آخرین خبر/ یک روز آقا سامان هشتساله وقتی دید پدرش خسته و عرقریزان به خانه برگشته، سریع رفت شربت درست کند تا جگر پدرش خنک شود. پس یخ را انداخت تو لیوان و بقیه چیزهای لازم را قاطی شربت کرد و لیوان را داد به پدر. پدرش نگاهی کرد و گفت: «بهبه چه شربت خنکی!» اما همین که خورد، صورتش کج و کوله شد و گفت: