یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

قسمت سیزدهم (۲)


در باده‌کشی تو خویش را ریشه مکن    وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
با زنگی زلف او در آنور مجوی    اندیشه‌ی باریک چنین پیشه مکن
٭٭٭
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن    وین آب خوشی ز همدگر بربودن
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز    چون بی‌دریا هیچ نخواهد بودن
٭٭٭
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان    اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان    هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان
٭٭٭
در چشم منست ابروی همچو کمان    من روح سپر کرده و او تیر زنان
چون زخم رسید زخم از پرده دران    او نازکنان کنار و من لابه‌کنان
٭٭٭
در حضرت توحید پس و پیش مدان    از خویش مدان خالی و از خویش مدان
تو کج نظری هرچه درآری به نظر    هیچ است همه ز آتشی بیش مدان
٭٭٭
در دیده‌ی ما نگر جمال حق بین    کاین عین حقیقت است و انوار یقین
حق نیز جمال خویش در ما بیند    وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین
٭٭٭
در راه نیاز فرد باید بودن    پیوسته حریص درد باید بودن
مردی نبود گریختن سوی وصال    هنگام فراق مرد باید بودن
٭٭٭
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن    مردانه و مرد رنگ باید بودن
با جان خودم به جنگ باید بودن    ور نی به هزار ننگ باید بودن
٭٭٭
دل از طلب خوبی بی‌چون گشتن    دریا خواهد شدن ز افزون گشتن
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی    دلها خون شد در هوس خون گشتن
٭٭٭
دل باغ نهانست و درختان پنهان    صد سان بنماید او و خود او یکسان
بحریست محیط بیحد و بی‌پایان    صد موج زند موج درون هرجان
٭٭٭
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون    بشکافت و بدید پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالی    یعنی که نپخته است از آنست پر خون
٭٭٭
دل گرسنه‌ی عید تو شد چون رمضان    وز عید تو شد شاد و همایون رمضان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است    گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
٭٭٭
دلها مثل رباب و عشق تو کمان    زامد شد این کمانچه دلها نالان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است    گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
٭٭٭
دوش آنچه برفت در میان تو و من    نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن    افسانه کند از آن شکنهای کفن
٭٭٭
دوشست دیدم یار جدائی جویان    با من به جفا و کین جدا شو گریان
امروز چنانم که جدا گشته ز جان    رخساره‌ی خود به خون فرقت شویان
٭٭٭
دی از تو چنان بدم که گل در بستان    امروز چنانم و چنان‌تر ز چنان
من چون نزنم دست که پابند منی    چون پای نکوبم که توئی دست زنان
٭٭٭
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن    پنهانی ما تو باده‌ها نوش مکن
هر چند دراز کرده بد گوی زبان    ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
٭٭٭
رفتم به طبیب و گفتم ای زین‌الدین    این نبض مرا بگیر و قاروره ببین
گفتا با دست با جنون گشته قرین    گفتم هله تا باد چنین باد چنین
٭٭٭
رفتی و نرفت ای بت بگزیده‌ی من    مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
میگردم من که بلکه پیشم افتی    ای راهنمای راه پیچیده‌ی من
٭٭٭
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین    نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین    اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این
٭٭٭
رو درد گزین درد گزین درد گزین    زیرا که دگر چاره نداریم جزین
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین    چون درد نباشدت از آن باش حزین
٭٭٭
روزیکه گذر کنی به خر پشته‌ی من    بنشین و بگو که ای به غم کشته‌ی من
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون    کای یوسف روزگار و گمگشته‌ی من
٭٭٭
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان    وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه می‌کنی و از حیرت    تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
٭٭٭
سرمست توام نه از می و نز افیون    مجنون شده‌ام ادب مجوی از مجنون
از جوشش من جوش کن صد جیحون    وز گردش من خیره بماند گردون
٭٭٭
سرمست شدم در هوس سرمستان    از دست شدم در ظفر آن دستان
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم    تا درکشدم عشق به بیمارستان
٭٭٭
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن    وز تیغ مسلمان سر کافر میزن
چون نای توان بگوش من درمیدم    چون دف توام بروی من بر میزن
٭٭٭
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن    سودای مناجات غمت از سر من
خواب شب من توئی و نور روزم    نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من
٭٭٭
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان    روز پیری رسید بر پر ز جهان
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان    ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران


همچنین مشاهده کنید