دزد را پیش رخت راه مده |
|
خرنهای خرس را کلاه مده |
از سری با چنان پریشانی |
|
موی چون میبری به پیشانی؟ |
با تو میگوید آن حکیم ولی |
|
کاول الفکر آخرالعمل |
مده، ای خواجه، بیگرو زنهار |
|
ترک را جبه، کرد را دستار |
زنده را توبه ده، که دارد جان |
|
مرده خود توبه کرد از آب و ز نان |
آنکه از بهر نان کند توبه |
|
مشنو گر به جان کند توبه |
نتوان دیو را به راه آورد |
|
سر دیوانه در کلاه آورد |
روستایی که دیشب از دره جست |
|
مدهش توبه، کز مصادره جست |
نیست آنکو سری به راه کشد |
|
بهلش تاقلان شاه کشد |
به غرور جلب زنی عاطل |
|
حق سلطان چه میکنی باطل؟ |
تو اگر مومنی،فرااست کو؟ |
|
ور شدی متمن،حراست کو؟ |
فال ممن فراست نظرست |
|
وین ز تقویم و زیج ما بدرست |
ممن از رنگ چهره برخواند |
|
آنچه دانا ز دفترش داند |
ممنانش چو نور میبینند |
|
آنچه مردم ز دور میبینند |
دل ممن بسان آینه است |
|
همه نقشی درو معاینه است |
دل، که چشمش به نور حق بیناست |
|
زانسوی پردهی «ولوشناست» |
دل بیعلم کی رسد به یقین؟ |
|
علم حاصل کن، ای پسر، در دین |
عمل از تن بجوی و علم از دل |
|
زانکه ایمان چنین شود حاصل |
چون زبان و دل اندرین تصدیق |
|
هر دو همداستان شوند و رفیق |
تن تتبع کند به پاک روی |
|
شود ایمان ازین سه پشت قوی |
هرکس این اعتقاد شد مقدور |
|
همه اجزای او بگیرد نور |
نور معنی اگر نفوذ کند |
|
کشف راز نهفته زود کند |
در دل ما جزین امانی نیست |
|
زانکه ایمان مایمانی نیست |
نه به ایمان کشید سوی یمن؟ |
|
خرقهی مصطفی اویس قرن |
حامل خرقه آن دو صاحب حال |
|
که ازیشان رسید دین به کمال |
گر چه آن گل به خار بنهفتند |
|
زان تفرج چو غنچه بشکفتند |
دل او با گمان چو یار نبود |
|
دیدن صورتش به کار نبود |
روستایی نبود و در ده شد |
|
رز خالص به امتحان به شد |
امتحان دید و غیبگویی کرد |
|
طلب خرقهی دو تویی کرد |
تیر ایمان چو بر نشان آمد |
|
خرقه و خرده در میان آمد |
یمنی صاحب سعادت شد |
|
مدنی را یقین زیادت شد |
گر چه در عهد اقالت آوردند |
|
حالشان گفت و حالت آوردند |
قاصد و مقصد این چنین باید |
|
هر کرا کشف سر دین باید |
خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش |
|
ورنه در خرقه کش سر و مخروش |
چون تو قاضی شدی، مریدان دزد |
|
خرقهها رفت و نیست منت و مزد |
میکشی خلق را به بیخردی |
|
چه توان کرد چون طبیب بدی؟ |
نه به هر خاطر این نزول کند |
|
قابلی جوی، تا قبول کند |
آنکه در خورد صحبتست و حضور |
|
مکن او را به خدمت از خود دور |
وآنچه ارباب خدمتند و قیام |
|
هر یکی را نگاه دار مقام |
وانکه لایق بود به خلوت و صوم |
|
مهل او را دگر به صحبت قوم |
وان کزین هر سه قوم بیرونند |
|
مده این دانهشان، که بس دونند |
ارمغانی مکن بریشان عرض |
|
جز صلوة و زکوة و سنت و فرض |
گر به هر یک عمامه خواهی داد |
|
دین به دستار و جامه خواهی داد |
نقد خویش اول آزمایش کن |
|
بعد از آن خلق را نمایش کن |
چون نکردی تو بد ز نیک جدا |
|
از تو طالب کجا رسد به خدا؟ |
چکنی جستجوی بوالهوسان؟ |
|
زین یکی را به مخلصی برسان |
چون تو اسب و شتر بهم رانی |
|
به گل و گوچو گاو درمانی |
آنکه سقمو نیاش باید داد |
|
گرش افیون دهی بقای تو باد |
هر که آمد، گرش مرید کنی |
|
در زمستان مگس قدید کنی |
|