شب قبالهبران پدرم اثرات شیمیاییاش گل کرده بود. نفسش بالا نمیآمد و خلقش تنگ بود. نمیدانم پیرمرد و پیرزن چه گفتند که پدرم برگهی چهارده سکه را برای دختر چهاردهسالهاش امضا کرد. نمیدانم چه روزی بود؟ تولد بود، میلاد بود، خوشیمن بود؟ نبود، چه بود؟ قمر کنار عقرب خُسبیده بود یا کنار زهره. سر سفرهی عقد نشستم، به خودم که آمدم خطبهی عقد تمام شد. انگشتر زیرلفظی، حلقهی هدیه، همهوهمه در همین یک انگشتر خلاصه شده است. دخترکی که هنوز در قید عروسکهایش بود.