جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دختر بازرگان و هفت برادر(۲)


نگار وقتى اين سخنان را شنيد از مخفى‌گاه خود بيرون آمد. پيش برادران رفت و داستان زندگى‌اش را تعريف کرد.
برادران فريا زدند:
'خدا تو را براى ما فرستاد، ما خواهرى نداشتيم. حالا تو خواهر ما هستي. ما از تو محافظت و مواظبت خواهيم کرد. اگر شانه‌اى خسته شود تو را بر شانهٔ ديگر خواهيم نشاند.'
نگار خوشحال شد و از شادى صورتش گل انداخت و قلبش مانند گل شکفت. از آن روز به بعد صبح هر روز برادران به گشت و گذار مى‌رفتند و خواهر در خانه مى‌ماند، اتاق‌ها را مرتب مى‌کرد و غذا مى‌پخت.
اکنون نگار را که شاد و خوشحال با برادرانش زندگى مى‌کند به‌حال خود مى‌گذاريم و به سراغ خواجه ابوطالب و زن حسود او، گلناز مى‌رويم.
خواجه ابوطالب دخترش نگار را خيلى دوست داشت. وقتى از سفر برگشت اولين چيزى که از گلناز پرسيد اين بود:
'نگارم کجاست؟'
گلناز خود را به گريه زد و در ميان هق‌هق گريه گفت:
'دختر ما براى گردش به باغ هندوانه رفته بود و در آنجا اتفاق وحشتناکى افتاد. گرگى به او حمله کرد و او را خورد. ببين اين هم پيراهن خون‌آلود او است.'
خواجه ابوطالب به تلخى گريست. مدت‌ها مى‌ناليد و به سر خود مى‌کوفت.
تمام تاجرهاى شهر جمع شدند و کوشيدند به او دل‌دارى بدهند:
'خواجه ابواطالب! هيچ مرثيه و التماسى دخترت را بر نخواهد گرداند.'
اما او نتوانست نگار زيبا را فراموش کند. از روزى که تاجر از مرگ وحشتناک دخترش باخر شد هر شب او را در خواب مى‌ديد. اما زن خواجه ابوطالب، گلناز مغرور، که گمان مى‌کرد ديگر هيچ‌کسى در دنيا به زيبائى او وجود ندارد، خوشحال‌تر از قبل بود و مى‌خنديد. او تمام روز را جلو آينهٔ سحرآميز مى‌نشست و با خود ور مى‌رفت.
روزى گلناز جلو آينه زيبائى خود را تحسين مى‌کرد. از آينه پرسيد:
'مى‌خواهم بدانم آيا در جهان کسى زيباتر از من وجود دارد؟'
آينه پاسخ داد:
'بله، وجود دارد.'
گلناز با عصبانيت و خشم پرسيد:
'کي؟'
آينه پاسخ داد:
'خواهر هفت برادر که زير کوه بيستون زندگى مى‌کند!'
گلناز از خشم داشت ديوانه مى‌شد. او تمام خدمتکارانش را فرا خواند و گفت:
'در زير کوه بيستون خواهر هفت برادر زندگى مى‌کند. چه کسى حاضر است برود و او را بکشد؟'
هيچ‌يک از خدمتکاران داوطلب رفتو کشتن خواهر هفت برادر نبودند. سرخدمتکار تعظيم کرد و گفت:
'خانم به‌من دو خدمتکار بدهيد تا بروم و او را بکشم.'
گلناز گفت:
'برو، اگر موفق شوى پاداش خوبى به تو مى‌دهم.'
سرخدمتکار همراه دو خدمتکار ديگر راهى کوه بيستون شد. آنها روزهاى متوالى راه رفتند و سرانجام به آن کوه بلند رسيدند. آن‌قدر بلند که اگر به قلهٔ آن صعود کنى و دست‌هايت را دراز کنى انگار مى‌توانى ستاره‌ها را بگيري. آنها به در خانهٔ هفت برادر رسيدند اما سگ نمى‌گذاشت وارد خانه شوند. مدت زيادى دور خانه گشتند تا به درويشى برخورد کردند. سرخدمتکار خوشحال شد و پرسيد:
'درويش عزيز، چه کسى در آن خانه زندگى مى‌کند؟'
درويش پاسخ داد:
'هفت برادر و يک خواهر.'
'آيا مى‌توان وارد آن خانه شد.'
درويش پاسخ داد:
'نه تنها تو بلکه ديو و اژدها نيز نمى‌توانند وارد آن خانه شوند چون سگ آنها را تکه‌پاره خواهد کرد.'
سپس سرخدمتکار پرسيد:
'اسم خواهر آن هفت برادر چيست؟'
درويش پاسخ داد:
'نام آن دختر، نگار زيبا است.'
سرخدمتکار مدت زيادى در جستجوى راه ورود به خانه در آن اطراف پرسه زد اما سگ حتى به وى اجازهٔ نزديک شدن به در را هم نداد.
سرخدمتکار پس از ناميدى کامل به خانه بازگشت و هر آنچه را که از درويش شنيده بود به زن اربابش گفت.
گلناز پس از شنيدن ماجراى سفر از سرخدمتکار، به‌سرعت حدس زد که خواهر هفت برادر کسى جز نادختريش - نگار - نيست. پس هم از دست عاشق خود که خواسته‌اش را اجراء نکرده بود و هم از دست سرخدمتکار که خبر نفوذناپذير بودن خانهٔ نگار را آورده بود، عصبانى شد. او در حالى‌که موى سرخدمتکار را گرفته بود فرياد زد:
'قسم مى‌خورم که اگر فکرى براى کشتن آن دختر نکنى من خودم تو را قطعه‌قطعه خواهم کرد.'
خدمتکار وحشت زده گفت:
'زندگى بانو دراز باد! من پيرزن جادوگرى مى‌شناسم که در اين‌گونه کارها مهارت دارد. شايد او بتواند اين دختر را بکشد.'
گلناز پايش را به زمين کوبيد و دستور داد:
'به سرعت برو و اين پيرزن جادوگر را نزد من بياور!'
سرخدمتکار با عجله بيرون رفت و بلافاصله با پيرزن جادوگر برگشت. گلناز دستور داد پيرزن نزديک‌تر بيايد و گفت:
'زير کوه بيستون خواهر هفت برادر زندگى مى‌کند. اگر او را بکشى طلاى زيادى به تو خواهم داد.'
جادوگر گفت:
'اول به من بگو اين دخترک چه کار بدى کرده است بعد من او را پيدا مى‌کنم و مى‌کشم.'
گلناز گريه‌کنان پاسخ داد:
'او زيباتر از من است. ميل دارم هيچ‌کسى در دنيا به زيبائى من نباشد. او را بکش. هر چه بخواهى به تو مى‌د‌هم.'
پيرزن جادوگر که خيلى طمعکار بود و هيچ لذتى را بيشتر از ريختن خون و ايجاد دردسر براى ديگران نمى‌دانست گفت:
'بسيار خوب: من مى‌روم و دخترک را مى‌کشم.'
دامن گشادش را بالا زد و راهى کوه بيستون شد.
روز و شب راه رفت تا به کوه بيستون رسيد. پيرزن جادوگر به خانهٔ هفت برادر رسيد و مى‌خواست در بزند اما سگ به او اجازه نداد و با صداى بلند پارس کرد. پارس سگ نگار زيبا را از خانه بيرون آورد. وقتى پيرزن جادوگر را ديد فکر کرد:
'برادران خانه نيستند و من در خانه تنها هستم. از او دعوت مى‌کنم که وارد شود تا کمى حرف بزنيم.'
به‌هر حال به محض اينکه دخترک دست پيرزن جادوگر را گرفت که به خانه ببرد سگ ناله‌کنان خود را به پاهاى نگار مى‌ماليد و مانع مى‌شد که وارد خانه شوند. اما دخترک توجهى نکرد، سگ را کنار زد و با پيرزن وارد خانه شد.
آنها کنار هم نشستند و پيرزن جادوگر قصهٔ قشنگى براى دخترک گفت: بعد به او يک سيب داد و گفت:
'خانم زيبا! اين سيب بهشتى است ميل کنيد.'
وقتى نگار سيب را از دست پيرزن گرفت و خواست بخورد سگ، از روى ترحم خود را به پاهاى او ماليد، اما دخترک توجهى به آن نکرد و به محض اينکه گاز کوچکى به سيب زد، افتاد و مرد. در همين لحظه سگ جستى زد و پيرزن را تکه‌تکه کرد و در آستانهٔ در نشست، ناله مى‌کرد و منتظر بود تا برادران بيايند.
غروب وقتى هوا تاريک شد برادران به خانه برگشتند، ديدند که سگ براى ديدار آنها جلو نيامد بلکه بى‌حرکت بر آستانهٔ در نشسته است و با ناراحتى ناله مى‌کند. برادران نگران شدند. برادر بزرگ‌تر گفت:
'آيا اتفاق بدى براى خواهرمان افتاده است؟'
به سرعت به‌سوى خانه دويدند، ديدند که خواهرشان روى کف اتاق افتاده است و نفس نمى‌کشد. سيبى توى چنگش بود و کنار او جسد پاره‌پارهٔ يک پيرزن ناشناس. فوراً دريافتند که اين پيرزن بايد خوارشان را کشته باشد و براى همين سگ او را قطعه‌قطعه کرده است.
آنها سيب را از دست خواهر عزيزشان گرفتند و به سگ دادند. اما سگ سيب را نخورد بعد آنها سيب را به طرف يک حيوان وحشى پرت کردند. حيوان وحشى به محض خوردن سيب مرد. پس مطئمن شدند که سيب سمى بوده است.
برادران جسد پيرزن جادوگر را به چالهٔ تعفن‌آميزى که لاشهٔ حيوانات و اشياء کثيف در آن بود، انداختند. در قلهٔ کوه بيستون از سنگ‌هاى قيمتى آرامگاهى بر پا کردند. جسد خواهر را به دقت در يک تابوت کهربائى رنگ گذاشتند و در آرامگاه قرار دادند. آنها هر روز به قلهٔ کوه صعود مى‌کردند، پرده از روى صور نگار زيبا برمى‌داشتند. مدت‌ها به او خيره مى‌شدند، سخت مى‌گريستند و بعداً آرامگاه را ترک مى‌کردند. اکنون هفت برادر را که دارند در سوگ خواهر عزيزشان زارى مى‌کنند ترک مى‌کنيم و به سراغ گلناز مى‌رويم.


همچنین مشاهده کنید