یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

در جام جهان‌نمای اول (۲)


عشق از سر کوی خود سفر کرد    بر مرتبه‌ها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال    هر کتم عدم، که پی سپر کرد
می‌جست نشان صورت خود    چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا    آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول    زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا    واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را    آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان    سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را    انسان شد و نام خود بشر کرد
فی‌الجمله، به چشم بند اغیار    ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند    در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال    اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای    ما را چو ز خویشتن خبر کرد
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود    کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم    آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم    آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش    آن دم که لبم لبانش می‌سود
بودم یکی، دو می‌نمودیم    نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست    از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم    پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان    خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد    پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت    نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید    بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی    آهنگ شرابخانه کن زود
می‌باش خراب در خرابات    ور بتوانی به چشم مقصود
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده    انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:    می‌بین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید    میدان که منم ورای پرده
عالم همه پرده‌ی مصور    اشیا همه نقش‌های پرده
در پرده چو من سخن سرایم    چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد    این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی    هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی    ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست    بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیده‌ی جهانم    دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست    ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز    وز دیده‌ی خود گشای پرده
می‌بین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال    گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی    کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم    کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی    پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد    آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم    چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضه‌ی او چنان نماید    کاندر رخ خوب نقطه‌ی خال
خالی است جهان شکار وحدت    کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن    بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال می‌گرد    خاک در او به دیده می‌مال
تا کشف شود تو را حقیقت    از آینه‌ی عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل    این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که می‌توان دید    پس بر در دل نشین چو ابدال
می‌بین رخ جان فزای ساقی    در جام جهان نمای باقی


همچنین مشاهده کنید