شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قصاید و قطعات و ابیات پراکنده‌ی به هم پیوسته


گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور    بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان    میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر کرا رفت، همی باید رفته شمری    هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا
پوپک دیدم به حوالی سرخس    بانگک بر برده با بر اندرا
چادرکی دیدم رنگین برو    رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پرغونه و باژگونه جهان    مانده من از تو به شگفت اندرا
جهانا چنینی تو با بچگان    که گه مادری و گاه مادندرا
نه پاذیر باید ترا نه ستون    نه دیوار خشت و نه زآهن درا
به حق نالم ز هجر دوست زارا    سحر گاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو    ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد    چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی    نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان اینست وچونینست تا بود    و همچونین بود اینند، یارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد    دهد دیهیم و تاج وگوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی    زمین داده بریشان بر زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده    سپرده زیر پای اندر سپارا
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا    به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی    هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو    اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند    اگر بگیرم روزی من آستین ترا
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت    زبان من به روی گردد آفرین ترا
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا    که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت    برهاناد ازو ایزد جبار مرا
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم    که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان    یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را
دلا، تا کی همی جویی منی را؟    چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟    چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری    بر شک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو    که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی    چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا    مکش در عشق خیره چون منی را؟
بیا، اینک نگه کن رودکی را    اگر بی جان روان خواهی تنی را
با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین    با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست    تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او    تو نیز در میانه‌ی ایشان نشینیا
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب    با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان    گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد    لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن    دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار    و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه    چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود    به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو    وز برگ بر کشید یکی حله‌ی قصیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت    هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد    برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور    چون پنجه‌ی عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید    سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ی کهن    بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد    کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر    کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب    دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب    فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی    بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب    یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شدست    نزد تو، ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله‌القدرست    چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت


همچنین مشاهده کنید