پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

مرغ سخنگو (۲)


خاله‌ها چشمشان به آنها افتاد در شک و ترديد افتادند و با خودشان گفتند که: 'اين دختر و پسر ممکن است که آن غلام بچه‌ها را نکشته باشد بايد اين دختر و پسر را از بين ببريم' . و به فکر حيله‌اى افتادند و به پهلوى دختر آمدند و گفتند که: 'دختر به اين قشنگى حيف است که گل هفت‌رنگ و هفت‌بو را نداشته باشد' . دختر هم گفت: 'گل هفت‌رنگ و هفت‌بو کجا مى‌رويد؟' آنها هم گفتند: 'به برادرت بگو تا برايت بياورد' . دختر هم قبول کرد و به برادرش گفت که: 'من گل هفت‌رنگ و هفت‌بو مى‌خواهم و حتماً بايد اين دفعه که به قصر پادشاه مى‌روم گل هفت‌رنگ و هفت‌بو را داشته باشم' . برادرش هم قبول کرد که برود بياورد و به راه افتاد از هر کس که پرسيد گل هفت‌رنگ و هفت‌بو کجا مى‌رويد گفتند که: تو نمى‌توانى اين گل را به‌دست بياوري، چون اين گل تو باغ ديو درمى‌آيد و اگر تو به آنجا بروى کشته مى‌شوي' . پسر هم هيچ به حرف مردم اعتنائى نکرد و با خودش گفت: 'من فقط يک خواهر دارم و بايد آرزوهاى او را برآورده کنم' . و رفت و رفت تا اينکه به صحرائى رسيد خسته و تشنه در زير سايه‌ى درختى نشست ديد که صدائى مى‌آيد. نگاهش را برگرداند، ديد که بچه‌هاى سيمرغ در بالاى درخت هستند و مارى به بالا مى‌رود تا آنها را بخورد.
پسر بلند شد و مار را گرفت و کشت و بچه‌هاى سيمرغ را نجات داد بچه‌هاى سيمرغ خيلى خوشحال شدند ناگهان صدائى از آسمان بلند شد و سيمرغ بزرگ به پايين آمد و مى‌خواست که پسر را بخورد. بچه‌هاى سيمرغ نگذاشتند و گفتند که او ما را از مرگ نجات داده است. سيمرغ هم خيلى خوشحال شد و به پسر گفت: 'بگو ببينم که چه آرزوئى دارى تا آرزويت را برآورده کنم؟' پسر هم حکايت را براى سيمرغ تعريف کرد و گفت که: 'من خواهرى دارم که گل هفت‌رنگ و هفت‌بو مى‌خواهدش. سيمرغ گفت که: 'خوب، پسر جان بيا به پشت من سوار شو، من تو را روى آن باغ رد مى‌کنم و تو دستت را دراز کن و يکى از آن گل‌ها را بکن' . پسر هم قبول کرد و به پشت سيمرغ سوار شد و به آسمان پرواز کردند تا اينکه به باغ رسيدند.
پسر هم دستش را دراز کرد و چند دانه از آن گل‌ها را چيد و سيمرغ او را برد به زمين گذاشت و چند تا از بال‌هاى خودش را هم کند و به پسر فورى حاضر مى‌شوم. پسر هم بال‌ها را گرفت و از سيمرغ خداحافظى کرد و به خانه رفت و گل را براى خواهرش برد. خواهرش هم گل را گرفت و با خوشحالى به قصر پادشاه برد و به خاله‌ها نشان داد خاله‌ها کينه‌شان بيشتر شد و با خودشان گفتند: 'اين نقشه‌مان که نگرفت حالا بايد نقشه ديگرى بريزيم' . و به دخترک گفتند: 'تو که گل هفت‌رنگ و هفت‌بو دارى بايد سيب طلا هم داشته باشي' . دختر هم با آنها خداحافظى کرد و به خانه رفت و به برادرش گفت که: 'من سيب طلا مى‌خواهم و تو بايد آن را براى من از همان باغى که گل هفت‌رنگ و هفت‌بو آورده‌اى بياوري' . پسر هم قبول کرد و رفت و از پادشاه خداحافظى کرد که برود پادشاه گفت: 'به کجا مى‌خواهى بروي؟' گفت: 'من مى‌خواهم بروم براى خواهرم سيب طلا بياورم' . پادشاه هم گفت: 'برو خدا به همراهت!' پسر هم رفت و با خودش گفت: 'بهتر است که يکى از بال‌هاى سيمرغ را آتش بزنم و از او کمک بگيرم' . همين کار را هم کرد و سيمرغ فورى حاضر شد گفت: 'چه کارى از دست من برمى‌آيد بگو برايت انجام بدهم' . پسر گفت که: 'من سيب طلا مى‌خواهم' . سيمرغ هم گفت: 'پس بيا به پشت من سوار شو' .
