شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
شاهزاده و مار
پادشاهى دو پسر داشت. بعد از مرگش مردم نخواستند که پسرهاى او فرمانروا باشند، ديگرى را پادشاه کردند. |
پسرها پول و دارائى پدر را بين خودشان قسمت کردند و از هم جدا شدند. پسر بزرگ هر چه داشت در دو ـ سه سال خوشگذرانى و هرزگى از دست داد. اما پسر کوچک به شهرى ديگر رفت و به داد و ستد پرداخت و سود فراوان برد و پول روى پول گذاشت. او را ول کنيد که با او کارى نداريم. زيرا داستانش شگفت نيست اما بشنويد از پسر بزرگ. همينکه بىچيز و بىنوا شد و کفگيرش به ته ديگ خورد، پيش زنش آمد و گفت: 'شنيدهام تو انگشترهاى گرانبهائى دارى اگر يکى از آنها را بفروشى و هزار تومان به من بدهى من بخت خودم را آزمايشى مىکنم و به کمک بخت زندگى را سر و سامانى مىدهم و روزگار به خوشى مىگذرانيم' زنش تنها يک انگشتر ياقوت زرد برايش مانده بود، آن را به هزار تومان فروخت و پولش را به شاهزاده داد. شاهزاده پول را گرفت و از شهر خودش به شهر ديگرى رهسپار شد. در ميان راه مردى را ديد که گربهٔ سفيد قشنگى داشت، از گربه خوشش آمد هوس کرد آن را با خودش داشته باشد. سيصد تومان از هزار تومان را داد و آن را خريد. |
يکى دو فرسخ که رفت به ديگرى رسيد که سگ شکارى قشنگى داشت، آن را هم به سيصد تومان خريد. با سيصد تومان هم يک طوطى گويا خريد ماند صد تومان. با خودش گفت: ديگر هوسبازى بس است اين را دستمايه مىکنم. شايد به برگ و نوائى برسم. آمد و آمد تا به دروازهٔ شهر رسيد. آنجا به مارگيرى برخورد که مار خوش خط و خالى داشت. صد تومان داد و مار را خريد. |
شاهزاده توى شهر نرفته بود که گرسنه شد. ناگهان بهخود آمد که يک غاز پول در جيب ندارد. غصهدار شد. مار فهميد. او را پهلوى پدرش برد و گفت: 'اين جوان با دادن صد تومان مرا از مارگير خريد و آزاد کرد، حالا در برابر اين خوبي، تو بايد انگشترت را به او بدهي.' مار انگشتر را به شاهزاده داد و گفت: 'هر وقت هر چه آرزو کردى اين انگشتر را سه مرتبه دور انگشت بچرخان آرزويت برآورده خواهد شد.' |
اولين آرزوى شاهزاده سفرهٔ رنگين بود که هم خودش از آن خورد و هم به گربه و سگ و طوطى داد. باري، شاهزاده به ميان چارسوى شهر که رسيد ديد پادشاه آن شهر به در و ديوار نوشته است هرکس در وسط درياچهٔ شهر قصرى بسازد که در و پنجرهاش از طلا باشد، دختر من که خوشگلترينِ دخترهاست مال او خواهد شد. شاهزاده به کمک انگشتر قصر را ساخت و دختر را گرفت. دختر وقتى که فهميد چنين انگشترى در دست شاهزاده است روزى از او خواست که موهاى او را طلا کند. شاهزاده به کمک انگشتر اينکار را کرد. |
دختر هر روز سرش را شانه مىکرد و موهاى مانده در شانه را به درياچه مىانداخت. يکى از اين موها را باد به شهرستان همسايه برد و به دست پادشاه آن شهر رساند. پادشاه که جوان بود و زن نگرفته بود، وقتىکه فهميد اين تار موى طلائى از چه دختر قشنگى است و در کجاست، پيرهزنى را خواست و به آن شهر فرستاد تا دختر را هر جور شده برايش بياورد. پيرزن آمد و خودش را به دختر رساند و در دل او جا کرد و همرازش شد و به راز انگشتر پى برد و آن را دزديد و سه بار چرخاند و با دختر پهلوى پادشاه رفت. |
شاهزاده وقتىکه از شکار برگشت ديد از قصر و زنش خبرى نيست. فهميد که انگشتر را دزديدهاند. فهميد که کارِ چهکسى است. طوطى و گربه و سگ را خواست و فرستادشان تا از انگشتر خبر بگيرند. طوطى به قصر آن پادشاه رفت و دختر را ديد. سگ هم نگهبان گربه شد تا وارد قصر شد و شب انگشتر را دزده و براى شاهزاده برد. شاهزاده هم دختر و قصر را بهجاى اول برگرداند. آنوقت به ياد زن اولش افتاد که انگشترش را فروخت و هزار تومان پيشکش او کرد تا به اين وضع رسيد. شاهزاده او را هم پهلوى خودش آورد. اما وقتى دختر پادشاه فهميد که اين زن شاهزاده بوده و چنين خوبىاى در حق او کرده، به شاهزاده گفت: 'من تو را نمىخواهم. اگر تمام کوهها را طلا کنى و به من بدهى و مرا بانوى بانوان کني، من هووى اين زن نازنين نمىشوم.' شاهزاده ناچار شد دختر را به ديگرى بدهد و با زن خودش تنها زندگى کند. همينکار را کرد و اين دو زن مثل دو خواهر با هم دوست شدند. يکىشان پسرى آورد و يکىشان هم دختري. وقتىکه بزرگ شدند پسر و دختر را کابين بستند و سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند تا روزى که موهاى ابروشان از پيرى سفيد شده بود و نوه و نبيره يکديگر را هم ديدند. |
ـ شاهزاده و مار |
ـ افسانههاى کهن، جلد دوم ـ ص ۶۹ |
ـ گردآورنده: فضلالله مهتدى (صبحي) |
ـ انتشارات امير کبير، چاپ اول ۱۳۳۳ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- تاجری که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد (۱)
- دختر خوشبخت
- آهووک
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه (۲)
- قصهٔ عارف و مهتاب
- گل قهقهه (۳)
- عقوبت (۲)
- تنبل
- فلکناز (۲)
- قسمت خدا
- گنجشکی که دنبال پرزورترین میگشت
- ملکجمشید (۳)
- کرّهٔ سیاه (۲)
- ملکمحمد و آهو
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- چوپان و فرشته
- فسقلی
- سه برادر و کچل سرمایهدار
- شهر مشکیپوشها
- شرح حال دو خواهر در غربت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
سیستان و بلوچستان دولت چین انتخابات مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان حسن روحانی جنگ دولت سیزدهم نیکا شاکرمی رهبر انقلاب مجلس
سیل هواشناسی ایران تهران شهرداری تهران باران آتش سوزی هلال احمر سازمان هواشناسی روز معلم پلیس قوه قضاییه
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا تورم مسکن بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار دلار ایران خودرو ارز
صدا و سیما مهران غفوریان تلویزیون ساواک موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران تئاتر عفاف و حجاب
اینترنت
رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر سپاهان جواد نکونام علی خطیر باشگاه استقلال بازی تراکتور باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اپل ناسا صاعقه گوگل تماس تصویری عکاسی تلفن همراه
چای کبد چرب فشار خون