو فرستیم گنج    ببندیم بر خویشتن راه رنج
بدان ای نگهبان توران سپاه    که فرمان جز اینست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آویختن    بکین سیاوش خون ریختن


همچنین مشاهده کنید