پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

حکایت


قضا را من و پیری از فاریاب    رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود برداشتند    به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود    که آن ناخدا ناخدا ترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت    بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پر خرد    مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب    خیال است پنداشتم یا به خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت    نگه بامدادان به من کرد و گفت
عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟    تو را کشتی آورد و ما را خدای
چرا اهل دعوی بدین نگروند    که ابدال در آب و آتش روند؟
نه طفلی کز آتش ندارد خبر    نگه داردش مادر مهرور؟
پس آنان که در وجد مستغرقند    شب و روز در عین حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خلیل    چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
چو کودک به دست شناور برست    نترسد وگر دجله پهناورست
تو بر روی دریا قدم چون زنی    چو مردان که بر خشک تردامنی؟


همچنین مشاهده کنید