یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نامه نوشتن لیلی به مجنون (۲)


آنجا چو رسید بی‌کم و کاست    بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده    دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته    بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون    وز دایره‌ی سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته    وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت    تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش    از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی    در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد    و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام    و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو که‌ای و این چه نام است؟    زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی    خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته    وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟    گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اوی‌ام    گویا شده ترجمان اوی‌ام
خیزان، بستان! که نامه‌ی اوست    یک رشحه ز نوک خامه‌ی اوست»
مجنون چو شنید نام نامه    پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،    بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته    خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بی‌خودی به خود باز    این نغمه‌ی شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچه‌ی مرادست    زو در دل تنگ صد گشادست
حرزی‌ست به بازوی ارادت    مرقوم به خامه‌ی سعادت
تعویذ دل رمیدگان است    تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،    سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاری‌ست    وز باغ امل بنفشه‌زاری ست
دلکش رقمی‌ست نورسیده    بر صفحه‌ی آرزو کشیده
صف‌هاست کشیده عنبرین مور    ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه    برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامه‌ی دلنواز هر حرف    بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعه‌ی می کز آن بخوردی    از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت    در گردن جان حمایل‌اش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست    زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد    در اول نامه این رقم زد:
«دیباچه‌ی نامه‌ی امانی    عنوان صحیفه‌ی معانی
جز نام مسببی نشاید    کز وی در هر سبب گشاید
مطلق‌گردان دست تقدیر    زنجیری‌ساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،    سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،    صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز    گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفه‌ی نیازی    ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامه‌ی تو    پر عطر وفا ز خامه‌ی تو
بر دیده‌ی خون‌فشان نهادم    در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم    از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی    صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی    غم‌های مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست    نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است    هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلی‌ست    هر پشه‌ی مرده زنده پیلی‌ست
مرغی که به بام یار بیند    کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباری‌ست    کز غیر به دوست نامه آری‌ست
گفتی که: به بوسه دل ندارم    وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام    هم‌صحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است    وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن    بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟    کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس    محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!    گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی    از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد    آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد    در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،    یک بار نداده‌ای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!    گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!    ور من میرم تو را بقا باد!


همچنین مشاهده کنید