شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
حسنکچل(۲)
فرداى آن روز، بىبى تمام همسايهها را خبر کرد. حتى به کفاش و بزّاز و بقال هم گفت که ناهار بيايند آنجا. همسايهها که خيلى تعجب کرده بودند. از هم مىپرسيدند: چى شده؟ نکند حسن گنج پيدا کرده؟! |
اين خبر دهان به دهان گشت تا به گوش جاسوسهاى حاکم رسيد. آنها هم فورى خبر را به گوش حاکم رساندند. حاکم که خيلى بدجنس بود، دستور داد که مأمورها به خانه حسن بريزند و سر از کار او دربياورند. جاسوسهاى حاکم به خانه حسنکچل رفتند. يکى از آنها با هر کلکى که مىتوانست خودش را به آشپزخانه رساند و گوشهاى پنهان شد. موقع ناهار که شد، حسنکچل و بىبى به آشپزخانه رفتند. حسن ديگچه را روى زمين گذاشت. با کفگير به ته آن زد و خواند. ديگچه پراز غذا شد. چشمهاى جاسوس از تعجب چهارتا شد. بىبى تند تند سينىها را پر از غذا مىکرد و حسن هم مىبرد براى مهمانها سينىهاى غذا پشت سر هم پر و خالى مىشد، اما ديگچه هنوز پر بود. |
وقتى مهمانها غذايشان را خوردند و رفتند. بىبى و حسن که خيلى خسته شده بودند، دراز کشيدند تا کمى خستگى در کنند، اما ناگهان سربازان حاکم از راه رسيدند و بعد از اينکه حسن را يک کتک حسابى زدند، ديگچه را برداشتند و رفتند. حسنکچل با اينکه از درد به خودش مىپيچيد، دنبال آنها دويد اما بىبى چلوى او را گرفت. |
حسنکچل با غصه گفت: حالا بدون ديگچه چهکار کنيم؟ بىبى حسن را دلدارى داد و گفت: غصه نخور پسرم. تاج سرم... از گل بهترم... خدا کريم است خدا رحيم است. |
حسن يکهو به ياد پيرمرد افتاد. با عجله از جاى خود بلند شد و راه افتاد بىبى پرسيد کجا مىروي؟ حسن گفت: نترس بىبي... زود برمىگردم. جاى دورى نمىروم. |
آنوقت پيش پيرمرد رفت و تمام ماجرا را براى او تعريف کرد. پيرمرد الاغى به حسن داد و گفت: غصه نخور پسرم! اين الاغ را بگير و به خانه ببر. حسن نگاهى به الاغ انداخت و گفت: آخر اين الاغ به چه درد ما مىخورد؟ ما خودمان چيزى براى خوردن نداريم، چه برسد به اينکه بخواهيم به اين زبانبسته هم غذا بدهيم! |
پيرمرد خنديد با مهربانى دستى به سر حسن کشيد و گفت: نگران نباش اين يک الاغ معمولى نيست. مثل ديگچه است. جادوئى است. اگر بگوئى 'هُش' از دهان او گف مىريزد و اگر بگوئى 'هين' از دهان او طلا مىريزد. |
حسنکچل خيلى خوشحال شد. از پيرمرد تشکر کرد و سوار الاغ شد. رفت و رفت تا به خانه رسيد. تا چشم بىبى به الاغ افتاد، پرسيد اين الاغ را از کجا آوردهاي؟... ما الاغ مىخواهيم چه کنيم؟ حسن گفت: هش! الاغ عرعرى کرد واز دهان او گل بيرون ريخت. حسن گفت: هين! الاغ باز هم عرعرى کرد و اينبار از دهان او سکههاى طلا ريخت. |
بىبى و حسن شاد شدند، از غصه آزاد شدند. شام خوردند و خوابيدند. خوابهاى خوبى ديدند. |
چند روزى گذشت. زندگى حسن و بىبى روز به روز بهتر مىشد. جاسوسهاى حاکم وقتى ماجرا را فهميدند، با خودشان گفتند: حتماً باز هم کاسهاى زير نيمکاسه است. |
از آن روز به بعد، هرجا حسن مىرفت، جاسوسها دنبال او مىرفتند. اگر آب مىخورد مىفهميدند. اگر عطسه مىکرد مىشنيدند. تا اينکه يک روز حسن هوس کرد سوار الاغ خود بشود و به حمام برود. بىبى جلواش را گرفت گفت: من مىترسم حسن الاغ را با خودت نبر. حسن گفت: نترس... مواظبم... چيزى نمىشود. |
آنوقت سوار الاغ شد و به طرف حمام رفت. جاسوسهاى حاکم هم دنبال او رفتند وقتى به حمام رسيد الاغ را گوشهاى بست. کنار صاحب حمام نشست و گفت: اين الاغ خيلى وحشى است با هيچکس نمىسازد. اگر به او بگوئى هش گازت مىگيرد و اگر بگوئى هين جفتک مىاندازد. چه جفتکهائي!... از من به تو نصيحت مبادا نزديک او بروي! مبادا سوار او بشوي! حمامى گفت: مگر بىکارم؟ به الاغ تو چهکار دارم؟ |
وقتى حسن رفت توى حمام، جاسوسهاى حاکم سراغ حمامى رفتند و پرسيدند: حسن به تو چه گفت؟ حمامى چيزهائى را که حسن گفته بود براى آنها تعريف کرد جاسوسهاى حاکم رفتند توى فکر يکى از آنها که کمى باهوشتر از بقيه بود گفت: هرچه هست زير سر همين الاغ است. |
آنوقت به طرف الاغ رفت. بقيه هم با ترس و لرز دنبال او رفتند. نزديک الاغ که رسيدند، همگى ايستادند. جاسوس باهوش، من و منکنان گفت: هـَ.هُش! |
تا الاغ دهان خود را باز کرد، جاسوسها ترسيدند و همگى پا به فرار گذاشتند. الاغ عرعرى کرد و از دهان خود گل بيرون ريخت. جاسوسها گلها را ديدند و موضوع را فهميدند. بعد بدون ترس جلو رفتند و گفتند: هين! الاغ باز هم عرعرى کرد و از دهان او سکههاى طلا ريخت. جاسوسها فورى به حاکم خبر دادند. حاکم هم سربازان خود را سراغ حسن فرستاد. |
حسنکجل تازه از حمام بيرون آمده بود که سربازها از راه رسيدند. بعد از اينکه حسابى کتکش زدند، الاغ را برداشتند و رفتند. حسنکچل که از درد به خودش مىپيچيد، به طرف خانه به راه افتاد. توى راه به پيرمرد رسيد. خواست همهچيز را براى او تعريف کند که پيرمرد مهربان گفت: احتياجى نيست... خودم همهچيز را مىدانم. آنوقت يک کدو به حسن داد و گفت: با اين کدو مىتوانى ديگچه و الاغت را پس بگيري. حسن پرسيد: چطوري؟... چهجوري؟ پيرمرد گفت: يک ضربه به کدو مىزنى و مىخواني: کدو کدو، کلهکدو... سربازهاى من همگى با هم، شمشير بهدست بيائيد بيرون از تو کدو... |
حسنکچل کدو را گرفت و با عجله به طرف قصر حاکم رفت. وقتى به آنجا رسيد، نگهبانها جلو او را گرفتند و پرسيدند: چهکار داري؟ حسن جواب داد: هديهٔ خيلى خوبى برا يحاکم آوردهام. نگهبانها کنجکاو شدند و پرسيدند: چه هديهاي؟ حسن کدو را نشان داد و گفت: يک کدوى جادوئي. |
نگهبانها حسن را به پيش حاکم بردند. حاکم پرسيد: اهاى کچل! چرا به اينجا آمدهاي؟ حسن جواب داد: آمدهام ديگچه و الاغم را پس بگيرم. |
حاکم که خيلى عصبانى شده بود فرياد زد: خيلى نادان هستى که جرأت مىکنى با من اينطور صحبت کني. بعد به جلاد دستور داد که بيا گردن اين احمق را بزن. |
حسن گفت: خودت خواستي.. حالا که زبان خوش سرت نمىشود، من هم مىدانم چهکار کنم! |
آنوقت ضربهاى به کدو زد و گفت: کدو کدو کلهکدو، سربازهاى من همگى با هم، شمشير به دست بيائيد بيرون از تو کدو. |
توى يک چشم به هم زدن، صدها سرباز شمشير به دست از توى کدو بيرون پريدند. حاکم و نگهبانان او از ترس پا به فرار گذاشتند رفتند و ديگر پشت سر خود را هم نگاه نکردند، مردم هم که دل خوشى از حاکم نداشتند، وقتى فهميدند حاکم فرار کرده خيلى خوشحال شدند و حسنکچل را حاکم شهر خودشان کردند. |
از آن روز بهبعد، حسن و بىبى بهخوبى و خوشى در کنار هم زندگى کردند. آنها خوشقلب و مهربان بودند و تا جائى که مىتوانستند به مردم کمک مىکردند. مردم هم از آنها راضى بودند و آنها را دوست داشتند. |
ـ حسنکچل |
ـ پهلوانپنبه (يازده افسانهٔ ايراني) صفحهٔ ۲۲ |
ـ انتخاب و بازنويسى محمدرضا شمس |
ـ نشر افق چاپ اول ۱۳۷۷ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
چین سیستان و بلوچستان دولت انتخابات شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی حسن روحانی جنگ دولت سیزدهم نیکا شاکرمی مجلس رهبر انقلاب
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران باران آتش سوزی هلال احمر سازمان هواشناسی روز معلم پلیس فضای مجازی
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا تورم مسکن بانک مرکزی حقوق بازنشستگان بازار خودرو قیمت دلار دلار ایران خودرو ارز
صدا و سیما بی بی سی مهران غفوریان تلویزیون ساواک صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران مسعود اسکویی دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی اسرائیل جنگ غزه فلسطین غزه آمریکا روسیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر سپاهان باشگاه پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال بازی تراکتور جواد نکونام لیگ قهرمانان اروپا
اپل ناسا صاعقه گوگل اینستاگرام عکاسی تلفن همراه
کبد چرب فشار خون چای