آخرین خبر/پرهام و بابا داخل ماشین نشسته بودند. لباس تمیز پوشیده بودند و منتظر بودند مامان آماده شود تا با هم به یک مهمانی بروند. پرهام خسته شده بود. پاهایش را تکان میداد و با انگشتهایش آهنگ میساخت. توپ کوچکش را هم همراهش آورده بود، اما دیگر حوصلهاش سر رفته بود. گفت: «بابا! خواهش میکنم یک بوق بز