پسر هم به پشت سيمرغ سوار شد و به راه افتادند تا به باغ رسيدند پسر دستش را دراز کرد و يکى از سيب‌ها را کند و به خانه آورد و به خواهرش داد. خواهرش هم سيب را برداشت و به قصر پادشاه به پهلوى خاله‌ها برد. خاله‌ها از تعجب نزديک بود شاخ در بياورند و با همديگر گفتند که: 'اين دفعه بايد نقشه‌ى ديگرى بريزيم تا آنها را به کشتن بدهيم، بايد به او بگوييم که به برادرت بگو که من مرغ سخنگو را مى‌خواهم. مرغ سخنگو هفت طبقه زيرزمين است و او نمى‌تواند آن را به‌دست ديوها کشته مى‌شود' . همين کار را هم کردند و به دختر گفتند: 'به برادرت بگو که من مرغ سخنگو را مى‌خواهم' . دختر هم قبول کرد و به برادرش گفت که: 'من مرغ سخنگو مى‌خواهم' . برادرش قبول کرد و رفت تا اينکه از پادشاه خداحافظى کرد. پادشاه گفت: 'به کجا مى‌روي؟' گفت: 'مى‌روم تا مرغ سخنگو را براى خواهرم بياورم' . پادشاه هم گفت: 'هر وقت که آوردى پهلوى من هم بياور تا من آن را ببينم' . پسر هم قبول کرد و رفت و دوباره يکى از بال‌هاى سيمرغ را آتش زد و سيمرغ هم فورى حاضر شد و گفت: 'پسر جان باز چه مى‌خواهي؟' پسر گفت: 'مرغ سخنگو' . سيمرغ گفت: 'مرغ سخنگو را هفت طبقه زيرزمين است و من تا دم باغ ديو بيشتر نمى‌توانم با تو بيايم.
تو بايد از سليمان پيغمبر کمک بگيري، اين را هم بدان که مرغ سخنگو طلسم‌بند است و تا سه دفعه بايد اسم سليمان را ببرى و مرغ سخنگو را قسمش بدهي. دفعه‌ى اول که مرغ سخنگو را قسم دادى تا نيمه‌ى تنت به زمين فرو مى‌رود و دفعه‌ى دوم که قسم دادى تاسينه‌ات به زمين فرو مى‌رود و دفعه‌ى سوم که قسم مى‌دهى اگر طلسم بشکند مرغ سخنگو به دستت مى‌افتد و اگر نشکند تو در زيرزمين مى‌روى و براى هميشه در زيرزمين ناپديد مى‌شوي' . بعد از اين حرف‌ها سيمرغ پسر را به پشت خودش سوار کرد و به آسمان پرواز کرد و پسر را در باغ به زمين گذاشت و به او گفت: 'اگر رفتى و برگشتى يکى ديگر از بال‌هاى مرا که پهلويت است آتش بزن تا من بيايم و تو را به خانه‌تان ببرم؛ اگر هم برنگشتى که هيچي' . و سيمرغ خداحافظى کرد و رفت. در آن وقت پسر دستش را به هوا برد و گفت: 'اى مرغ سخنگو، تو را به حضرت سليمان قسمت مى‌دهم که از طلسم بيرون بيا' . ناگهان ديد که تا نيمه‌ى تنش به زمين فرو رفت. بار دوم مرغ سخنگو را به حضرت سليمان قسم داد، ديد که تا سينه‌اش به زمين فرو رفت. بار سوم که او را به حضرت سليمان قسم داد ديد که مرغ سخنگو تو دستش است. خيلى خوشحال شد ـ اما مرغ سخنگو مرغى است که حرف مى‌زند و هم از همه‌چيز و همه‌جا باخبر است ـ خيلى خوشحال شد و پَرِ سيمرغ را آتش زد و سيمرغ حاضر شد و او را به پشتش سوار کرد و به خانه برد. پسر هم خواهرش را برداشت و به قصر پادشاه رفت. وقتى که به آنجا رسيدند مرغ سخنگو به پادشاه گفت که: 'من مى‌خواهم با شما صحبت کنم' . پادشاه هم گفت: 'بگو' .
مرغ سخنگو گفت: 'نه، در اينجا نمى‌گويم شما بايد تمام مردم را در ميدان بزرگ شهر جمع کنيد تا من حرف‌هايم را در حضور آنان با شما بگويم' . پادشاه هم قبول کرد و مرغ سخنگو را به آنجا برد و تمام مردم را در آنجا جمع کرد مرغ سخنگو گفت که: 'اى پادشاه، اين پسر را که مى‌بينى پسر خودت است و اين دختر دندون مروارى را هم که مى‌بينى دختر تو هست' . و خلاصه مرغ سخنگو تمام قضايا را گفت تا آنجا رسيد که خاله‌ها از حسادت و بدجنسى بچه‌ها را با توله‌سگ عوض کردند و بچه‌ها را به غلام دادند تا بکشد. غلام هم بچه‌ها را به روى آب انداخت و گازر هم بچه‌ها را برداشت و بزرگ کرد. پادشاه خيلى خوشحال شد و دستور داد زنش را آرودند و آن غلام را هم وزير خودش کرد و به گازر و زنش هم ثروت زيادى داد و آنها را در قصر خودش نگهداشت و خاله‌ها يعنى خواهرزن‌هايش را هم بر اسب ديوانه بست و به بيابان‌ها رها کرد و هفت شهر را آينه‌بندان کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند.
- مرغ سخنگو
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم، ص ۹۸
- گردآوردنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید