جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
دختر قدمطلا، شکوفه دهان
در زمانهاى قديم، روزى حاکمى از يکى از دخترانش پرسيد: چهقدر مرا دوست داري؟ گفت به اندازهٔ يک پرتقال. از دختر وسطى سؤال را پرسيد. دختر گفت: به اندازهٔ يک کفه نمک! حاکم از جواب دخترش به خشم آمد. او را به عقد پسر فقيرى درآورد و از خود راند. دختر با شوهر فقيرش در دشت ترکمن صحرا به زندگى پرداخت. پس از مدتى باردار شد و به کمک سه پرى دخترى به دنيا آورد. هر کدام از پرىها دعائى در حق نوزاد کرد. يکى گفت: از قدمهايت طلا بريزد. ديگرى گفت: وقتى مىخندي، از دهانت شکوفه بريزد. سومى گفت: سفيدبخت شوي! بعد غيبشان زد. |
سالها گذشت، دختر هر وقت راه مىرفت از قدمهايش طلا مىريخت و وقتى مىخنديد از دهانش شکوفه مىباريد. وضعشان هم خوب شده بود. روزى پسر حاکمى براى شکار به آن حوالى آمده بود، دختر قدمطلا را ديد و پسنديد. به خواستگارىاش رفت و با او ازدواج کرد. موقعى که کاروان عروسى به سمت خانه داماد مىرفت، ساقدوش دختر که بدجنس بود او را به مستراح برد. چشمهايش را درآورد، لباسش را با لباس خود عوض کرد و آمد خودش جاى او نشست. کاروان بهراه افتاد و رفت. دختر قدمطلا، شکوفه دهان کورمال کورمال راه افتاد، تا اينکه زنى او را ديد و به خانهاش برد. چند روز بعد، دختر مقدارى طلا به زن داد، گفت برو شهر و جاربزن که اگر کسى چشم آدميزاد بدهد، طلا مىگيرد. زن رفت و همين کار را کرد. ساقدوش صداى زن را شنيد، چشمهاى دختر را آورد و به زن داد و طلاها را گرفت. زن چشمها را آورد و توى حداقهاش گذاشت. بعد از چند روز دختر بينا شد. |
پسر حاکم که مىديد از دهان زنش، شکوفه و از قدمهايش طلا نمىريزد به شک افتاده بود. براى اينکه از اين راز سر دربياورد باز رفت بهسوى دشت ترکمن صحرا و از قضا دختر شکوفهدهان را ديد و او را شناخت. آنجا بود که همه چيز را فهميد. دختر قدمطلا را به قصر آورد. موهاى ساقدوش را به دم اسب بست و اسب را تازاند. |
روزى دختر، پدريزرگش را به ميهمانى دعوت کرد. غذائى پخت و به توصيهٔ مادرش، روى غذاى پدربزرگش نمک نريخت. وقتى پدربزرگ، که حاکم شهر ديگرى بود، آمد و از غذا خورد، گفت: نمک ندارد و از بىنمکى بىمزه است. مادر قدمطلا و شکوفه دهان جلويش حاضر شد و گفت: پدر! حالا قدر نمک را مىشناسي؟ پس وقتى آن زمان من گفتم، تو را به اندازه نمک دوست دارم، حرف پسنديدهاى زده بودم. پدربزرگ دخترش را شناخت، او را در آغوش گرفت و خواست که دخترش او را ببخشد. |
قدمطلا، شکوفهدهان وقتى لبخند مادرش و آشتى او را با پدربزرگش ديد به شوهرش گفت: ديگر هيچى کم ندارم، سفيدبختم. |
- دختر قدمطلا، شکوفهدهان |
- افسانههاى مازندگان - ص ۱۰۱ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي |
- کتابهاى شکوفه - چاپ اول ۱۳۶۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر قوه قضاییه یسنا آتش سوزی تهران پلیس بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی سریال شهاب حسینی تلویزیون نمایشگاه کتاب عفاف و حجاب مسعود اسکویی سینما فیلم سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول خودروهای وارداتی تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه دیابت بیماری قلبی کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی