شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایة فی بعض اللیالی


شب که بودم با هزاران کوه درد    سر به زانوی غمش، بنشسته فرد
جان به لب، از حسرت گفتار او    دل، پر از نومیدی دیدار او
آن قیامت قامت پیمان شکن    آفت دوران، بلای مرد و زن
فتنه‌ی ایام و آشوب جهان    خانه سوز صد چو من، بی‌خانمان
از درم ناگه درآمد، بی‌حجاب    لب گزان، از رخ برافکنده نقاب
کاکل مشکین به دوش انداخته    وز نگاهی، کار عالم ساخته
گفت: ای شیدا دل محزون من!    وی بلاکش عاشق مفتون من
کیف حال القلب فی نار الفراق؟    گفتمش: والله حالی لایطاق
یک دمک، بنشست بر بالین من    رفت و با خود برد عقل و دین من
گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟    گفت: نصب اللیل لکن فی‌المنام


همچنین مشاهده کنید