جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
مرغ سعادت (۳)
پسرها گفتند: 'قربان آن فهم و شعورت که لُب مطلب را گفتي. ما از همان اول که پيدات شد با خودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار کني' . |
سعيد گفت: 'حالا من سنگى مىاندازم طرف بيابان؛ هر که رفت آن را آورد، معلوم مىشود از بقيه زرنگتر است و همهٔ اينها مىشود مال او' . |
برادرها گفتند: 'قبول داريم' . |
سعيد سنگ سفيدى ورداشت. تمام زورش را جمع کرد تو بازوش و سنگ را انداخت. |
پسرهاى شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمهدان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت: 'يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام' . |
قاليچه فىالفور رفت هوا و برادرها که برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبرى نيست و از غصه لب و لوچهشان آويزان شد. |
سعيد به قصر که رسيد قاليچه و انبان را گوشهاى قايم کرد؛ سرمه کشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام. |
دلارام تازه شروع کرد به غذا خوردن. سعيد نشست روبهروش و شروع کرد به لقمه گرفتن. دلارام يک دفعه ديد دوريِ غذا دارد خالى مىشود و بىآنکه کسى را ببيند، گاهى هم دستى به دستش مىخورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست کشيد و گفت: 'اى کسى که تو اين اتاقي! جني؟ اِنسي؟ که هستي؟ تو را قسم مىدهم به کسى که مىپرستى از پرده بيرون بيا' . |
سعيد اين را که شنيد، سرمه از چشم پاک کرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد، گفت: 'تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بىخبر رفتى و من را تنها گذاشتي؟' |
و بنا کرد به زبانبازي. آنقدر از عشق و علاقهاش به سعيد گفت که سعيد گول خورد و حرفهاش را باور کرد. |
دلارام وقتى ديد دل سعيد را بهدست آورده از او پرسيد: 'بگو ببينم چطور آمدى اينجا؟' |
سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براى دلارام تعريف کرد. |
چند روز بعد، دلارام به سعيد گفت: 'من از بچگى آرزو داشتم برم سرى به کوه قاف بزنم. شکر خدا حالا که وسيلهاش آماده است خوب است بريم در کوه قاف با هم دورى بزنيم و زود برگرديم' . |
سعيد گفت: 'چه عيبى دارد؟ همين حالا پاشو بريم' . |
دلارام و سعيد رو قاليچهٔ حضرت سليمان نشستند و رفتند به کوه قاف و شروع کردند به گردش، تا رسيدند به کنار چشمهاي. دلارام گفت: 'حالا که تا اينجا آمدهايم، حيف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم' . |
سعيد گفت: 'حالا که تو دلت مىخواهد، من حرفى ندارم' . |
دلارام گفت: 'تو اول برو تو چشمه، چون مىخواهم بدن تو را در آب ببينم' . |
سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمهدان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت: 'يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان' . |
و در يک چشم به هم زدن رسيد به قصرش. |
سعيد تا آمد جُم بخورد، ديد اثرى از دلارام نيست او مانده و کوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون، رختهاش را تن کرد و بىآنکه بداند به کجا مىرسد، به سمتى راه افتاد تا به کنار دريائى رسيد و غصهاش بيشتر شد. با خودش گفت: 'ديگر کارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس' . |
و از زورِ غصه و نااميدى گرفت در سايهٔ درختى خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار که شنيد دو تا کَفتر رو درخت دارند با هم حرف مىزنند. يکىشان گفت: 'خواهر جان!' |
آن يکى جواب داد: 'جان خواهر جان!' |
'اين جوان را که خوابيده زير اين درخت مىشناسي؟' |
'نه، خواهر جان!' |
'اين همان سعيد برادر سعد است که فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزى افتاده که اميد نجات ندارد' . |
'اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردار و با خودش ببرد، خيلى کارها مىتواند بکند و خودش را از اين وضعى که به آن گرفتار شده نجات دهد' . |
'چطور؟' |
'هر کس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مىتواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر که بزند خر مىشود؛ دوباره بزند آدم مىشود و برگش دَواى چشم کور و گوش کَر است' . |
سعيد پا شد. از برگ و پوست و چوب درخت کَند. قدرى از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رَد شد و به شهرى رسيد. ديد همهٔ اهل شهر دارند با هم پِچپِچ مىکنند. پرسيد: 'چه خبر شده؟' |
