شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت مسافر کنعانی


یوسف کنعان چو به مصر آرمید    صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش    پر شده‌ی مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد    آینه‌ای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سال    کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر برده‌ای    زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم    هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینه‌ای بهر تو کردم به دست    پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیده‌ی خود واکنی    صورت زیبات تماشا کنی
تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟    گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس    غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!    صیقلی آینه‌ی خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای    یوسف غیب تو شود رونمای


همچنین مشاهده کنید