یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار


گفت لقمان سرخسی کای اله    پیرم و سرگشته و گم کرده راه
بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند    پس خطش بدهند و آزادش کنند
من کنون در بندگیت ای پادشاه    همچو برفی کرده‌ام موی سیاه
بنده‌ی بس غم کشم، شادیم بخش    پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص    هر که او از بندگی خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکلیفش به هم    ترک گیر این هر دو و درنه قدم
گفت الاهی پس ترا خواهم مدام    عقل و تکلیفم نباید والسلام
پس ز تکلیف وز عقل آمد برون    پای کوبان دست می‌زد در جنون
گفت اکنون من ندانم کیستم    بنده باری نیستم، پس چیستم
بندگی شد محو، آزادی نماند    ذره‌ای در دل غم و شادی نماند
بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت    عارقم اما ندارم معرفت
من ندانم تو منی یا من توی    محو گشتم در تو و گم شد دوی


همچنین مشاهده کنید