گفتند: 'چند روز است دختر پادشاهِ اين شهر کَر شده و شب و روز گريه مىکند و کم مانده از غصه دِق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يک بچه را دارد طورى غصهدار شده که حال و روزش را نمىفهمد' . |
سعيد گفت: 'چرا حکيم براش نمىآورند؟' |
گفتند: 'هر حکيمى در اين ديار بوده آمده به بالينش، اما هيچکدام نتوانستهاند معالجهاش کنند' . |
سعيد يکراست رفت پيش پادشاه. گفت: 'من آمدهام دخترت را معالجه کنم' . |
پادشاه گفت: 'اگر معالجهاش کنى او را مىدهم به تو' . |
سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد. |
پادشاه دستور داد شهر را آئين بستند و هفت شبانهروز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد. |
چند روز از اين ماجرا گذشت، سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالى کند. |
پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد که سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر. |
سعيد پلههاى قصر را گرفت و يکراست رفت به اتاق دلارام. |
دلارام تا چشمش افتاد به سعيد، گفت: 'اى بىادب! چرا بىاجازه آمدى تو اتاق من؟' |
سعيد گفت: 'آمدهام جُل رويت بگذارم و سوارت شوم' . |
دلارام گفت: 'اى بىسر و پا! ادبت کجا رفته؟' |
و صدا زد: 'بيائيد اين ديوانه را بندازيد بيرون' . |
کنيزها ريختند تو اتاق که سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آنها يکى يک چوب زد و همه خر شدند و بنا کردند به عَرعَر. |
خلاصه! هر کس که آمد ببيند چه خبر است، يک چوب خورد و خر شد؛ طورىکه ديگر کسى جرئت نکرد قدم بگذارد جلو. |
سعيد رو همهٔ خرها جُل گذاشت و سنگ بارشان کرد و چاروادارى را ورداشت آنها را شب و روز در کوچه پس کوچههاى شهر راه بُرد تا از خستگى به جان آمدند. |
آخر سر دلارام راضى شد سرمهدان، انبان و قاليچهٔ حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره بهصورت آدم درآيد. |
کار به اينجا که رسيد، سعيد با اين شرط که دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول کرد. بعد، يکى يک چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شکل اولشان. |
دلارام همين که آدم شد، سعيد را دعوت کرد به قصرش. بعد، آنقدر شراب خورد که قى کرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچهٔ حضرت سليمان و برگشت پيش زنش. |
چند روز بعد، سعيد به فکر افتاد برود سرى بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود که نشست رو قاليچه و گفت: 'اى قاليچهٔ حضرت سليمان! من را به خانهٔ خودمان برسان' . |
سعيد به خانهشان که رسيد، ديد پدرش از غم روزگار و غصهٔ دورى از اولاد کور شده. سعيد با برگ درخت چشمهاى پدرش را بينا کرد و با او برگشت پيش زنش و سهتائى رفتند سراغ سعد. |
سعد تا پدر و برادر و کس و کار تازهاش را ديد از تخت پادشاهى آمد پائين، آنها را در آغوش گرفت و از خوشحالى به گريه افتاد و تا چهل روز آنها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در کنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند. |
قصهٔ ما به سر رسيد! اِنشاءالله همانطور که آنها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد. |
- مرغ سعادت |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۰۹ |
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- دزد
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- گرگ و کدخدا
- سیفالملک(۴)
- مرد ماهیگیر (۲)
- قصهٔ رستم پهلوان (۲)
- مرد روستائی و سه کوسه شهری
- ماهی و زن حریص
- حلیم حُلَیره
- چه کنم که اسفناج نبود
- گلنار
- ملکجمشید و دختر پادشاه
- حاجیخسیس
- غلام (۳)
- ملکجمشید و ملکخورشید
- مرغ سعادت
- قصه در قصه
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- کچل ممسیاه (۲)
- قصهٔ حاتمبراه (۲)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
هلال احمر یسنا بارش باران آتش سوزی قوه قضاییه پلیس تهران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بانک مرکزی قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار سایپا ایران خودرو کارگران تورم
فضای مجازی سریال نمایشگاه کتاب تلویزیون مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس ایالات متحده آمریکا یمن
استقلال فوتبال علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی