پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت


ای گشاینده‌ی خزاین جود    نقش پیوند کارگاه وجود
همه هستی ز ملک تا ملکوت    یک رقم زان جریده‌ی جبروت
هست بی نیست آشکار و نهفت    توئی و جز ترا نشاید گفت
ای به صد لطف کارسازنده    بنده را از کرم نوازنده
آمدم بر در تو بی‌خودوار    با خودم دار بی خودم مگذار
به کرم رخت خواجگیم بسوز    بنده‌ام خوان و بندگی آموز
دور کن باد خسروی ز سرم    پر کن از خاک بندگی بصرم
آن چنان ره به خویش کن بازم    کز تو با دیگری نپردازم
سخن آن به که بعد حمد خدای    بود از نعمت خواجه‌ی دو سرای
بهترین نقطه‌ی رسل بشمار    آسمان دایره است او پرگار
چار یارش بچار سوی یقین    چهار رکن و چهار صفه‌ی دین
آن بزرگان که همنشین ویند    روشن از پرتو یقین ویند
گویم افسانه‌های طبع فزای    از لب لعبت فسانه سرای
هر فسانه صراحیی ز شراب    دور مستی و بلک داروی خواب
هر یکی را بهشت نام کنم    حور و کوثر درو تمام کنم
پس نویسم به کلک مشک سرشت    نام این هشت خانه هشت بهشت
تا کسی کاندرو گذر یابد    بی قیامت بهشت دریابد
گنج پیمای این خزینه‌ی پر    از خزینه چنین گشاید در
کافتاب جمال بهرامی    چو شد از نور در جهان نامی
پدرش رخت زندگانی بست    او به جای پدر به تخت نشست
هر کرا دید در خود پیشی    داد با شغل دولتش خویشی
کاردارش نشد به روی زمین    جز خردمند و راستکار و امین
عهده‌ی ملک چو بر ایشان بست    خود بفارغدلی به باده نشست
عیش می کرد و کام دل می راند    باده می خورد و گنج می افشاند
جستی از مطربان چابک دست    آنچه بی می توان شد از وی مست
حاضر خدمتش غلامی چند    گشته همتاش در کمان و کمند
خاص‌تر ز آن همه کنیزی بود    افتی در ته سپهر کبود
بس که کردی بهر دلی آرام    به دلارا میش برآمده نام
قامتی در خوشی چو عمر دراز    هوس انگیزتر ز عشق مجاز
بر چو نارنج نو به شاخ درخت    سخت رسته ز صحبت دل سخت
چو به دنبال چشم کرده نگاه    برده صد ره رونده را از راه
نیم دزدیده خنده زیر لبش    کرده تعلیم دزدی عجبش
سختی تلخ در لبی چو نبات    مرگ را داده چاشنی ز حیات
گیسوی پیچ پیچش از سرناز    داده بر دست فتنه رشته دراز
تنی از نازکی درونه فریب    پای تا سر همه لطافت و زیب
در تماشاش روز و شب بهرام    همچو جمشید در نظاره‌ی جام
ره سوی صیدگاه بی گاهش    آهوی شیر گیر همراهش
داشت میلی تمام در نخچیر    گور صد شیر کنده بود به تیر
رغبتش جز به صید گور نبود    با دگر وحشیانش زور نبود
گور چندان فکندی از سر شور    که شدی پشته‌ها چون گنبد گور
با مدادان که این غزاله‌ی نور    مشک شب را نهفت در کافور
شاه بهرام هم به عادت خویش    توسنان شکار جست به پیش
اشقر خاص زیر ران آورد    لرزه در باد مهرگان آورد
نازنین را به همرکیبی خویش    کرد همراه ناشکیبی خویش
شاه بهرام و ترک بهرامی    کرده صیدش بصد دلارامی
هر دو پویه زنان به راه شدند    صید جویان به صیدگاه شدند
زین میان ناگه از کرانه‌ی دشت    آهوئی چند پیش شاه گذشت
گفت با شه غزال شیر انداز    کاهو آمد به سوی شیر فراز
هر یکی را ز تو چنان جویم    کانچنان افگنی که من گویم
ناوکی زن بر آهوی ساده    که شود ماده نر نرش ماده
شاه دریافت خورده دانی او    تاخت مرکب به هم عنانی او
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر    برد زانگونه کو نداشت خبر
ضربه فرق او از انسان راند    که ازو تا به ماده فرق نماند
کار نر چو به مادگی پرداخت    سوی ماده که نر کند در تاخت
دو یک انداز را بهم پیوست    بس بر آهو روانه کرد ز شست
هر دو در سر چنان نشاندش غرق    که دو شاخ پدید کرد ز فرق
زان دو شرط هنر که در خورد کرد    کرد نر ماده ماده را نر کرد
کرد چون خواهش صنم همه راست    از وی انصاف آن هنر درخواست
پاسخش داد ماه نوش لبان    کی کمال تو عقده بند زبان
این هنر قدت خداوندی    جادویی بود نی هنرمندی
لیک از انجا که راست اندیش است    دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش    بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گرده‌هات نغز نمود    نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش    زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی    این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود    دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد    او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر    تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست    راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر    می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود    چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر    سایه در زیر و آفتاب ز بر
می‌نمود اندران پریشانی    گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت    گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانه‌ی دشت    کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب    همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی    در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده    هم هنرمند و هم ملک زاده


همچنین مشاهده کنید