پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پادشاهی قباد چهل و سه سال بود (۲)


بکردند پس پهلوان را تباه    شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه
چو آگاهی آمد بایرانیان    که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد ز ایران بدرد    زن و مرد و کودک همی مویه کرد
برآشفت ایران و برخاست گرد    همی هر کسی کرد ساز نبرد
همی‌گفت هرکس که تخت قباد    اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی    نبردند نام قباد اندکی
برفتند یکسر بایوان شاه    ز بدگوی پردرد و فریادخواه
کسی را که بر شاه بدگوی بود    بداندیش او و بلاجوی بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان    ز جاماسب جستند چندی نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز    قبادش همی‌پروریدی بناز
ورا برگزیدند و بنشاندند    به شاهی برو آفرین خواندند
به آهن ببستند پای قباد    ز فر و نژادش نکردند یاد
چنینست رسم سرای کهن    سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
یکی پور بد سوفزا را گزین    خردمند و پاکیزه و به آفرین
جوانی بی‌آزار و زرمهر نام    که از مهر او بد پدر شادکام
سپردند بسته بدو شاه را    بدان گونه بد رای بدخواه را
که آن مهربان کینه‌ی سوفزای    بخواهد بدرد از جهان کدخدای
بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست    نسودی ببد با جهاندار دست
پرستش همی‌کرد پیش قباد    وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد
جهاندار زو ماند اندر شگفت    ز کردار او مردمی برگرفت
همی‌کرد پوزش که بدخواه من    پرآشوب کرد اختر و ماه من
گر ای دون که یابم رهایی ز بند    تو را باشد از هر بدی سودمند
ز دل پاک بردارم آزار تو    کنم چشم روشن بدیدار تو
بدو گفت زر مهر کای شهریار    زبان را بدین باز رنجه مدار
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد    ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
تو را من بسان یکی بنده‌ام    به پیش تو اندر پرستنده‌ام
چو گویی به سوگند پیمان کنم    که هرگز وفای تو را نشکنم
ازو ایمنی یافت جان قباد    ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت    که اندیشه از تو تخواهم نهفت
گشادست بر پنج تن راز من    جزین نشنود یک تن آواز من
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس    بوم جاودانه تو را حق‌شناس
چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای    سبک بند را برگشادش ز پای
فرستاد و آن پنج تن را بخواند    همه رازها پیش ایشان براند
شب تیره از شهر بیرون شدند    ز دیدار دشمن به هامون شدند
سوی شاه هیتال کردند روی    ز اندیشگان خسته و راه جوی
برین گونه سرگشته آن هفت مرد    باهواز رفتند تازان چو گرد
رسیدند پویان به پرمایه ده    بده در یکی نامبردار مه
بدان خان دهقان فرود آمدند    ببودند و یک هفته دم برزدند
یکی دختری داشت دهقان چو ماه    ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختر بدید    ز مغز جوان شد خرد ناپدید
همانگه بیامد بزرمهر گفت    که باتو سخن دارم اندر نهفت
برو راز من پیش دهقان بگوی    مگر جفت من گردد این خوبروی
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت    که این دخترت را کسی نیست جفت
یکی پاک انبازش آمد به جای    که گردی بر اهواز بر کدخدای
گرانمایه دهقان بزرمهر گفت    که این دختر خوب را نیست جفت
اگر شاید این مرد فرمان تو راست    مرین را بدان ده که او را هواست
بیامد خردمند نزد قباد    چنین گفت کین ماه جفت تو باد
پسندیدی و ناگهان دیدیش    بدان سان که دیدی پسندیدیش
قباد آن پری روی را پیش خواند    به زانوی کنداورش برنشاند
ابا او یک انگشتری بود و بس    که ارزش به گیتی ندانست کس
بدو داد و گفت این نگین را بدار    بود روز کاین را بود خواستار
بدان ده یکی هفته از بهر ماه    همی‌بود و هشتم بیامد به راه
بر شاه هیتال شد کیقباد    گذشته سخنها بدو کرد یاد
بگفت آنچ کردند ایرانیان    بدی را ببستند یک یک میان
بدو گفت شاه از بد خوشنواز    همانا بدین روزت آمد نیاز
به پیمان سپارم تو را لشکری    ازان هر یکی بر سران افسری
که گر باز یابی تو گنج و کلاه    چغانی بباشد تو را نیکخواه
مرا باشد این مرز و فرمان تو را    ز کرده نباشد پشیمان تو را
زبردست را گفت خندان قباد    کزین بوم هرگز نگیریم یاد
چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه    چغانی که باشد که یازد بگاه
چو کردند عهد آن دو گردن فراز    در گنج زر و درم کرد باز
به شاه جهاندار دادش رمه    سلیح سواران و لشکر همه
بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار    همه نامداران گرد و سوار
ز هیتالیان سوی اهواز شد    سراسر جهان زو پر آواز شد
چو نزدیکی خان دهقان رسید    بسی مردم از خانه بیرون دوید
یکی مژده بردند نزد قباد    که این پور بر شاه فرخنده باد
پسرزاد جفت تو در شب یکی    که از ماه پیدا نبود اندکی
چو بشنید در خانه شد شادکام    همانگاه کسریش کردند نام
ز دهقان بپرسید زان پس قباد    که ای نیکبخت از که داری نژاد
بدو گفت کز آفریدون گرد    که از تخم ضحاک شاهی ببرد
پدرم این چنین گفت و من این چنین    که بر آفریدون کنیم آفرین
ز گفتار او شادتر شد قباد    ز روزی که تاج کیی برنهاد
عماری بسیجید و آمد به راه    نشسته بدو اندرون جفت شاه
بیاورد لشکر سوی طیسفون    دل از درد ایرانیان پر ز خون
به ایران همه سالخورده ردان    نشستند با نامور بخردان
که این کار گردد به ما بر دراز    میان دو شهزاد گردن‌فراز
ز روم و ز چین لشکر آید کنون    بریزند زین مرز بسیار خون
بباید خرامید سوی قباد    مگر کان سخنها نگیرد بیاد
بیاریم جاماسب ده ساله را    که با در همتا کند ژاله را
مگرمان ز تاراج و خون ریختن    به یک سو گراییم ز آویختن
برفتند یکسر سوی کیقباد    بگفتند کای شاه خسرونژاد
گر از تو دل مردمان خسته شد    بشوخی دل و دیدها شسته شد
کنون کامرانی بدان کت هواست    که شاه جهان بر جهان پادشاست
پیاده همه پیش او در دوان    برفتند پر خاک تیره‌روان
گناه بزرگان ببخشید شاه    ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسب را همچنین    بزرگان برو خواندند آفرین
بیامد به تخت کیی برنشست    ورا گشت جاماسب مهترپرست
برین گونه تا گشت کسری بزرگ    یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به فرهنگیان داد فرزند را    چنان بار شاخ برومند را
همه کار ایران و توران بساخت    بگردون کلاه مهی برفراخت
وزان پس بیاورد لشکر بروم    شد آن باره‌ی او چو یک مهره موم
همه بوم و بر آتش اندر زدند    همه رومیان دست بر سر زدند
همی‌کرد زان بوم و بر خارستان    ازو خواست زنهار دو شارستان
یکی مندیا و دگر فارقین    بیامختشان زند و بنهاد دین
نهاد اندر آن مرز آتشکده    بزرگی بنوروز و جشن سده
مداین پی افگند جای کیان    پراگنده بسیار سود و زیان
از اهواز تا پارس یک شارستان    بکرد و برآورد بیمارستان
اران خواند آن شارستان را قباد    که تازی کنون نام حلوان نهاد
گشادند هر جای رودی ز آب    زمین شد پر از جای آرام و خواب


همچنین مشاهده کنید